یک جمله را مدام خواندم و نفهمیدم. گفتم اگر آن نقطه را پایین میگذاشت و " نداند" میشد" بداند"، جمله قابل فهم بود. یک دو دقیقه که در این هول گنگ مانده بودم، "دستی از غیب برون "آمد و نجاتم داد: "نداند" درست است و جمله چقدر ساده و قابل فهم است.
و از بیچارگیام است که حالا میخواهم از این یک قاعده کلی بیرون بیاورم: باید روی ابهام ماند، پافشاری کرد، و مداقه. اگر نتیجهای حاصل شد فبها، و اگر نه، در عمق بیشتری از آن ابهام میروی و این شاید پاسخش باشد. بعدالتحریر: این حماقت است که: شاید پاسخش باشد. جمله درست این است: شاید پاسخی باشد.
با آسمانی سرمهایرنگ که تاحدودی ابری بودنش معلوم است، روبرویم. میخواهم دوباره سروقت مبهمات بروم، با اتکا به آن قاعده که فکر میکنم جوابگوست و این از شوربختی من است.
میروم بخوابم و سطر قبلی را بدون پیاده کردن، در تعلیقِ وقوع نیافتن نگه میدارم. که دروغ بودنش بر من ثابت شده.
"حجمِ قیرینِ نهدرکجایی"ِ بامداد به ذهنم میآید.
چهارشنبه 1 فروردین 1403 ساعت 05:23