به محمود گفتم دیشب بعد از شنیدن خبر جنگ، ترسیدهام و همهچیز را تمام شده دیدهام و دلتنگ شدهام و باور نمیکردهام که اینقدر به زندگی وابستگی داشتهام. و اینها را بیشتر از این بابت گفتم که او گوشی به دست دنبال کتابی مربوط به سمنانی میگشت و پیدایش نمیکرد و برای رفع سکوتی که این جستجو ایجاد کرده بود گفت تماما من حرف زدهام، تو هم چیزی بگو . من هم از بابت ناکامی در یافتن یک فعل بیرونی که انجام داده باشم و بتوانم برای استمرار تماس، مطرحش کنم، این تجربه را برایش ذکر کرده بودم. اواخر روایت آمیخته با نوعی مضحکه شد، و به پشیمانی دچار شدم. چه نیازی بود چنین چیزی به اشتراک گذاشته شود و اینگونه لتوپار بشود؟ من دیشب ترسیده بودم و احساس میکردم که به اشتباه، متدین نبودهام.
شنبه، ۲۵ فروردین
محمود درخواست ۴۵۰ هزار تومان پول کرده است و این را با شرمندگی میگوید. شرمندگیای که من تجربه میکنم احتمالا عمیقتر باشد: شرم و غمم از این است که در مواجهه با من، شرمسار شده. در حالی که برای او، صرفا درخواستش شرمآور است.
یکشنبه، ۲۶ فروردین