ده تا نان گرم روی میز فلزی گذاشتم. مرتبشان میکردم و یکی یکی در کیسه میگذاشتمشان. کناری میگفت " قبلا نون رو روی اینا نمیذاشتم. معلوم نیست چقدر کثیفن. ولی حالا دیگه کاریه که شده. معلوم نیست شب و روز چه جک و جونورهایی از رو این رد میشن". بهش گفتم "اینقدر کثیفی تو اطرافمون هست که این (میز فلزی) در مقابلش هیچه". با لبخندی تاییدم کرد. نفهمیدم چه برداشتی از این جمله کرد. به هرحال ده تا نان را توی کیسه گذاشتم و رفتم سمت موتور؛ و احساس فخر میکردم. بعدتر یادم آمد که دنیرو توی راننده تاکسی چنین جملهای میگفت: "باید یه بارون بیاد اینکثافتها رو بشوره"
این تصنیف گریه کن عارف قزوینی ولم نمیکند. چند روز است که درگیر وررفتن با آن هستم. اجراهای مختلفش را چندین و چندین بار شنیده ام و میشنوم. هنگام موتور راندن مدام در حال خواندنش هستم.
یکشنبه، ۱۳ آذر ۱۴۰۱