.

.

یک دو تا از اولین نوشته های اینجا را مجددا خواندم. از نارضایتی‌ام از شب یک شب دو فرسی و سرخ سیاه استاندال و تربیت احساسات فلوبر گفته بودم. چقدر مضحک و ابلهانه بود. خودم را با این توجیه تسکین می‌دهم که در اوج نوجوانی بوده‌ام.

همه‌چیز شبیه هم است. خاصیت سازمان، گروه، ... همین است. قالب ما چندصدنفران یک‌سان است. و یکسانی فراگیر منجر به ابتذال می‌شود. و چه ابتذالی اینجا هست. یک دو جمله پیش گفتم "ما چند صد نفران" ، از پیوندانیدن خودم در این چند صد نفر، و عجین کردن خودم با این چند صد نفر، تکان خوردم.
باری، دغدغه‌ها، رفتارها، در اینجا یکسان است؛ حتی نامتعارف بودن‌ ها هم شبیه هم است. و نوشتن این حقیقت یا شبه حقیقت، کامم را تلخ کرد. اما چنان خودخواه هستم که مثل بقیه خود را از این شباهت فراگیر، عاری بپندارم، و به دیگران (آن همانندان) تسخر بزنم، و آن تلخکامی پدیدآمده را زائل کنم. 
برای رفتن به سالن غذاخوری، متوسل به یکی از اطرافیان شدم، و گفتم "بریم برای ناهار؟ بقیه نمی‌یان؟" این متوسل شدن و ملحق کردن خودم به دیگری‌ای که نمودی برجسته از این یکسانی مذکور است مضحک بود. دیدم که محکومم به تظاهر و محکومم به تکرار، و محکومم به حل شدن در این یکسان‌بودگی متعفن. جمع ببند! با تو ام، ای آنکه می‌خوانی، محکومم را محکومیم بخوان. 

فکر ارزشمندی در ذهن جولان نمی‌دهد، اما از سرسبزی اینجا، و جنبش آرام و مرموز بوته ها و برگ ها و ... آرامش ملایمی برمی‌خیزد. منگی و بطالت لذیذی جریان دارد. 

 نشستن در اتاق و تکیه دادن به تخت آهنی و تماشای این‌ها که در حال آماده شدن برای رفتن به شیراز و گشت و گذار در آنجا هستند، و تصور اینکه اتاق خلوت‌تر می‌شود یا خالی مطلق می‌شود، و فردیتی مطلوب در اینجا بازآفرینی می‌شود، مفروحم می‌کند. دقیقا همانگونه که خانواده می‌رفتند مهمانی و تنها توی خانه می‌ماندم، و صاحب خلوتی به اندازه خانه می‌شدم؛ خلوتی مادی و دارای ابعاد.

آخرین تصویری که خواهی دید چیست؟
تصویر دست به دست شدن پیکرم در میان دیگران. اینجا شاید تنها دفعه‌ایست که خودم را به طور مطلق به دیگران می‌سپارم. 
 در تمامِ زندگی،  ذهنم، روحم، پر از دیگران بود، پر از دیگری؛ هرچیز که خودم نباشد، هرچیز که بیگانه باشد، خودی نباشد.
 دوستدار ناآشنایی بوده‌ام.

شعر بهمن فرسی یادم می‌آید:
من می‌خواهم آنجا باشم
 که در آن همگان با هم بیگانه‌اند
 ...

بسی ناتوانتر از مرد سالخورده.
کسنوفانس
 از کتاب نخستین فیلسوفان یونان، نوشته شرف الدین خراسانی 

هفت بار آب روی صورتم می‌پاشم و به چهره‌ام در آینه نگاه می‌کنم.

حس می‌کنم حضور خوشایندی نداشته‌ام، معذب کننده بوده‌ام و بی‌معنا؛ و منفور؛ منفور، منفور.

توده‌ وسیعی از چربی روی صندلی نشسته است. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم: شکم نرم، شل و ول و آویزان را می‌بینم؛ تنی همچون تن گاو: پهن. تنی ناموزون.
ساندویچ را در تاریکی، نشسته روی صندلی، گاز می‌زنم. صدای کریه ملچ‌ملوچ و نفس‌نفس‌زدنم حین خوردن ساندویچ، یادآور اصوات گرم و شهوتناک هم‌آغوشی تن‌هاست. 
ساعت را هم در دستم می‌کنم؛ می‌پندارم ابهتم بیشتر می‌شود. بی‌پیراهن، با ساعت نقره‌ای بر دست، نشسته روی صندلی، کنار نور چراغ مطالعه؛ یاد ژنرال هرزه‌ی سور بزِ یوسا می‌افتم. ساندویچ را بلعیده‌ام، شکم بیشتر جلو آمده، معده‌ سنگین شده. 
نیم‌ساعت قبلتر حدودا، به گوشی نگاهی انداختم. شماره‌ای ناشناس تماس گرفته بود. زنگ زدم، بچه‌های دوره دانشگاه بودند، با ادبیات همیشگی جوابشان را دادم، خندیدند؛ از خودم حالم بهم خورد. امیدوارم دیداری حضوری صورت نگیرد. هرچند مشتاق هم بودم دیداری صورت بگیرد تا کمی از این تنهایی بیرون بیایم. 

باد شدید پسینگاه، مانتوی زن را محکم به تنش کوبانده بود. باسن بزرگش، توجهم را جلب کرد.

پسر هجده ساله نوشته بود که دوست‌دختر هفده‌ساله‌‌اش را باردار کرده‌، می‌خواست بداند که چه کاری باید انجام بدهد.

دختر اسکیت سوار سریع از بریدگی رد می‌شود و می‌رود آن طرف خیابان. پسر موتوار سوار سرخوش از توجه کسانی مثل من یا سرخوش از صاحب دوست دختر بودن _ مالکیت، این لذت عجیب_ در پی دختر می‌رود آن طرف خیابان.

بعد از ساعتها توی بستر غلت  زدن و لمس صریح فرسودگی رو به ازدیاد، دکلمه‌ای از شاملو پخش کردم. شعر لورکا، ترجمه و صدای شاملو. چنین خواند:
خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان !