.

.

هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
انوری


دلم پر از ترسها و نکبتهاست . حالم خوش نیست . 
باد شدیدی می‌وزد و چنان قدرت دارد که در بسته شده را هم به لرزه درمی‌آورد و در، صدا می‌دهد . تو خیال می‌کنی در باز است و از به هم خوردن در صدا می‌آید. باد، از مربع کوچکی که گوشه پنجره اتاق درست کرده‌ایم ، وارد می‌شود.شاید به همین خاطر بیدار شدم . خودم را گول نمی‌زنم که دو سه جمله اول را فراموش کردم. چرا فراموش کنم اصلا؟اینها آشنایند و مگر هر آدمی را بهره‌یی از آن نداده‌اند؟ نور نارنجی تیر برق کوچه ، روی تاریکی درخت سبز لیمو نشسته است و درخت لیمو را سیاه و نارنجی کرده‌اند و باد ، گاهی شدید و گاهی آرام تکانشان می‌دهد . نمی‌توانم بپذیرم هفت اردیبهشت است، در روح من یک چیز از لحاظ آشکارگی اش با روز برابری می‌کند و آن بطالت است، بی‌حاصلی از پی آن. زندگی کوتاه است و دردآور. و تو باید غربت را درک کنی، چیزی دیگر نمانده است .قاب عکس برادر و رفیقش هم شکسته است. و هنوز در به هم می‌خورد. قبل از بیداری، خواب نکبتباری دیدم. تلاش غیرمستقیم من برای دست‌یافتنی شهوت‌گونه به یک زن آشنا. انگار همین بود. بله تلاش غیرمستقیم، چرا که به‌ظاهر خودم را بی‌میل نشان می‌دادم و نمی‌خواستم نوشته‌هایم را درباره اندامش بخواند و با همه تلاش های ظاهری‌ام در امتناع از انجام این کار، در دلم شعله آتش بود و خرسندیهای پست‌گونه. در خواب هم ‌می‌دانستم دارم دروغ می‌گویم. چیزی به صبح نمانده است؛ فقط دو ساعت دیگر. و آن لحظه‌ها شاید خواب باشم یا در بسترم کش و قوس می‌روم و ممکن است مثل اکثر اوقات عصبانی شده باشم از اینکه با این همه حس خواب‌آلودگی، خوابم نمی‌برد. خواب ، توان انجام کارها را از من گرفته است، با این همه نمی‌توانم بخوابم. این لحظات ، خواب دست‌نیافتنی‌ترین و شدیدترین نیاز من است. و من نمی‌رسم به آن؛فقط خشمی برای خودم می‌ماند؛و تنی کسل و خواب‌آلود برای گذران باقی روز. آهای داوود، دال نقطه، صدایت از دوردست‌ها می‌آید ؛ آنجاها که تنها خودت رفته‌ای، آنجاهایی که نشسته ای و قدم زده‌ای؛ صدای مویه‌هایت در کوه پیچیده است. دیروز جایی دیدم کسی متنی می‌خواند و یا نغمه‌ای می‌سرود، و تصویری که از پی آن ارائه کرد جالب بود: گفت این آهنگ [یا نوشته]می‌بردم در علفزاری؛ هیکلم را آنجا نمی‌بینم، فقط می‌دانم دارم به زنی با لباس بلند سپید که از میان درخت‌ها و بیشه‌ها خرامان‌خرامان می‌آید نگاه می‌کنم. اکنون می‌خواهم بگویم که یک‌وقت به سرنوشت امثال فایز دچار نشود. یک‌جای دیگر هم دیدم [ای کاش تا همان جمله قبل، نوشتن را پایان می‌دادم]که یک نویسنده‌ای انگار نوشته بود: «زندگی، انباشتن برای باختن است. زندگی همین است. زندگی، بسان یک دیوار آجری‌ست که لای آجرهایش سیمان نزده‌باشند؛ این دیوار محتوم به نابودی است توسط بادی که حتما خواهد وزید. زندگی همین است».
بگذار باد بوزد؛ تا چون شمع، در هجوم باد بلرزم و به ‌یک‌باره خاموش شوم؛یا مثل آن دیوار، همچون آجرهایش برُمبم و بشکنم، و چشمانم شیارهای آب بر زمین پیشِ رویم را ببیند؛تایر ماشینها،دوچرخه‌ها، پاهای رهگذران، همه را ببیند و سپس چشم ببندم. 


دیشب، که فسازاده نزد مهستی ویولن می‌زد و مهستی هم می‌خواند، می‌دانستم حالم خراب است. زندگی فسازاده ، سوزناک است . کسی که نبوغ شگفت‌آوری در احساس و ویولن‌زدن دارد و چنانکه باید و شاید قدر ندیده است . ف

بداهه‌ای از خود می‌نوازد، خراب می‌شوم، و دقایقی بعد ، مهستی که می‌خواند، و همزمان با او فسازاده  که می‌نوازد، خرابتر. 


آغاز صبح، به کام باد.






 

نظرات 1 + ارسال نظر
طوبی دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 ساعت 01:19 https://40-years-mind.blogsky.com

حالت امروز فکر کنم بهتره , بیشتر از اندوهی که تو نوشته هایت می دیدم اون عصیان جوانی را دیدم که وقتی می نویسیش یادش می کنم و دوست دارم . منم مثل تو از خواب فراریم برعکس تو کبدم دادم و با قرص خواب بی هوش می شم . مامانبزرگم می گفت : اگه خواب بد و نحس دیدین برای آب روان تعریفش کنید که نحسیش از دلت بره . اونوقت من که ادعای نگاه علمی به مسایل را دارم صبحا می دوم شیر آب رو باز می کنم و خوابم را برای آب می گم . همین دورنگی های کوچیک آدم رو از خودش بیزار می کنه .
منو باش می خواستم حالت ترو بپرسم , مواظب خودت باش .

چه بگویم ، شاید ‌. این خواب ، وحشتناک حال بهم زنه . خواب رفتن منظومه ، نه خواب دیدن . عصبانی می‌شوم وقتی میبینم که خواب‌آلوده‌ام و یا به خواب رفته ام.
بالاخره ، هرکس، یک جایی مطابق عقایدش عمل نمیکنه و این به خصوص برای کسانی که به طورخودخواسته آن عقاید مورد نظر را پذیرفته‌اند، ناراحت‌کننده است و تاسف‌بار. در این مسئله ما هم مثل شما .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد