.

.

یک جمله را مدام خواندم و نفهمیدم. گفتم اگر آن نقطه را  پایین می‌گذاشت و " نداند" می‌شد" بداند"، جمله قابل فهم بود. یک دو دقیقه که در این هول گنگ مانده بودم، "دستی از غیب برون "آمد و نجاتم داد: "نداند" درست است و جمله چقدر ساده و قابل فهم است. 
و از بیچارگی‌ام است که حالا می‌خواهم از این یک قاعده کلی بیرون بیاورم: باید روی ابهام ماند، پافشاری کرد، و مداقه. اگر نتیجه‌ای حاصل شد فبها، و اگر نه، در عمق بیشتری از آن ابهام می‌روی و این شاید پاسخش باشد. بعدالتحریر: این حماقت است که: شاید پاسخش باشد. جمله درست این است: شاید پاسخی باشد.
با آسمانی سرمه‌ای‌رنگ که تاحدودی ابری بودنش معلوم است، روبرویم. می‌خواهم دوباره سروقت مبهمات بروم، با اتکا به آن قاعده  که فکر می‌کنم جوابگوست و این از شوربختی من است. 
می‌روم بخوابم و سطر قبلی را بدون پیاده کردن، در تعلیقِ وقوع نیافتن نگه می‌دارم. که دروغ بودنش بر من ثابت شده. 



"حجمِ قیرینِ نه‌درکجایی"ِ بامداد به ذهنم می‌آید. 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد