.

.

خزان

آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند 

وز گل به جز حکایت سنگ و سبو نماند

زآن نقش های دلکش زیبا به روی باغ

از ابر و بادها اثر رنگ و بو نماند

در پای گل که آنهمه آواز بود و بانگ 

جز بانگ برگ و زمزمه ی نرم جو نماند

بر شاخها از آنهمه مرغان و نغمه ها 

آوای مرغ کوکو و بغض گلو نماند

ای آرزوی من! همه گلها ز باغ رفت 

غیر از خیال توام روبرو نماند

چیزی به روزگار بماند ز هر کسی

وز ما به روزگار به جز آرزو نماند

باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی

زان پیشتر که پرسی و گویند او نماند


"مهدی حمیدی شیرازی"

حدود چهار ساعت دیگر رفتنی هستم.  دلم گرفته است. امیدوارم این حدودا یک ماهی هم که از اموزشی مانده  است سریعا تمام بشود.  

آن حس آشنا دوباره به دلم رسوخ کرده است . پرم از حس بیگانگی و تنهایی و غمگینی .

دلم نمی خواهد موسیقی را ترک کنم . قرار است از این نواها دور بشوم و به جایش صدای فریاد های بی روح و بی ارزش  و صدای ضربه های مزخرف پوتین را بشنوم . اما هرچه که باشد ممنونم از سربازی . چرا که مهربان تر شده ام و باجرئت تر و قوی تر . مردتر شده ام . و این حرکت بزرگیست در زندگی ام .

ظهر زمستان است .

فردا باید برگردم سربازی . ناراحتم .

غرقه در حزن همیشگی ام هستم .

یکی از نکتورن های شوپن را می شنوم .

دلم می خواهد بمیرم .

"هر چیزی در دنیا علاج دارد الا مرگ . هنوز کسی نتوانسته سوزن یا گرته ای برای مرگ درست بکند . مرگ نه قرص دارد و نه سوزن و نه گرته . وقتی می آید از تو چیزی نمی پرسد دهنت را بو نمی کند که ببیند چه خورده ای . دولتمند و گدا سرش نمی شود . حضرت عزرائیل یک راست راهشرا می کشد و می آید . بدون سلام و علیک می آید یخه ات را می چسبد . قلاب و چنگکش را به جانت می اندازد و آنقدر می کشد تا تسلیم کنی ."

سالهای ابری , علی اشرف درویشیان



این کتاب را می خواهم با خودمم ببرم . هوا ابریست و نسیم لذتبخشی هم می وزد . بعد از حدود سی روز امروز خود ارضایی کردم . دو دفعه . حالم کمی گرفته است و دلتنگم . و به نوعی افسردگی دچارم . احتمالا مثل همیشه به خاطر خودارضایی باشد . بعد از سی روز , بیای خودارضایی کنی وحشتناک است و اگر درباره اش فکر کنی میبینی که کارت غم انگیز و حسرت بار بوده است .

دوباره می آیم .


امدم. هنگام برگشتن توی ماشین حالم بد شد.استفراغ کردم . و سفرم دلپذیر شد.  جمعه باید برگردم.  

از رسم و رسومات نظامی خوشم نمی اید.  مثلا از اینکه انگشت بزرگ باید روی ان برامدگی در پازلفت باشد. یا انواع اشکال احترام گذاشتن و اسلحه به دست گرفتن و امثال ان... همه اینها پوچ است مزخرف. و چه قدر با مفهومات بازی می شود.  مثلا به جای حاضر میگوییم الله

و... 

حالا خوبی هایی هم دارد.  احساس می کنم پخته تر شده ام و مهربان تر و مردتر.