تصویری آشنا: نور چراغ بالای سر، فرورفتگیهای هولناکی که در هر دو طرف صورت است را عیان میکند.
عصر کنار دکه فلافلی فهمیدم که لباس را وارونه پوشیدهام. خندهای تجربه کردم. بعد، به اضطرابی که ناشی از این پرسش بود دچار شدم: اگر لباس را درست میپوشیدم چه اتفاقی میافتاد؟ متوجه ریش ریش شدن یقه لباسم، لبه جیب و لبه پای شلوار شدم. پدیدار نبودن هیچ ارادهای برای نونوار شدن را در خودم دیدم. سرافکندگی و حقارت عمیقی که هرروزه از بابت تنم تجربه میکنم، به عنوان نفرینی ازلی برایم نمود پیدا میکند. احساس میکنم به مثابه صلیب باید مدام با خودم حملشان کنم. نفرت گلویم را میفشرد، سراپا بیطاقت میشوم، و گریز و دوری همیشگی به یادم میآید.
پریشب بحث تنشزای عمیقی بین پدر و دیگر اعضای خانواده درگرفت. من، دوپهلویی و نفاق همیشگیام را اتخاذ کرده بودم و هر دو طرف میتوانست مرا پیرو خود بداند.
نهانیترین اعتراضها، با صدای بلند بیرون آورده شد. نمیدانم با گذر زمان چگونه کمرنگ خواهد شد.
جملات جگرسوزی رد و بدل شد. آن جملات مدام در ذهنم جولان میدهند و سرکوب کردنشان غیرممکن است. پدر استعداد خوبی در خلق جملات اندوهبار تاثیرگذار دارد.
گمان نکنم این جملات فراموش بشوند؛ در حافظه هر دو طرف جا خوش میکنند، با وضوحی کامل.
چه حیات رقتباری!
به محمود گفتم دیشب بعد از شنیدن خبر جنگ، ترسیدهام و همهچیز را تمام شده دیدهام و دلتنگ شدهام و باور نمیکردهام که اینقدر به زندگی وابستگی داشتهام. و اینها را بیشتر از این بابت گفتم که او گوشی به دست دنبال کتابی مربوط به سمنانی میگشت و پیدایش نمیکرد و برای رفع سکوتی که این جستجو ایجاد کرده بود گفت تماما من حرف زدهام، تو هم چیزی بگو . من هم از بابت ناکامی در یافتن یک فعل بیرونی که انجام داده باشم و بتوانم برای استمرار تماس، مطرحش کنم، این تجربه را برایش ذکر کرده بودم. اواخر روایت آمیخته با نوعی مضحکه شد، و به پشیمانی دچار شدم. چه نیازی بود چنین چیزی به اشتراک گذاشته شود و اینگونه لتوپار بشود؟ من دیشب ترسیده بودم و احساس میکردم که به اشتباه، متدین نبودهام.
شنبه، ۲۵ فروردین
محمود درخواست ۴۵۰ هزار تومان پول کرده است و این را با شرمندگی میگوید. شرمندگیای که من تجربه میکنم احتمالا عمیقتر باشد: شرم و غمم از این است که در مواجهه با من، شرمسار شده. در حالی که برای او، صرفا درخواستش شرمآور است.
یکشنبه، ۲۶ فروردین
خوابم نمیبرد. چنددقیقه پیش با تصمیمی آنی به سمت یخچال رفتم و سه چهار غذای مختلف و بیربط به هم خوردم.
و نمیدانم در روز پیش رو چه سرانجامی خواهم داشت.
در که سمت چپم است را باز کردهام و به دیوار تکیه دادهام. روشنایی عصر ابری میآید داخل. و از کنار من رد میشود و به ته اتاق میرسد.انگار که با بیرون لجاجتی داشته باشم، هنوز سرم را نیاوردهام اینطرف و بیرون را نگاه نکردهام.خردهبارانی هم باریده. با ضبط صوت گوشی یک دو دقیقه از صدای افتادن باران روی سقف آهنی حیاط را ضبط کرده بودم. کیفیت چندانی ندارد و جز چندثانیه اولش را نشنیدهام.
چند دقیقه پیش، توی خیابان، در حال تصور تشدید سرعتم بر اثر بارش ناگهانی باران بودم. و در فکر اینکه آیا باز میتوانم به جایی بروم که صبح رفته بودم؟ فاصله بین ایده و وقوع یافتنش، درک میشد. فکر نکنم بروم.
امروز، آنجا، در آن برهوت مرموز بیرون شهر، چنددقیقهای از موتور پیاده شدم و رو به بیابان نشستم. سبزههای نورس، انبوهی قلوهسنگها، و تصور اینکه دستور داده شود همه این قلوهسنگ ها را جمع کنند و فرمانبر در پاسخ بگوید جمع کردن همین مقدار _همینمقداری که جلوی پای من بود_ چقدر زمان زیادی میبرد.
دورتر، یک تپه متشکل از ماسه و خاک و خردهسنگ بود که بنز و تراکتور مدام بر رویش در رفت و آمد بودند و تنها صدای آنجا را آنها تولید میکردند به اضافه موتورهایی که به سمت آنطرف خیابان، به سمت پادگان میرفتند.
چنددقیقهای نشستم. موقع رفتن، کوتاه بودن زمان نشستنم و ناتوانیام از ماندنِ بیشتر در آنجا _که البته این یکی را قابل قبول نمیدانستم_ ، معذبم کرده بود. وقتی به خانه رسیدم، خورشید آمده بود و حجم ابرها کمتر بود. دلخوش شدم به اینکه "قرار بوده به چنین چیزی ختم شود. چیزی از دست ندادهای پس؛ نه چندان". میآیم داخل.
از امروز همین مقدار را دارم. و این که کتابها رسیدهاند.
۱۹ فروردین، یکشنبه
شب و روز قبلی لایق صفت توداری _به معنای مرموزی_ میتوانست باشد نه پریشب. پریشبی که احساس کردم نشستنم در پارک میتوانست معنایی داشته باشد، ولی صرف پیامکبازی با احسان شد. خاطرات ترمهای گذشته را رو میکرد و من بیآنکه در آن خاطرات حضور چندانی داشته باشم، صرفا تایید میکردم. آخر کار که خداحافظی کرد و فهمیدم بعد از چندماه پیام داده بوده و قصد احوالپرسی داشته، ناخوش شدم.
۲۰ فروردین
کتاب ایوب را امروز خواندم؛ سرسری و پرشتاب. هوای گرم تابستانی، پنکه، ماه رمضان و این متنی که خواندم، نوجوانی را یادم آورد؛ زهدانیت و زاهدانگی. و هول گنگ همیشگی.
شنبه، ۱۸ فروردین
چندینبار سرم را روی بالش میکوبانم. فقط برای اینکه وحشت کنم. به مضحکیماجرا نمیخندم: یعنی اینکه بالش نرم، جدیت و خطرناکیِ فرآیند را از من میگیرد. ملاک من کوبش کلهام است.
شنبه، ۱۸ فروردین
اعتبار لق شده و تحکیم هستی خویش:
محکم کردن پایههای فلزی پارچه روی سقف وانت.
پارچهای با این دو کلمه بر روی آن : زیتون و نارگیل. که به رنگ قرمز نوشته شده.
چهارشنبه، ۸ فروردین
به اولِ صبح تا حوالی چهارِ عصر روز پیش رو کمی فکر میکنم.
یکشنبه، ۵ فروردین
دیروز، سرمای شدیدی را تجربه کردم. مجبور شدم بروم پایین و پتو بیاورم. پنکه را خاموش کردم، در اتاق را هم باز کردم. در اتاق را اگر میبستم، دچار گرما میشدم. نمیدانم،شاید نمیشدم.
یکشنبه، ۵ فروردین
چرکباره تنی که به انتظار مایوسانهترین رویایش نشسته است، به وهن.
و گفته ولادیمیر: "ما منتظریم. کسلیم." از ترجمه علیزاد.
چه غمباری تو! چه غمباری تو!
چهارشنبه،۲۳ اسفند
توی سوپرمارکت ها، وقتی یکی از شامپوها فروش میرود، تا زمانی که فروشنده با چینش جدیدی این تصویر عدم را از بین نبرده، و نظم جدیدی به شامپوها نداده تا آن عدم کهنه را معدوم کند، طبیعیست که جای خالیاش مشهود باشد. و طبیعیست دستان فروشنده وقتی که شامپوها را برای چپاندن در نظم جدید لمس میکند خاکی بشود: اگر سوپرمارکت مذکور، در کوچهپس کوچههای جایی باشد که در همان حوالی، دو سه سوپرمارکت دیگر هم هست ولی در جایی مهمتر: در خیابانهای اصلی، در خیابان روبروی دادگاه، و خیابانی که آنطرفش مسجد و پارک خلوتیست که تنها دو تاب ساده دارد.
زهرمارم. همه پولها را خرج کردم. چیزی نمانده. حتی نتوانستم اینترنت ۳۰۰ مگی ۴۵۰ تومانی بخرم. پیام داد که موجودیتان کافی نیست.
شنبه، ۲۰ دی ۱۳۹۹
حسابم کاملا خالیست. هر دفعه میگویم که همیشه باید مقداری پول توی حساب باشد ولی هیچ. برای صحافی کتاب و بنزین از مادر پول گرفتهام. ولی نه میروم صحافی که کتابم را تحویل بگیرم و نه میروم پمپ بنزین. منتظرم پولی به حسابم واریز بشود. فردا اگر پولی گیرم نیامد مجبورم با همین پول مادر بروم صحافی و پمپ بنزین. اصلا ترس موتور راندن را دارم. میترسم برود شیر دو و بنزین بخواهد. هیچ بیرون نمیروم، تا چنین نشود.
سهشنبه ، ۲۳ دی ۱۳۹۹
امروز سه بار پیشقدم شدم و سال نو را تبریک گفتم: وقتی در را باز کردم و کنارها را تحویل گرفتم، توی اداره پست، توی کتابخانه. احساس یک انسان اجتماعی متمدن را داشتم.
البته توی کتابخانه، هنگام راه رفتن، دمپایی صدا میداد و از این لحاظ احساس میکردم کمی مضحکم. گرچه وقتی که رفتم پیش دو مسئولی که آنجا بودند و گفتم که یکی از کتابها را قبلا برگشت دادهام ولی عودتشان ثبت نشده، توانستم از این شرمساری کوتاه بیرون بیایم و احساس کنم از چندشناکی و مسخرگی دور شدهام.