ظهر و عصر؛ پاییز و زمستان؛ اینها را دوست دارم.
از شادی و طراوت و سرزنده بودن بیزارم. خماری و رخوت و خمودی را دوست دارم.
گرمای اتاق خوابم را پراند. با همان حالت خوابالود نگاهی به گوشیام انداختم و دیدم آن دختر یک ویس فرستاده.
چقدر محترم بود. و متواضع. شادم کرد. من هم عمدا ویس فرستادم و صدایم را بم و محزون کردم این هم یک خبط دیگر که البته همیشه بوده یعنی همیشه خواستهام خودم را سنگین و محزون نشان بدهم.
به هر حال، خیلی حس خوبی داشت و خیلی مهربان بود. برایش آرزوی موفقیت وکامیابی کردم.زنده باد.
واکنش من در این چند وقت عجیب نیست.
مسئله بودن یا نبودن مهم است. و ژرف. تو اگر امروز برای رهگذری دست تکان بدهی و فردا بفهمی که تمام کرده، منقلب خواهی شد. پس تصور کن کسی که مدتهاست دارد نوشتههایت را میخواند چه حسی خواهد داشت برای این مدتِ طولانیِ ننوشتن. به خصوص این روزها، که "عدم حضور"ت در مکانی نشانه این نیست که در جایی دیگر حضور داری، بلکه نشانه مرگ است، نشانه نبودن، نشانه اینکه کلا نیست شدهای و نمیتوان از حضور و یا عدم حضورت صحبت کرد.
کشاورز علف میکارد. گاو آنها را میبلعد. کشاورز علف میچیند. گاو آنها را میبلعد. گاو را میفروشند. قصاب گاو را تکه تکه میکند. آقای شهردار، مهمان اخر هفته کشاورز است. کشاورز دو کیلو گوشت گاو تازه سفارش میدهد. میخورند. شب طویلی است. کشاورز دارد از چاه آب برمیدارد. همسر کشاورز به آقای شهردار میگوید همسرش بیحیاست. کشاورز برمیگردد. لبهای شهردار از خیسی برق میزند. همسر کشاورز در توالت است. با موهای آشفته بیرون میآید. کشاورز میگوید چرا شب تمام نمیشود. اقای شهردار به یک مهمانی مربوط به ده سال پیش اشاره میکند. آن شب چهل و سه ساعت طول کشید. هر سه بلند بلند میخندند. اخر شب شهردار مهمانی را ترک میکند. روز بعد، کشاورز علف میکارد. برایش دو کیلو گوشت گاو تازه میاورند. شب، خودش و همسرش کباب میخورند. فردا صبح خبر میآورند شهردار سکته کرده است و فلج شده. نیمههای شب، زن کشاورز جیغ بلندی میکشد و سپس میمیرد. در مراسم ترحیم همسر کشاورز، برای حاضرین کباب گاو تدارک میبینند. چند روز بعد کشاورز به همه میگوید که از این خانه خواهد رفت و از نزدیکان میخواهد خانهای در شهر برایش پیدا کنند. کل مایملکش را میفروشد. روز تخلیه، اسباب و اثاثیهاش را در کف حیاط میچیند و خودش میرود داخل خانه. شش هفته و یک روز بعد مردم میفهمند چهل و سه روز پیش کشاورز خودش را به دار آویخته.
در مراسم ترحیمش به حاضرین کباب گاو میدهند. قصاب خوشحال است که توانسته در کمتر از دو ماه، یک گوشت گاو کامل بفروشد.
هیچ. میان ملال و دلتنگی معلقم. چشمانم را میبیندم و غم میخورم. از مردمان ترسیده و فراری ام. چه عاقبتی شد.
امروز کسی گفت واقعا هنوز بیکاری؟ و حرف از عاقبتم انگار زد و انگار گفت عاقبتی ندارم. در میانه صحبتهایش، حرف خودش را به خودش پس دادم: گفتم عاقبتی که ندارم. و گفتم موفق باشد که یعنی برو. گاز موتور را گرفت و رفت.
چه لحظاتی است. پیمودن خیابانها در گرمای سوزناک و خشک ظهر، بسم نیست؛ شب هم بیرون میروم. یا فقط میرانم یا میروم جایی پیدا میکنم و مینشینم. یا اگر پولی در کارت مانده باشد میروم چیزی میخورم.
دیروز در آینه یکی از مغازه ها کله ام را دیدم، کاملا پوست سرم پیدا بود. هر روز چندین و چند تار مو از سرم میریزد. به درک.
یک اتاق تاریک میخواهم، همین. اتاق بالایی، قابل نشستن و دراز کشیدن نیست؛ حتی برای یک لحظه؛ گرم است. و همین جایی نداشتن، به من فشار آورده. بماند که اتاق تاریک فقط برای معلق بودن در تخیلات و غمها نیست، برای چیزهای دیگری هم هست...
الان فهمیده ام جوراب شیشهای چیست. روی پای تپل آن زن خوب جلوه میکرد. حظ بردم. حالا کجاست؟نمیدانم. شاید در این همه گیری مرده باشد و شاید جایی دارد مصیبتش را به دوش میکشد. به هرحال کیفورم کرد. پای تپل و دیگر چیزهای مطبوعش.
بی عاقبتی همین است دیگر.
هیچ خبری نیست. یک زندگی گسستهای در دستانم است و دارم مچالهاش میکنم. از کسی نمیترسم؛ چون میدانم کسی نخواهد دید. چون هیچوقت کسی مشاهدهگر این خلا_که اگر در آن صدا بزنی صدها بار صدایت تکرار میشود_ نبوده است.
حرکتی نمیکنم. قرار است لم بدهم و در هوای شرجی خیس عرق بشوم. خوابآلود هم شدهام. دوباره میگویم که قرار است لم بدهم، و به صدای پنکه و کوچه گوش کنم..
دیروز متن زیادی نوشته بودم ولی اخر کار دیدم مزخرف هستند. پاکشان کردم و فقط این مختصر را نوشتم:
غم رفتنش را در دلم نگه میدارم. هرچیزی را که نوشته بودم پاک کردم. با اینکه در اوج اندوه و اشک نوشته شده بودند اما نمیتوانستند دردم را ادا کنند؛ مزخرف بودند. فقط میگویم دختر همسایه و خانوادهاش از این محله رفتند.
همین.
۱۸ اسفند ۱۳۹۹
چه ریخت و هئیت چروکی! تاب ندارم خودم را در آینه ببینم. پیراهن گشاد و رنگی شده و شلوار چروک و آویزان؛ و موهای درهم، و صورت نتراشیده.
سوم فروردین ۱۳۹۹
پنجره را گشودهام تا باد بیاید. تا نور گرم آفتاب سرازیر شود و صدا بشنوم؛ صدای انسانها و هرانچه را که رنگی از حیات دارد. چراکه میدانم از همه اینها دور شدهام؛ خیلی دور. بهتر است سرم را از توی کتابفروشی بیرون بیاورم. کل شبانه روز دنبال کتاب ارزان برای خریدن و فروختن میگردم.. از خلوتی که پیشتر داشتم دورم کرده اما به شلوغی هم مرا نیاورده. اینجا هم که هستم برهوت است.از گاری های فلافلی کنار بازار ماهی فروشها، هیچ خبری نبود. فقط مبل های کهنه و رنگ و رو رفته محتار بود. اما نه خود محتار و نه کارگرانش، هیچکدام نبودند. متین یا مجید هم نبود. آن یکی که اول خیابان هم می ایستاد نبود. هیچکس نبود. پنج عصر توقع بیجایی داشتم. به هرحال، از بازار بیرون آمدم و سمت آخرین خیابان شهر رفتم. رفتم سمت دکه ها، چند بچه نوجوان ایستاده بودند و بستنی می لیسیدند. اگر این بچه ها هم نبودند، باز ممکن نبود از آنجا فلافل بخرم؛ چرا که هر لحظه ماشینی رد می شود یا مشتری جدیدی برای چیزی به غیر از ساندویچ می اید. اما اگر متین)مجید؟) یا محتار بودند، خیلی خوب می شد. آنجا همه به خاطر فلافل جمع میشوند و عبور و مرورها هم چندان مهم نیست. آنجا با خاطری آسوده فلافلت را مثل حیوان گوشتخوار، گاز میزنی و بعدش مثل کسی که یک ساعت با فاحشه ای وررفته، با احساس رضایت و آرامشی تام، از جایت بلند می شوی و پولت را پرداخت میکنی. موتورسواریِ بعد از آن، یک حس رضایت و خوشی ناپایداری دارد.
حالا شب شده است. فلافل نخورده ام. نمیتوانم دوباره بروم بازار ماهی فروشها. فلافلی های سر فلکه که مخصوص مسافران و رهگذران است و یا سلف سرویسیِ کنار پارک هیچکدام نمیچسبد، اما چاره نیست. به گمانم پول فلافل پنج هزار تومان شده باشد. باید از پول تو جیبی مرسوله از پدر، پنج هزار تومان خرج کنم. عصر هم برای تلویزیون ننه ی خدابیامرز که به ما ارث رسیده، دوازده تومان از همان منبع خرج کردم. میخواستم فیلم ببینم. تلویزیون را اورده ام اتاق بالایی و کابل را هم به آن وصل کردم. دستگاه ویدیو، کنترل ندارد و تلویزیون هم سیاه و سفید نشان می دهد. فعلا بی خیال شده ام. فیلمی که برای دیدن انتخاب کرده بودم فیلم خیابان اسکارلت بود، از فریتز لانگ. کار نکرد. باید برادر درستش کند.حالا همه چیز تمام شده است؛ فلافلم را خورده ام , نفس برایم نمی آید, حالا آن گرگ گرسنه و هار , تبدیل به یک گرگ حقیر شده است و دارد لنگان لنگان بیچارگی اش را با خود حمل میکند.حالا خسته شده ام و نفسم بند آمده و مغمومم. چند دقیقه دیگر چایی به دستم می رسد. چایی میخورم, بدون قند, روی تفاله فلافل میریزم, روی سس ها و خیارشورهای تیکه شده, روی گوجه های رسیده و نارس, روی نان ساندویچی, و دقایق یا ساعتهای دیگر دست تمنا به توالت دراز میکنم, و او میپذیردم و در او محو می شوم, خالی می شوم, و خیس از عرق از این فرآیند سنگین بیرون می آیم, خسته و بی رمق به حیاط چشم می اندازم و می روم در تاریکی روی فرش گرم, غلت میخورم. زندگی همین است, همین است. یا اگر بخت یار باشد, در همان حالت غلت داده شده روی فرش, یا تکیه داده به بالشت سفت و سخت اتاق بالا, دارم راخمانیف میشنوم, شاید پیانو کنسرتویی که دیشب شنیدم, شاید باران عشق شاید شوپن شاید ویوالدی. امروز تابستانِ ویوالدی را اواخر عصر شنیدم و اواسطش به خواب رفتم, خوابم می آمد ,به زور بیدار بودم و به زور می شنیدم؛ خواب هجوم آورد, در آن گرما حدودا یک ساعتی خوابیدم, بیدار شدم و خواستم زیر کولر هم بخوابم اما دیگر نتوانستم. عصر شده بود و خوابیدن برایم مثل زهر بود.
نکند بار و بندیل محتار و متین(مجید؟) را بابت کرونا جمع کرده باشند؟ اما امیدوارم از این بابت باشد که چهار پنج عصر, معمولا فلافلی ها کار نمیکنند.
گرسنه ام. با موتور خودم را به خیابان می سپارم. باد به سر و صورتم کشیده می زند، می رود توی ریه ام، بنزین اصلی تمام می شود و از بنزین ذخیره یا همان شیر دو استفاده میکنم. سیر می شوم. باد و فکر بنزین، سیرم می کند. حالا در خانه نشسته ام. توی تاریکی؛ پنجره ها باز؛ سر و صدای گنگی از بیرون به گوش می رسد. حالا چای میخواهم. چای گرم بدون قند. حال ندارم آبجوش درست کنم و در چاییِ عصر بریزم. گرسنه بودم و حالا چای میخواهم. چای، تشنگی را رفع میکند یا گرسنگی را؟ من که سیرم؛ و سیرابم.
دوباره با عصبانیت همه چیز را پاک میکنم. فردا می آید، فردای بعدی اش، یا سه چهار فردای دیگر می آید و من دوباره به تقلا کردن می افتم. اعتیاد همین است دیگر. حالت درد کشیدنت هم غریب است. یعنی از یک طرف لذت به جانت افتاده است و از یک طرف، ذهنت لبریز از تصاویر خودت است که بعد از پمپاژ جسم و روحت، فاجعه ای برایت درست شده. اما هرچه باشد، لذت تکرار و نفس نفس زدن جسم و جان برای مزمزه کردن دوباره، باعث می شود هیچ اعتنایی به تصاویر نکنی: چرا که لذت حالا در رگ و پی ها نشسته است، و آن تصاویر و فی المجموع آن افکار، پشت سنگر، پشت کیسه های سیمان ایستاده اند و محکم خود را به کیسه ها، به سنگر می کوبند، اما من اینجا خمارم و نمی بینم. هیچ چیز را. با جسم عرق کرده، با موهای کم پشت و بی بنیه که حالا خیس اند، بلند می شوم و نفس می کشم. همه چیز را فراموش می کنم و به سقف خراشیده که خیره می شوم و به صدای سنگین و کند قلبم که گوش می دهم، میفهمم چه لذت شومی برده ام؛ حالا باید باد پنکه یاری کند و عرق تنم که روی سر و صورت و لباسم نشسته است را خشک کند تا وقتی از اتاق خارج شدم کسی دوباره اعتراض نکند که چرا در این هوای شرجی و گرم می روم اتاق بالایی. آنها نمی دانند من پشت این هوای شرجی و عرق چکان، چه لذت و دردی می برم و چه لذت و دردی هم دارد. میخواهم پشت پنجره بایستم و یک بار مثل آدم، مثل آنها که فکر می کنند و انتظار می کشند، آن سوی پنجره را نگاه کنم، اما سرخورده می شوم برمی گردم و دوباره خود را روی موکت زبر و کهنه اتاق می اندازم. شلوار را تا روی زانویم بالا می آورم. شاید زودتر خنک شدم. موهای خیس ساق پایم را می بینم که خمیده شده اند و به همدیگر چنگ زده اند. آخر تمام جسم و جان را چنگ می زند. می پزدمان. مثل تخم مرغی که در معجونی از آب و ادویه که روی شعله آبی آتش دارد غلغل میکند می اندازند تا در آخر کار، غذایی به اسم اشکنه ساخته شود. خلق شود.
