اتاق فعلا در ندارد. حتی اگر کسی توی این خانه نباشد، باز باید این اتاق در داشته باشد تا بفهمم در یک محدوده شخصی هستم، و در یک جای بی در و پیکر نیستم. کسی هم تقریبا فعلا نیست، اما نمیتوانم اینجا را محدوده خصوصی حساب کنم، به خاطر دلیل بالا.
دهانم باز بود و روبروی کولر روی پشتهای از تشک و پتو لم داده بودم. یاد پاچینو در فرانکی و جانی افتادم، آنجا که انگار نعره زد و بعد چشمانش را به سقف دوخت، لحظات زیادی. کناری فکر کرد غش کرده یا مرده.
یک ساعت تقریبا بعد از این، رفتم پیش آن گاری فلافلی که جنب دره میایستد. مهجوری و غربت این فلافلی و شبهپارک همجوارش توی چشمم است. صبغهای از طرد شدن و دورافتادگی در هیئت هر دو هست. آنتونیونیوارانه است.
نمیفهمم در چه وضعی هستم. کاش این توان را داشتم که از بیرون خودم را تماشا کنم تا بفهمم در چه وضعیتی هستم.