.

.

به درک که اگر دژبان باشم می توانم بروم زیر کولر و دو ظهر دیگر بیکار می شوم تا فردا صبح.  

خوشا نگهبانی و آن سکوت دلربایش.  و آن خاموشی ژرفش.  و آن اندوه دلنشینش.  تو چه می دانی که من چه لذتی می برم از نگهبانی دادن.  

دوبار به فرمانده گفتم میخواهم دژبانی را تحویل بدهم  و نگهبان بشوم بالاخره امروزگفت پس فردا (یا فردا؟)نگهبانت میکنم.  خوشحال شدم.  خیلی. 


اکنون که تابستان در گذر است

زیر چنار روبروی خانه ات

سایه

چگونه تنک می شود

و انتظار

چگونه رنگ می بازد ؟

در

نهر پای چنار ها

سنگی بینداز و ببین

چگونه صدا می کند

واژه ای که از گلویی برنیامده میمیرد ؟

پس

شاخه ارغوانی پرتاب کن

 تا بی صدا به پرواز در آید و بر موج ها سوار شود

پندار

که به دوردست ها خواهد رفت

و جایی

کنار درختی به سحال خواهد افتاد

که مرد خسته نومیدی

برکنده گز کهنی تکیه داده

به شاخه ارغوانی می اندیشد

که هرگز

به سویش پرتاب نشد

اکنون که تابستان درگذر است

زیر چنار جلو خانه ات

سیاه

چگونه سبک می شود

تا چون چکاو کمرنگی

پروا کند

بی آنکه دیده باشیش؟

و عاشق

چگونه فراموش می شود

بی آنکه ارغوانی از بوسه

دریافت کرده باشد

از آب یا خیال ؟


"منوچهر آتشی"

خیلی تکراری و تهوع اوراست: عجیب و غریب رفتار کردن و متفاوت بودن.  

هرگاه ادمهای اینطوری دیده ام،  حالت تهوع گرفته ام گرچه به استفراغ منجر نشده است. 

معمولا بخش سطحی جامعه که معمولا  مد روز هستند،  ادعای این چیزها را دارن. 

تعدادشان در فضای مجازی غیرقابل تصور است. 

دژبانی یک ذره ای از ارامش نگهبانی را هم ندارد.  

این روزها فهمیده ام.  این روزهایی که دژبان شده ام. 




وانمود می کنم از این چیزها لذت نمی برم،  به این چیزها دلخوش نیستم. 

مغرورم و متوهم. 

عصر ما را بردند شهرستان جم برای مسابقه فوتبال.  بیرون،  دور ورزشگاه ایستاده بودیم . 

تجربه جالبی بود. احساس فردیتم در آنجا غلیان کرده بود. 

الان برگشته ایم.  

می خواهم بخوابم.  می خواهم تن خسته را به کاینات بسپارم و لحظاتی چند از ان فارغ شوم. 

یکی از بچه ها می گوید متولد چندی میگویم هفتاد و ...  میگوید بهت نمیاد.  حرفش را تایید می کنم.  میگوید از لحاظ فکری هم جلوتر از سنت هستی.  میگویم می دانم.  "خوبه که میدونی". 

خوشحال می شوم. 

ای خواب، ای نیمه پنهان زندگی، ای نیمه مخوف حیات ادمی،  می آیم به سویت.  به زودی. 


از مهمترین اتفاقات زندگی ام بوده است ؛ سربازی.  احساس میکنم شاید از جلسات ح هم بیشتر بر روی من تاثیر گذاشته باشد. شاید چون از جلسات حمید سالها گذشته است چنین راحت قضاوت میکنم. 


به طرز وحشتناکی تغییر کرده ام.  

نمی دانم از خودارضایی است یا از مشکلات روحیست یا از سربازیست یا از ارث خانوادگی ست که چهره ام پیر نشان می دهد.  

همه می گویند.  

بعضی از اشخاص باور نمی کنند متولد هفتاد و هشت هستم .  خودم هم باور نمی کنم.

باور نمی کنم هنوز بیست سالگی را هم پر نکرده ام. 

مرگ، عظیم است
ما دهان خندان اوییم
وقتی می‌پنداریم در میانه زندگی هستیم
او پروا می‌کند
در میانه ما بگرید.

راینر ماریا ریلکه
ترجمه علی عبداللهی

تنها به خاطر خود شعر نیست بلکه به خاطر خود موسیقی رباعی هم هست که اشعار خیام را چنین تاثیرگذار می کند :

آن قصر که با چرخ همی زد پهلو

بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای

بنشسته همی گفت که کوکوکوکو


هیچ لذتی چون خاموشی و تنهایی نیست.  

البته اگر متعلقاتش کتاب و موسیقی باشد.  و یک خواب ارام.  

لوازمی که میخواستم ، پریروز به دستم رسید.  لباس ها و التنبیه والاشراف و ساعت و خرما و بدایه الحکمه و گوشی ام.  الان روی تخت زیر پتو دراز کشیده ام.  باید کم کم اماده بشم و بچه ها را ساعت شش و ده کم بیدار کنم.  

گوشی به دستم رسیده،  می خواهم برامس بشنوم و باخ و باران عشق و شوپن و بتهوون و آلبینونی و چندتا اهنگ ایرانی و...