گفتم شاید باقی مانده بهتر باشد،
تجربه ام بیشتر شده
و این دفعه واقعا می شود. میتوانم چون می خواهم. آه از این خواستن.
شاید نشد،
پوست کلفت تر شده ام
وقیحتر
_عجیب هم نیست. به هرحال پوست کلفت تر شده ای، وقیحتر.
به هرحال باید بیچارگی آدم را هم در نظر بگیرند،
بیچاره تر شده ام
و این بیچارگی چیزی نیست که رفع و دفعش کرده باشیم.
بوده با ما،
بوده با من
با خودم کم کم رشد کرده و حالا مثل یک غده است، مثل یک تربچه سرخ.
حتی نمی توانم شرمسار باشم؛ البته نه اینکه نباشم، اما خب در اون حد، در اون حد اعلایش، شرمسار نیستم.
شرمسار نیستم
و ادامه هم خواهد داشت: من، غده، تولد، امتداد.
1399/4/19
اگر کسری نداشتم, امروز خدمتم تمام میشد. از همدوره ای هایم خبری ندارم و نمیدانم چه کردند. به هرحال همه شان امروز کوله شان را بر دوش گذاشته اند و با انبانی از کارهای شیرین و کثیف از درب فلزی نیرو انتظامی بیرون آمده اند.
1399/4/23
مرگ این روزها, دسته جمعی است. تو و او و بقیه, با هم یا با فاصله کمی از همدیگر, می میرید. انگار همه از یک قشر و گروه هستیم, و حالا گروه, منحل شده و یکی یکی داریم در گودال انداخته می شویم. نمی دانم نوبت ما کی می شود. وضع را دریاب. دریافته ام. وقتی این قدر به مصیبت ها فکر میکنم و می ترسم و همه شان را پیش چشمم می بینم, یعنی فهمیده ام دیگر.یعنی دریافته ام. اگر در نیافته بودم اینقدر ناامید نمی شدم. ناامید از همه چیز. دیروز چند تصنیف در ماشین شنیدم؛ اما باورنکردنیست که باورم شده دیگر زمان شنیدن اینها نیست, وقتش نیست اصلا. تصنیف ها حال و هوایم را عوض کردند اما به کجا بردند؟ به سمت مرگ, و دلم میخواست با تصنیف ها برای این وضعیت بگریم. اما مجالش نبود. در این زندگی به گمانم مجال هیچ چیز نباشد. شاید زوداست که من بگویم,اما به گمانم همینگونه است.مجال هیچ چیز نیست.
1399/4/24-
مضطربم.
اضطراب, حس پرتکرار این سالها. به هال نگاه میکنم, چراغهای زرد روشن اند. به حیاط می روم, به خانه روبرویی نگاه میکنم و درخت بزرگشان. شاخ و برگش از میله های فلزی عبور کرده و افتاده آن طرف دیوار, روی کوچه.
کیف نمی کنم. انگار به زور سرپا ایستاده ام. وقتی میبینم به راحتی می توانم از پا در بیایم, مطمئن می شوم خیلی بد ایستاده ام, لرزان و پراکنده.
اخبار این روزها, پستی ها و خباثت ها, اعدام ها, کرونا, فقرها و هزار درد و کثافت دیگر, به کلی منهدمم کرده است. نمی توانم بایستم. چه کنم؟
انگار شب است. انگار فقط یک قطار است و هزاران هزار آدم در همین قطار خودشان را چپانده اند. انگار قطار میرود. چنان به هم چسبیده ایم و روی هم افتاده ایم که نمی دانیم قطار ایستاده است یا رفته. فقط کسی گفته است "شب است". "از دود قطار فهمیدم" . وما فقط به او خیره شدیم, بدون هیچ کلامی, تنها خیره شدیم.
1399/4/26
نمی دانستم که حدودا هفده هجده روز است چیزی در وبلاگ نگذاشته ام. دو شب پیش خواب دیدم. سرفه کرده بودم و مشتی خون از دهانم روی زمین ریخته بود. میگفتند به خاطر کروناست و من می گفتم شاید سل باشد. رنگش مثل رنگ رب انار بود, سیاه. ترسیده بودم و مدام میگفتم خواب دیده ام اما –در خواب- تا بیدار می شدم میفهمیدم خواب نبوده همه اش واقعیت دارد. همه اینها در خواب اتفاق افتاده بود. وقتی بیدار شدم فهمیدم.
وضعیت را چند بار توضیح بدهم؟ مصیبت اندر مصیبت است. سر سفره نشستن, غذا در دهان چپاندن, توالت رفتن, از خواب بیدار شدن, سوپری رفتن, سوپر دیدن, در صف نانوا ایستادن, همه اش با اکراه است. اصلا همه چیز مکروه است. از بوق سگ تا مرگ مکرر شبانه, خروار خروار خبر مصیبت بار و اسف بار و کثافت بار می شنوی. هر کس روی کس دیگری تلنبار شده است و هیچکس شق و رق نایستاده. هیچکس، هیچکس، هیچکس...
دیدن آثاری از گذشته، وادارت میکند یک چیز را بیشتر بفهمی؛ بفهمی سالها میگذرد و تو یک حمال وفادار بوده ای و خودت را خوب روی خودت بار زده ای و تا اینجا آورده ای. چیزی که عوض نشده است، فقط بچه بوده ام، همین. مگر قرار بوده چه بشود؟ شاید هیچ، نمیدانم؛ اما خوب میدانم با همان قد و قواره کودکی و همان شخصیت کذاب هم میتوانستم امروزم را تنها یک مشت تفاله ریختنی بدانم. چیزی عوض نشده است، فقط مچالگی تو بین منگنه زندگی و مرگ بیشتر شده است و بی استخوانتر شده ای. این روزها فقط میشود خود را بر دار کرد و پایین آورد و زیر هزار تن عریان برد و دوباره رفت بالا و صندلی را از زیر پای خود هل داد. صندلی می افتد آنطرفتر و تو دوباره اظهار شرمساری میکنی و طناب را شل میکنی و می آیی پایین، روی صندلی می نشینی و اظهارارادتت را به حیات به جا میآوری و حالت که خوب جا آمد بلند می شوی و می دوی برای چیزی که هزار بار برایش دویده ای و ده هزار بار گفته ای این آخرین بار است.
نمی شود هی چشم باز کرد و هی تعجب کرد که چه قدر زود صبح شده است، چرا زنده ای؟ چرا آش باید توی این خانه بیاید؟ چرا باید اینقدر همه چیز ناشیانه باشد؟ مگر می شود اینقدر راحت و آسان، کشور را در سوراخ تنگ پشتشان بچپانند و ما را مثل جوجه هایی تخم شکسته و افلیج از آن سوراخ بیرون بیندازند؟ چرا ها بسیار است و انگار نفرت از زندگی از روزی شروع میشود که این چرا ها مثل رقاصه هرزه ای مدام در ذهنت جولان بدهند و تو به آنها لبیک بگویی.
شاید هیچوقت کسی نباشد که از من بپرسد حالم چطور است و من پاسخ بدهم: تهی و خاسر. شاید همیشه باید بر مدار منحرف دروغ هی چرخید و چرخید حتی موقعی که خیر تو را بخواهند. آدم باس خودش خیر داشته باشه وگرنه خیر دیگرون واسه چی خوبه؟ خب چه لذتی واسه من داره دیدن این کفل های پهن و نرم؛ وقتی واسه من نیست برای چی خوبه؟ وقتی یک هفته بعد از پایان دوره باید بری ستاد و خودت رو معرفی کنی چرا خوشحال باشم آموزشی تموم شده؟ وقتی فا و تا و عا و... مال بقیه س تو چرا شلوغکاری میکنی؟ سرت به کار خودت باشه، وقت نیس.
منوچهر آتشی سروده است:
یک وجب خاک زیادی بهر مردن نیست
آمده ام نوشابه بخرم. از موتور که پیاده میشوم صدای دختربچه ای توجهم را جلب میکند. میگوید عمو برای روز دختر چیزی نمیخری؟ یک دختربچه کوچکتری هم کنارش نشسته است. نگاهش میکنم، دستم را به نشانه <نمیدانم> میچرخانم و همزمان لبخندی از سر شرم میزنم. دخترها دیگر چیزی نمیگویند. وارد مغازه میشوم. حواسم پیش آنهاست. هول برم داشته است. نوشابه را کنار فروشنده میگذارم و میگویم یک ده تومنی نقدی هم بدهد. دوتا پنچ تومنی میدهد. از مغازه که بیرون می ایم نوشابه را همانجا دم در میگذارم و میروم سمت دختربچه ها. میگویم قیمتشان چه قدر است، میگویند هرچقدر خواستنی بدین. دستبند میفروشند. از دانه های ریز رنگی ساخته شده اند. پول پدر را بهشان میدهم و دوتا برمیدارم. دختر بچه کوچکتر به آن یکی میگوید یکیش برای من یکیش برای تو، و پنج تومنیها را تقسیم میکنند. برمیگردم و میروم نوشابه را برمیدارم. هنگام سوار موتور شدن صدای دختر بزرگه به گوشم رسید. داشت به اون یکی میگفت "دیدی؟"تا نگاهشان کردم ساکت شدند. سرم را به زیر میاندازم سوار موتور میشوم و میروم.
قند توی دلم آب میشود وقتی به یاد دختربچه ای که کوچکتر بود می افتم. یکیش برای من یکیش برای تو.میدانم بزرگ که بشوند خیلی زیبا خواهند بود.
هیچ نکردهای، غمانگیز است. همین الان که نامی برای این چند خط گذاشتم، بیشتر فهمیدم که حرفی برای گفتن ندارم و مثل همیشه مشتی حرف تکراری را دارم بلغور میکنم.
دوباره به احوالات دیروز و روزهای قبلتر از آن برگشتم. گرچه حال این یک روز، زهرتر از آنها بود، اما به هرحال فرقی داشت و مصمم شده بودی تا مثل ریسمان نجاتدهندهای سخت بگیریاش. اما مثل حبابی، قاپیده شد، ترکید. دیشب به حباب فکر کردم، به اینکه چیزی نیست و در دم ناپدید میشود و بیاثر.
به هرحال همهچیز مثل قبل است، راکد و مرده. میپندارم این دلمردگی با این چاردیواری جور در میآید؛ وحدت ظاهر و باطن؛ یکپارچگی فرم و محتوا!
دیشب با یکی از همخدمتیها گپی زدم. حوصله ای نبود و مثل همیشه لبخند خسته دروغینی تحویل میدادم و حرف میزدم، حرفهایی که از سر جبر بود؛ چون اگر میخواستم روراست باشم، حرفی برای گفتن نداشتم، شاید او هم چنین بود. انگار همینطور بود.
مثل یک پیچ هرز رفته شدهام، مدام میچرخم اما از جایم در نمیآیم. به خاطرههای گذشته فکر میکنم. مبهوت این میشوی که همهشان تمام شدهاند و دلت خفه میشود.
روزگار مثل همیشه پلید است. آدمها، یکدیگر را قصابی میکنند، کرونا وحشتناک میتازد و دارد میروبدمان. جهان، پر از اغتشاش و فریاد است. کشتن، مردن، گریه و هزار درد دیگر که اینجا کم هم نداریم. اینها را که میبینی، خودت را که میبینی، متوجه میشوی چه قدر همه چیز پلشت و پریشان است. متأسفم.
چند دقیقه پیش شنیدم قاضی منصوری کشته شده است. چه قدر ترسناک و مسخره. عجب.
من هم در جوابش چیزی پراندم. از معدود کسانی بود که توانستم رودررو جواب فحشش را بدهم، گرچه کمی صدایم را گرفتم تا نلرزد؛ به هرحال شد، من جواب فحشش را دادم. گفت بیشرف، و من با صدایی که میخواستم نلرزد یا نمیخواستم بلرزد گفتم درست صحبت کن. همین قدر کوچک و بی ادعا. البته لحظه گفتن، سعی کردم در بیانم کمی ادعا بچپانم، که چپاندم اما نمیدانم چه قدر تاثیرگذار بود. به هرحال طرف، نگاه کرد، نمیدانم از سر خشم بود یا بابت اینکه به من فحش داده؛ من هم نگاهش کردم. دیگر چیزی نگفت. سرگرم حرفزدن با دیگری شدم و مواظب بودم صدایم نلرزد و هی بحث را به سر بطری که بسته نمیشد میکشاندم. چنین میخواستم برایشان توضیح بدهم که اتفاق خاصی نیافتاده است و چیزیم نیست. اما با خودم میگفتم که در جوابش باید بگویم تا حالا کسی به من بیشرف نگفته بوده. این طوری، سوزناکتر میشد. گرچه رفته بود، اما اصل کار، تاثیری بود که روی اطرافیان میگذاشت.
