.

.

عرق، پیوسته از بالای سر، سرازیر می‌شد و روی مژه‌ها و نوک بینی توقف کوتاهی می‌کرد و بعد می‌چکید. پسربچه ریقوی موتورسوار آمد و گفت "عامو موتورت چش شده؟" گفتم "پنچره" بعد پرسید که چرا پنچر شده و کلافه شدم. از آن حمله‌های عصبی که به خودزنی و یا گریه ختم می‌شود آمد سراغم. با یک چشم بسته و یک چشم باز و نفس‌زنان باز تکرار کردم که "پنچره" و باز پرسید چطوری پنچر شده که انگار با حالتی آشفته و عصبی گفتم "پنچره دیگه، چطورش مهم نیس" بعد خداحافظی کرد و رفت. تمام طول مسیر یادآوری همین گفتگوی کوتاه آزارم می‌داد. از پسربچه‌های نوجوان بدم می‌آید. 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد