با موتور میخواهم بروم بیرون. ولی کجا؟ نمیدانم. هیچجایی ندارم که بروم. از این زندگی هیچ چیز نصیب من نیست. قبلا هم گفتهام که فقط دارم خودم را کورمال کورمال به انتها میرسانم. همین.
با این موتور نزار، میروم توی خیابانها میچرخم و با لباسی خیس از عرق برخواهم گشت. بعد میروم توی اتاق میچپم و با خودم و گوشی ورمیروم.
همه این چیزها را قبلا هم نوشتهام. جز اینها چیزی برای نوشتن ندارم.
فعلا میخواهم بروم موتور برانم.
رفتم و آمدم. همان میانه راه کسی زنگ زد. نگاه که کردم دیدم از مشتریان است که اصلا تمایلی ندارم بهش کتاب بفروشم. قطع کرد. باقی مسیر در فکر این بودم که اگر کتابی خواست چه جوابی بهش بدهم. این هم سیاحت امشب. رفتم از دکهای که نوشابههای شیشهایش تگریه، یه لیموناد گرفتم. رفتم پشت دکه و شروع کردم به خوردن. چشمانم را بسته بودم و مینوشیدم. انگار که در حال مک زدن پستانی هستم. این ولگردی و بیقید بودن را دوست دارم ولی خجالتآور است. یک لحظه خودم را در مقابل باقی مردمان تصور کردم. دیدم مثل هیچکدامشان نیستم. بقیه دارند مدارج ترقی را طی میکنند ولی من در منجلاب خودم که امیزهای از گه و نکبت هستم دارم غوطه میخورم. به درک. شاید عجیب هم نباشد که برایم مهم نیست استخدامی اموزش پرورش قبول شوم یا نه.
شنبه 16 مرداد 1400 ساعت 20:38