به هرحال، حالا که مثل همهچیز دیگر، این خشم الکی هم دارد فروکش میکند، به یک چیز توانستم بیاندیشم و اینکه بیشرف بودن چه صفت و برچسب خوبیست برای من، چه وصلهٔ جوریست. به هرکس هم بگویم باور نخواهد کرد، اما میتوانم کرورکرور مثال بیاورم، و هم شما را و هم خودم را خجالت زده کنم از این که یک آدم به چه حجم از بی شرفی رسیده است و میتواند برسد. مثال ها زیاد است، ادعایم مستدل است، و شکبرانگیز و شبههدار نیست؛ یک اصل مسلم است.
همین یک فحش از حلقومش پرید بیرون، و چهقدر انتخاب درستی بود.
هنوز عصبانیام، هنوز اثرات فحش باقیست، اما اصل ماجرا حقیقت دارد: بیشرف بودن من.
نوشته قبلی را دوباره دیدم. چه قدر حرفهایم تکراریست، عجیب هم نیست.
رنگ و روی همهچیز رفت. خستگی آمد، ملال، بادهای پنکه، اتاق غبار گرفته، گرما، ظهر گرم، شبهای شرجی. خیابانگردی های بیمعنی آمد... با خودمان خوابیدیم، با خودمان حرف زدیم، با خودمان گریه کردیم. با org 2020 برای خودمان نواختیم، گریه کردیم و گاهی شاد شدیم، اما همیشه غم میچربید. کفه اندوه، همیشه سنگینتر بود، مثل کفه سیاه گناه، مثل کفه داغ شرم.
آسمان، آسمان غریبی بود. شب، پایان خوشی نداشت. خوابیدن، خوش نبود. بیداری بعدش، فاجعه بود. دوباره، باید خودت را میدیدی.
اتاق خالیتر شد؛ گرد و خاک روی اتاق نشست؛ و چشمت به باز و بسته شدن در، به بوق ماشین، به بنز و دویستوشش، به پرده قهوهای رنگ، به پنجرههای خفه، به درخت پر شاخ و برگ، به خراشیدگی دیوار عادت کرد. زمستان، دوستداشتنیست. بهار، برایت فریبنده نیست. تابستان، خوش است، آنلحظهها که تشباد به صورتت حملهور میشود. زمستان؛ باران بود و آسمانِ سفید و سیاه؛ دیگرانی خواهند بود و دلی که میلرزید؛ آسمان سفید بود، و خیابانها، بیابانها، سنگریزهها، پارکهای خالی، همنشینت شدند. اینجا، تابستان است. آسمان، آبی. اتاق، متروک و غبارگرفته.
۱.پایم را که صاف روی تشک گذاشتم احساس کردم این پای من نیست. راحت روی تشک ولو شد و اصلا من انرژییی بابتش صرف نکردم.
اما حالا تعلقش را به خودم بیشتر احساس میکنم چون توانستم کمی دولایش کنم.
میترسم بلند شوم و نتوانم راه بروم، میترسم تلوتلو بخورم یا نقش زمین بشوم. حتی میترسم کسی بیاید و بگوید چرا از جایم بلند نمیشوم و من به دروغ بگویم الان برمیخیزم و توقع داشته باشم با گفتن این جمله او برود ، اما از بد ماجرا او بماند و ببیند که یک لحظه میایستم و سپس با تن لشم روی زمین پهن میشوم.
دستم را لای موهای چرب و خیسم میبرم و مرتبش میکنم. زود حالت میگیرند. در چنین وضعیتی باید موها را چنان روی سرم تقسیم کنم که فرق سر چندان پیدا نباشد. اما نمیدانم یقه را چه کنم. یقه هم خیس است.
۲.خیلی پستیا.پست جدت بی، بووِی ک...ت بی. صداتون تو حیاط می یِهیا.خودم نمیروم سرِ کار یا بابت کروناست؟مفتخورم.صدا تکرار میشود. پستی، ک..شبودن، مفتخوربودن، سرش را به دیوار زدن یا قبل از اینکه چنین بشود جدا کردن، احترام نگهداشتن و کاری نکردن و جلوگیریکردن از یک جدال بزرگتر، شاید جرئت مقابله و رودررویی نداشتن، در را محکم بستن، ساکت بودن، دیگر حرف از دریل و مته و یخچال نزدن، فلاکسها را برگرداندن؟، متورم شدن چهره، توالی باقی روزها: سکوت و کم محلی و عدم صمیمیت، فلاکسها را به زن همسایه تحویل دادن و فکر اینکه از چهره غمناکش می شود چیزی فهمیدن؟، صدای کولر، صدای اصابت قاشق و قابلمه، دو سه ماه دیگر کنکور داشتن و درس نخواندن، قبول نشدن و در جستجوی کار رفتن، قرنطینه بودن، استمناء، استغناء، استفعال، احتضار، افتعال.
۳.اینچیزها را همه تجربه میکنند. و همین مثل چیزی تلخ و زهرآگین بر جانت نشتر میزند و میپوکاندت و میبینی برای خیلی کسان ، بیشتر از تو، بارها بیشتر از تو اتفاق میافتد. خودت که خبر داری.
۴.بیمایه. هرزهگرد کوچههای پستی و شرم.
چهرهای سرخ و گرم،متورم. سرخی چشم، آه و آتش و آب.
یک دست برای ، و یک دست برای زیر و رو کردن گوشی.
ترسیدن از اینکه در چنین موقعیتی بپنداری طبیعیست و قابلباور.
گهخوردن ممتد.
صادق نبودن و دروغ گفتن. همه چیزهای صادقانه را تکذیب کردن. اصالت تکذیب.
۵.دوباره میتوانم جمله محبوبم را با خودم زمزمه کنم و متأثر بشوم: هیچ خبری نیست. این جمله کولاک میکند. اما روزگار گفته است که در میان شلوغیهای زندگی فراموشش میکنم! و نمیخواهم این را قبول کنم، مثل موارد صادق دیگر.
_مزخرفاند و خام. اما به هرحال جز اینجا، جای دیگری نمیشود اینها را به زبان آورد.
۹۷/۱۱/۱۶
یکِ ظهر است. لباسهای تشریفات را تحویل دادهایم. و [در]همانجا که لباس تحویل دادهایم، فعلا نشستهایم.منتظریم ولمان کنند.
آفتاب میتابد، آفتاب زمستانی. چندان گرم نیست.
«طعم گس حسرت، با زردآب دهن روی لباسش ریخت.»
میبینیش؟همونجا کنار در کوچیکه خونهشون نشسته.دیدیش؟ اوناهاش با یه دستش داره سرش رو میخارونه. ده دقیقه است اونجا نشسته.همهشون رفتن نمیدونم چرا این نمیره.چرا ولش کنم؟ده دقیقه است که اینجا وایسادم تا آقا گورش رو گم کنه و بره تا من بتونم از اونجا رد شم.بیستبار سرش رو بالا آورده و به من نگاه کرده.البته به پنجره نگاه کرده اما مطمئنم میدونه این پشت وایسادم و دارم بهش نگاه میکنم.پارسال یا دو سال پیش بود که مثل فیلمهای سینمایی شد. شب بود و بارون و غرمبه تندتند میزد. تو چراغهای حیاط آب رفته بود و همه شون چشمک میزدن.به بارون که با لامپ تیر برق پیدا بود نگاه میکردم. همینطور که به بارون نگاه میکردم آقا چشمت روز بد نبینه یهو یه رعد برق بزرگی زد که کل کوچه فک کنم روشن شد یهو نگاهم به پنجره اینا افتاد. وای پشت پنجره وایساده بود و به اینجا خیره شده بود. وقتی چهرهاش رو از پشت پنجره خونهشون دیدم به خدا نزدیک بود سکته کنم.همه از صدای رعد ترسیده بودن من از چهره این.مثل مجسمه وایساده بود و دقیق به من خیره شده بود. خیلی شوم بود قیافهش. مثل سگ ترسیدم به کسی هم نگفتم حتی الان هم به کسی نگفتم.
میدونم کار خودشه شاید همینا به دیوار خونه مون ترقه زده باشن یا نتمون رو میدزدن.
میبینیش؟هنوز نرفته پدرسوخته.میترسم بلایی سرمون بیاره.ای چیه هر ساعت میگی آروم باشم؟مگه دفعه اولشه؟اون روز کنار زمین پشت مدرسه وایساده بود داشت قدم میزد.نصف شب ها! نه یه وقت فکر کنی روز بودا.با تلفن هم حرف نمیزد، هیچ! فقط قدم میزد. اومده بودم شونه رو بردارم ، مثل همیشه از پنجره هم نگاهی به بیرون انداختم و این کریهالمنظر رو دیدم.کریه المنظره دیگه پس چیه؟!سی خودش آروم قدم میزد دستاشو تو هم چفت کرده بود و به پارک نگاه میکرد .خدایی نمیدونم چشه.این مال موقعیه که هنوز اون شب بارونی نیومده بود. اون روزا حسی بهش نداشتم.اما از اون شب بارونی دیگه ازش رم میکنم، شاید تا حالا چشم تو چشم هم نشده باشیم یعنی یا اون منُ دیده یا من اونُ دیدم اما نشده به همدیگه همزمان نگاه کنیم. اما خدا نکنه اگه دیگه چشمم بهش بیافته.به خدا سکته میکنم.ازش میترسم.عاطفه میگفت، تو حیاط داشتیم فرش میشستیم بعد صدای خنده از تو خونهشون میومد. احتمالا صدای خنده همین بوده. همون موقع که میومدیم تو حیاط صدای این هم میومد.تو کوچه داشت با تلفن حرف میزد.حرفهای الکی.فقط این دفعه هم نبود، هروقت که یادم میاد، ظهرا که میومدیم تو حیاط صدایی از اینم میومد. چه شود دیگه.خدا به خیر بگذرونه.
صدایش از عمق چاه میآمد؛همان چاهی که در آن پرت شده بود:چاه پیری، چاه فقر، چاه زندگی. با چادری روشن و با نقش گل و برگ، روی پلکان ورودی اداره پست نشستهبود.خسته و بینشاط، رهگذران را میپایید و دستش را به سمت هر آدمی که از کنارش رد میشد دراز میکرد: وقتی پولی میدادند، چهرهاش حالتی گریه مانند به خود میگرفت و دهانش آرامآرام میجنبید. معلوم بود که دارد دعای خیر میکند.از سیمای تکیده و غمبارش میشد فهمید رمقی برایش نمانده.
از موتور پیاده شدم و رفتم به سمت اداره.پیرزن چند قدم دور از من نشسته بود، به من نگاه کرد و من هم به چهرهاش خیره شدم. پولی همراهم نبود اما کارت بانکی پدر در جیبم بود.از کنارش رد شدم و رفتم داخل و پیرزن هم نه چرخید تا با نگاهش دنبالم کند و نه صدایش را بلند کرد تا بشنوم. انگار از سر اجبار آورده شده بود، اصرار چندانی نمیکرد. من رفته بودم پست تا فرم تعهد و عدم سوء پیشینه را ارسال کنم. من کدپستی مینوشتم و شماره تلفن و آدرس؛ و پیرزن هم زیر آفتاب تموز، روی پلههایی که روزانه دهها آدم پاکوبش میکنند نشسته بود و رفتن و آمدن بشر را میپایید، بشری که میگوید متعهد است و سوء پیشینهای ندارد و حاضر است در یک برگه A4 و دو قطعه عکس ۴×۳ برایتان این را اثبات کند.
تخم سگها ، همه جا هستن. باید جلوی دیوار به صفشون کنی و به رگبار ببندیشون.
پسره که در رفته بوده ، پلیس گرفتتش. از این پولداراس،سرتاپاش خالکوبیه.یه بار هم خودش یا خونوادش نیومدن سر بزنن.فقط یه وکیل برا خودش گرفته، وثیقه هم گذاشته و خودش آزادِ آزاد داره تو شهر میچرخه.مریض ما هم ضریب هوشیش دو شده، کمرش باید عمل بشه. دادگاه هم پنجاه پنجاه حساب کرده.احتمالا واسه اینکه باید از پل هوایی استفاده میکرده.
حالم خوش نیست.عصبیم.افسردهام.دارم گوش میدم.
یه جا هم زنی نوشته بود همین گوشی سادهای هم که دستشه قرضیه، منتظره تا فرشش فروش بره و برا بچهش گوشی لمسی بخره تا بتونه برنامه شاد رو نصب کنه. خب تو میگی چطور حالم خوش باشه؟خودم کم دلیل ندارم واسه اوقاتتلخیم اینا رو هم که میبینم دیگه زهر هلاهل میشم. لعنت به قبر باعث و بانیش، تخم سگها. کسکشهای متوهم.
عصبیتش مرا هم با خود برده . پشت سر هم حرف میزند. آتش گرفته است انگار.داد و عتاب میکند و مدام میرود و میآید.
تمام روز فکرم پیش ایناست که کار و بارشون تعطیل شده. نمیدونم چطور دارن تحمل میکنن.تو سرم دعوای زن و شوهرا مجسم میشه، خشم نفرت بغض شوهر پدر صاحبخونه مادر زن همسر، تو ذهنم داره میچرخه. خودم که وضعم بد نیست.خدا رو شکر آخر برج پولی گیرم میاد اما انصافا اینا حالم رو خراب میکنه.خب تو دیگه میدونی وقتی اینایی که زندگی رو زیبا میبینن و مثبت می اندیشن و هرروز دارن چالش میسازن و معرفی میکنن و مینویسن و عکس میگیرن و چندین هزار نفر دنبالکننده دارن رو میبینم فقط فحش میاد تو زبونم برا گفتن. اینا خیلی پرتن و عصبی میشم وقتی می بینم که چقدر ابلهند. فهمیده ام که وضع خرابه. نمیتونم اینا رو ببینم و حالم خوش باشه. از حال خودم که نگم. سر سفره مث مردهها غذا میکپونم و مدام بغض تو گلومه. اینارو نگم بهتره.
میپرسه چیزی میخواستم بگم؟بهش میگم شعری از سعید بیابانکی دیدم و خیلی پر حس بوده.میگه برام بخونش.شروع میکنم به خواندن:
خوشم با شمیم بهاری که نیست
غباری که هست و سواری که نیست
به دنبال این ردّ خون آمدم
پی دانه های اناری که نیست
مگردید بیهوده ای همرهان
به دنبال آیینه داری که نیست
به کف سنگ دارم ولی می دوم
پی شیشه های قطاری که نیست
تهمتن منم تیر گز می زنم
به چشمان اسفندیاری که نیست
دو فصل است تقویم دلتنگی ام
خزانی که هست و بهاری که نیست ...
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
انوری
دلم پر از ترسها و نکبتهاست . حالم خوش نیست .
باد شدیدی میوزد و چنان قدرت دارد که در بسته شده را هم به لرزه درمیآورد و در، صدا میدهد . تو خیال میکنی در باز است و از به هم خوردن در صدا میآید. باد، از مربع کوچکی که گوشه پنجره اتاق درست کردهایم ، وارد میشود.شاید به همین خاطر بیدار شدم . خودم را گول نمیزنم که دو سه جمله اول را فراموش کردم. چرا فراموش کنم اصلا؟اینها آشنایند و مگر هر آدمی را بهرهیی از آن ندادهاند؟ نور نارنجی تیر برق کوچه ، روی تاریکی درخت سبز لیمو نشسته است و درخت لیمو را سیاه و نارنجی کردهاند و باد ، گاهی شدید و گاهی آرام تکانشان میدهد . نمیتوانم بپذیرم هفت اردیبهشت است، در روح من یک چیز از لحاظ آشکارگی اش با روز برابری میکند و آن بطالت است، بیحاصلی از پی آن. زندگی کوتاه است و دردآور. و تو باید غربت را درک کنی، چیزی دیگر نمانده است .قاب عکس برادر و رفیقش هم شکسته است. و هنوز در به هم میخورد. قبل از بیداری، خواب نکبتباری دیدم. تلاش غیرمستقیم من برای دستیافتنی شهوتگونه به یک زن آشنا. انگار همین بود. بله تلاش غیرمستقیم، چرا که بهظاهر خودم را بیمیل نشان میدادم و نمیخواستم نوشتههایم را درباره اندامش بخواند و با همه تلاش های ظاهریام در امتناع از انجام این کار، در دلم شعله آتش بود و خرسندیهای پستگونه. در خواب هم میدانستم دارم دروغ میگویم. چیزی به صبح نمانده است؛ فقط دو ساعت دیگر. و آن لحظهها شاید خواب باشم یا در بسترم کش و قوس میروم و ممکن است مثل اکثر اوقات عصبانی شده باشم از اینکه با این همه حس خوابآلودگی، خوابم نمیبرد. خواب ، توان انجام کارها را از من گرفته است، با این همه نمیتوانم بخوابم. این لحظات ، خواب دستنیافتنیترین و شدیدترین نیاز من است. و من نمیرسم به آن؛فقط خشمی برای خودم میماند؛و تنی کسل و خوابآلود برای گذران باقی روز. آهای داوود، دال نقطه، صدایت از دوردستها میآید ؛ آنجاها که تنها خودت رفتهای، آنجاهایی که نشسته ای و قدم زدهای؛ صدای مویههایت در کوه پیچیده است. دیروز جایی دیدم کسی متنی میخواند و یا نغمهای میسرود، و تصویری که از پی آن ارائه کرد جالب بود: گفت این آهنگ [یا نوشته]میبردم در علفزاری؛ هیکلم را آنجا نمیبینم، فقط میدانم دارم به زنی با لباس بلند سپید که از میان درختها و بیشهها خرامانخرامان میآید نگاه میکنم. اکنون میخواهم بگویم که یکوقت به سرنوشت امثال فایز دچار نشود. یکجای دیگر هم دیدم [ای کاش تا همان جمله قبل، نوشتن را پایان میدادم]که یک نویسندهای انگار نوشته بود: «زندگی، انباشتن برای باختن است. زندگی همین است. زندگی، بسان یک دیوار آجریست که لای آجرهایش سیمان نزدهباشند؛ این دیوار محتوم به نابودی است توسط بادی که حتما خواهد وزید. زندگی همین است».
بگذار باد بوزد؛ تا چون شمع، در هجوم باد بلرزم و به یکباره خاموش شوم؛یا مثل آن دیوار، همچون آجرهایش برُمبم و بشکنم، و چشمانم شیارهای آب بر زمین پیشِ رویم را ببیند؛تایر ماشینها،دوچرخهها، پاهای رهگذران، همه را ببیند و سپس چشم ببندم.
دیشب، که فسازاده نزد مهستی ویولن میزد و مهستی هم میخواند، میدانستم حالم خراب است. زندگی فسازاده ، سوزناک است . کسی که نبوغ شگفتآوری در احساس و ویولنزدن دارد و چنانکه باید و شاید قدر ندیده است . ف
بداههای از خود مینوازد، خراب میشوم، و دقایقی بعد ، مهستی که میخواند، و همزمان با او فسازاده که مینوازد، خرابتر.
آغاز صبح، به کام باد.
بگو، بلند، به صدای بلند در جایی که کسی نیست ، بگو که چه سبکبال در زیر آفتاب سوزان و غوغای داغ باد ، مینشینم و باکم نیست و میگویم افیونهای مناند اینها ؛ «اما از لو رفتن خودت و وادادگیات هراس داری؛ که : دروغ برملا میشود و آدم دروغگو لو میرود !»
بگذار تشباد به صورتمان بخورد ، و به طناب آویزان حیاط نگاه کنیم ؛ بگذار همسایه کولرش را روشن کند و غیژغیژ صدای کولرش به اینجا هم برسد و سکوت کوچه را بشکند.
کاشیها خاک گرفته و تفتیدهاند؛ و خدا میداند برهوت چسبیده به کارخانه آسفالت ، اکنون چگونه است. لابد سنگها داغاند و کنارها سرخ و چروک شده و بر زمین ریخته اند با صدای کُرپ کُرپ ؛ مثل صدایی که وقتی برادر انگشتش را بر پیشانیم میزد.
هوهوی تند باد ، نه، تشباد ، پشته های ماسه و سیمان را در نوردیده است و با دودِ اگزوزهای موتور ۱۲۵ هم مسیر شده تا به اینجا رسیده است .حالا در تن من نشسته است تشباد. عریان است و بیقاعده؛ میوزد بر سختترینها ؛همچو سنگ و سیمان و آهن ، همچو آدم. اما نشنیدهام گلی را تشباد وزیدهباشد .
چندساعت بعد و بی ربط با بالا :
نمیخواهم فکر کنم به اینکه هیچ نکردهام . تنها باید سرم را بر بالش بیندازم و چشمانم را ببندم .
