.

.

ح مرده است؛ به مسخرگی. 

مسئله فعلی‌ام چیست؟ در گودی پوک ذهنم، فقط یک مسئله صریح وجود دارد: تصور فرآیند برگشتن به خانه. 

همینقدر دور، همینقدر غمناک. دیشب به نگاهی از دور به سی و سه پل اکتفا کردم.  گفتم همین که از توی ماشین دیده‌امش کافی‌ست. نمی‌دانم چقدر تظاهر در میان بود، اما وزنه ملال و بی‌رمقی می‌چربید.
حالا هم توی مبل فرورفته‌ام و صدای بم پروین توی اتاق پراکنده است. خوابهایم به سه چهار ساعت در شبانه روز کاهش پیدا کرده‌اند، و حالا خمارم. توی مبلم و خمارم. نمی‌خواهم بلند بشوم. و مصمم هستم یک مبل دسته دار بخرم برای اتاق. که تویش مچاله بشوم و دستانم را روی دسته‌هایش بگذارم. می‌شوم یک آبلوموف تمام‌عیار. که اینجا بیش از پیش مشخص است. 
 

عجیب است! بلیت گیر نمی‌آید. به زور برای جمعه پیدا کرده‌ام؛ تا جمعه ماندنی شدم. 
با این حساب، روزهای پیش رو احتمالا بیشتر کسالت‌آور باشد.

مثل همیشه هول و اندوه پیش از سفر به سراغم آمده. مدام در ذهنم می‌گذرد که سفر فردا را _با مدد گرفتن از استعداد ذاتی‌‌ام در دروغ‌گویی_ لغو کنم.
 باید تا فردا ظهر دوام بیاورم. پایم را که توی اتوبوس گذاشتم، همه‌ اینها ناپدید می‌شوند. 

فردا می‌روم پیش فسکی، اصفهان. بلیت توی سمت راست کاپشن است.

 داشتن چنین اراده‌ای، همچنان برایم باورپذیر نیست.

گاهی می‌خواهم اینجا را هم حذف کنم، ولی می‌بینم نمی‌توانم. همان حس انزجار را هم تجربه می‌کنم ولی می‌دانم جز اینجا، دیگر جایی برای تظاهر و بلوف زدن ندارم‌، و جایی برای نمود داشتن. اسم کانالی که دیشب ساختم و حیاتش به بیشتر از ده دقیقه نرسید، "بلوف" بود.

تماشای وضعیت مادر ناخوشم می‌کند. یاد جفاهایی می‌افتم که _ اکثرا غیرمستقیم _ در حق او کرده‌ام. معذب می‌شوم. 

وقتی از خانه دور می‌شوم، فاصله‌ام با این قضایا خیلی زیاد می‌شود، غالبا به حدی می‌رسد که انگار هیچ نسبتی با این مسائل ندارم. 

گوته تقریبا چنین چیزی گفته بود که در سفر و دوری از خانه است که می‌بینی انگار هیچ نسبتی بین تو و خانه نبوده است. قبلا گفته بودم این‌ها را. 

به گمانم چندین بار از مادر طلب بخشش کرده‌ام و همواره وسعت شفقتش باعث شده که خطایی در من نبیند. بعد هم مثل همیشه می‌گوید او در حق من کم‌کاری کرده است. 

الان به ذهنم رسیده است که انگار دیشب خواب دیده‌ام و کسی در خواب به من گفته است که شکوهمندم. 

جمعه، ۶ بهمن

نور چراغ پشت سر، سایه‌ام را از موتور گذرانیده و روی دیوار روبرو انداخته است. 

آن‌سوی خیابان، عروسی‌ست. موسیقی محلی پخش می‌شود، که خوشم نمی‌آید، اما این دفعه می‌توانم به آن تکیه کنم. 

دیشب