و سرم بر بالش میافتد به امید روزی که پیشِ روست.
با پدرش تماس میگیرد و میگوید هر عددی که برایت پیام آمد ، خبرم بده. بعد از چند لحظه پدر تماس میگیرد و_از صدایش معلوم است سعی داشته عدد را به خطر بسپارد _یک عدد شش رقمی را میخواند .
یک گوشی باید مار را وادار کند سیب بخورد و مواظب باشد مار دم خود را نخورد چونکه میبازد ؛ و یک گوشی که کیفیت دوربینش و قیمتش هفت هشت برابر گوشی من است . هر دو در دستان دو بچه کلاسهفتمی. پدر یکیشان چند روزیست که تصادف شدیدی کرده و حرف ، حرف بهبودیاش نیست ، حرف ایناست که آیا زنده بماند یا نه . جاده ، عبور ، حادثه ، گریختن ، یک پدر. پدر همان کسی که مدام باید مواظب باشد مار دمش را نخورد: ماربازی.
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را
عجب، دست را بسان متهمی از پشت میبندد. خودکار در دهانت میگذارد و میگوید حالا اگر خواستی بنویسی، بنویس. ما رفتیم، فعلا. داد و هوار میکنی، ای آدمها، کهبر ساحل نشسته شاد و خندانید، کجا میروی؟ با توام، مرا دریاب که مجال زیستن نیست؛ صدای بسته شدن در ورودی را که میشنوی ، میفهمی رفتهاست پی کارش . به سوی سرنوشتی ، میروم تنها ، بسان لالهای گمگشته در صحرای دشتستان . این در ، اولین دریست که وقت آمدن باز میشود و آخرین دریست که وقت رفتن چفت میشود ، دو قفل دارد. حالا کنار جاده ایستاده است در انتظار تاکسی . خب، ما میمانیم و خودکاری در دهان. عجب، کاغذ هم وسط میز است. صدا میشکند در گلوی قمری، و خون شتک میزند بر درختهای مجلل لیمو و دیگر اشجار! کاغذ وسط میز است. با من فاصله دارد. باید از روی صندلی بلند بشوم ، پیشانیام را محکم به کاغذ بچسبانم و بکشانمش به طرف خودم.
خب، حالا برگه هست و یک دهن و یک خودکار بزاق گرفته. شروع کنیم. جملهام با ا شروع میشود. مثلا آنانکه محیط فضل و آداب شدند . با «ا»یِ الا یا ایهاالساقی اشتباه نگیرید. ا را میکشم، تسلط ندارم و ا از خط پایینتر میآید. اَه. چه شد؟ وقتی در حال کشیدن ا بودم، دیدم از خط پایینتر آوردمش؛ خواستم با دهانم خودکار را از روی کاغذ بردارم اما قبل از اینکه چنین کاری کنم، خودکار از دهانم دررفت و من یعنی چانهام و چند لحظه بعدتر، بزاقم، روی کاغذ افتادیم. خب، میبینم خودکار هم سُر خورده ، رفته کنج اتاق چپیده. چارهای ندارم. تا صبح فردا باید منتظر بنشینم، آب نخورم غذا نخورم، با دستِ بسته در اتاق قدم بزنم، کاغذ را نگاه کنم و به خودم بگویم با این وضعیت حوصله ندارم بنویسم، تا بالاخره صبح بیاد. نهاد محذوف نداریم. صبح، نهاد است. یعنی صبح بشود. صبح بشود و صدای باز شدن اولین در که هنگام رفتن آخرین در است برای بستهشدن، به گوش برسد . بیاید ببیند هیچ نکردهام . هیچ باکیش نیست . بیباک است .
میآید. صبح شده است و دارد برگه را میخواند . چشمانش را که مشغول خواندن اند و مدام از راست به چپ میروند را میپایم. بعد از بیست دقیقه ، اول نگاهی به من میکند ، بعد برگه را گوشه میز میگذارد و برگه سفید دیگری از کیف چرمی براقش بیرون میآورد . هیچ حرفی نمیزند.
«بنویس» و کاغذ را جلویم میگذارد. بهش توضیح میدهم قلم ندارم. یکی از کیف چرمی براقش بیرون می آورد و روی کاغذ میگذارد . «بنویس» . باید شروع کنم نوشتن . این همه حرفی که مدام از دیروز ظهر تا الان ، توی ذهنم میلولیدند ، انگار دود شده اند و رفتهاند هوا. مینویسم : «چیزی برای گفتن ندارم . البته ، داشتم اما فراموش کردم . تقصیر من هم نیست . امیدوارم بدانید .» کاغذ را میسرانم به سمتش. چشمش را به کاغذ میدوزد و بعد به من نگاه میکند. هیچ حسی چشمهایش ندارد . بیروحِ بیروح.
روز بیست و یکم است که اینجا حبس شدهام. بیست و یک روز است که وقتی میآید همه حرفها یادم میرود . بیست و یک روز است که موقع رفتنش ، دستهایم را میبندد ، نوک قلم را در دهانم میگذارد و میگوید بنویسم . بعد میرود .
بیست و یک ، دویست و یک ، دو هزار و یک ، ... چه فرقی میکند مگر؟هان؟هیچ نمیتوانم بنویسم . ذهنم را بریده اند و جلوی مرغها انداخته اند ، زبانم را بریدهاند و جلوی چشمان حریص ببر تکانش داده اند . و زبان ببر بیرون آمده است و مثل سگ تشنه لهله زده است . دستانم را بسته اند . ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو/وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای . لعنت بهشان . میدانی؟ جوارحت را با لرز خفیفی از پا در میآورند ، نفست را تنگ میکنند ، بعد سوگ و مرثیت است که از پیات روانه میکنند. واضح است که مقصر کیست. که چه کسی این بزم پلید را تدارک دیده ، و چه کسی از گرمای لذت ، خیس عرق شده است . معلوم است دیگر آقاجان. مگر ما توانستیم از پی فتحِ چیزی براییم؟ ما فقط رَحِمِ ذهنمان را گشاد کردیم و هی چپاندیم. آغل گاو شده است . هرزه هایند که پادشاهی میکنند. یک دستشان شراب چرکینشان را بر صورتت میپاشاند و یک دستشان چشمان از حدقه بیرون زده ات را به آرامی میمالد. استاد مالیدناند اینها. خب ، همینها هم که تا فردا صبح یادم بماند کافیست. بیست و یکمین بار است که اظهار امیدواری میکنی! به هرحال ؛ آتشی شاید سر بر زند گرچه ارمغانش روشنایی نباشد؛ سوختن باشد ؛ سوختن: اشک گرم رقت از مژگانش آویزان/از میان کوچه باغ ابر/پای رفتن می کند سنگین / طرح پیکرهای باران خورده ی ما را /برده سر در هم/بر رواق معبد شب می نگارد ماه
پ.ن:
نیما، خیام، حافظ، سعد سلمان، آتشی