.

.

غمناک است که خلاءِ اوایلِ بیداری، به خصوص اوایلِ بیداریِ در صبح، با روزمرگی‌ای که آرام‌آرام می‌آید و فرا می‌گیردت، پر می‌شود‌.

انگار یک نوع استهزای ملیح باید باشد، در نگاه و در منش، نه در زبان. 
"استهزای ملیح" را در نوشته فروغی دیدم.

نیم‌ساعت توی ماشین نشستن هم، انگار، از پا درمی‌آوردم. 
دیشب، باران کم‌کم و پراکنده می‌بارید. راننده شیشه ماشین را بالا کشید. سرگیجه و تهوع آمد سراغم. 
 تکرار سیزیف‌وار برف‌پاک کن هم ، خلسه ناشی از تهوع را عمیقتر میکرد.  گاهی فقط دو قطره باران روی شیشه بود، اما اینها باز از راست به چپ می‌رفتند و برمی‌گشتند، و صدای جیغ‌گونه مالیده شدنشان به شیشه می‌آمد. و هربار، اول به خودشان خیره می‌شدم بعد به نور چراغهای توی خیابان، که به خاطر لک گرفتن شیشه،چندان واضح نبودند. 
 تهوع بسیطی بود، جزء جزء نبود، توی پارک هم که ایستاده بودم همینطور بود، وقتی با نفرت به آنانکه با من آمده بودند نگاه میکردم و فکر‌میکردم. آنان در حال لولیدن بودند انگار. مثل خودم. یکی‌شان هم روبرویم در مضحک‌ترین حالت، سیگار می‌‌کشید.
خوب موقعی مهوع شدم. دمغیِ توی ماشین را احتمال دادم فهمیده باشند، به همین خاطر،وقتی پیاده شدیم و از ورودی عبور کردیم و سر‌به‌زیر از سایه‌ها و درختهای خیس گذشتم و وارد اتاق شدیم، سریع سمت یخچال رفتم و لیمویِ زردرنگ چروکی بیرون آوردم‌ و سرش را بریدم و توی آب ریختم. بعد با طمانینه و نمایش خوبی از مچالگی ناشی از تهوع در صورت، گفتم که توی ماشین حالم بد شده است. همینطور هم بود، حالم بد شده بود. باران که بارید، راننده شیشه‌ها را بالا زد. بعد یادم افتاد که مادر گفته بود: توی ماشین که نشستی بگو شیشه‌ها را بالا نکشند. نگفتم، باران باریده بود، همین علت را ذکر میکرد برایم ، یحتمل. 

جلوی یکی از کتابفروشی‌ها،توی کارتنی موزی، کتابهای کهنه و مجروح گذاشته بود که از لایشان کتابی پیدا کردم و به فروشنده گفتم چند است و فروشنده سرش را که روی گردن افتاده بود بلند کرد و سمت چپ مانیتور آورد و گفت ۴۰ تومان. از قضا کتاب سالمی بود. عطفش مثل آهن زنگ زده، زبر بود. و  لبه‌های جلدش هم کمی ساییده شده بود. سریع کارت را درآوردم و سریع کارت را کشید. از این بی‌تکلفی و سادگی خوشم آمد. 

دورم و نگاه غایتمندانه‌ای به اطراف ندارم. خیلی دورم. می‌گذارم زمان بگذرد، پیرتر بشوم، فرتوت‌تر. فرتوتی. درد خفیف زانوی چپم را میخواهم نشانه‌ای از همین بدانم. عصر، دست روی پایم می‌کشیدم و کاسه زانویم را فشار می‌دادم و از این پیری به دست آمده، مسرور می‌شدم انگار.
 حالا دردی حس نمی‌کنم.


چیزی که به عنوان پادکست برای کلاس فردا ساخته‌ام، چندان بد نیست. خوب است.  گوشی خودم کیفیت نداشت و از گوشی دیگری استفاده کردم. از صدایم خوشم آمده و از موسیقی‌ای که به آن چسبانده‌ام و از متنی که خوانده‌ام.
چندتا از همخوابگاهی‌ها خیلی تحسین‌ کردند. 

برای فِسکی که از کسادی امروز بازار شاکی بود،  توجیهات مضحکی کردم. یک‌جا هم اذعان کردم که دارم تقلا می‌کنم علتی و مستمسکی برای توجیه این وضعیت پیدا کنم. گفتم خوب است این وضعیت، بهتر از شغل روزمره‌اش است. و چندین علت کلی دیگر که همه‌شان به‌دردنخور از آب درمی‌آمدند. بعدتر اشاره به جشن تولد قریب‌الوقوع بچه‌اش کرد، و اینکه مناسک پرهزینه‌ای‌ست. 

امتناع و دم فروبستن و بی‌نیازی. آه، بی‌نیازی.

اما گاه، گفتن از بدیهیات را خوب ادامه می‌دهم. معمولا مواقعی که با اسنپ در حال برگشتن هستیم، در گفتن بدیهیات توانایم. این تقریبا سی چهل دقیقه همینطور می‌گذرد. البته به ناچاری‌ست. دیروز سرخوش از گرفتن کتاب بودم و همین موجب شده بود توان همسخنی داشته باشم. راننده اسنپ دیروزی بحث را به کتابهایی که در دستم دیده بود کشاند. همینطور که ادامه یافت از تعداد کتابهایی که در خانه دارد گفت: "بیش از صد جلد کتاب" در حوزه‌های "حقوقی، پزشکی، تاریخی و ...". گفت یک کتاب پزشکی در خانه دارد که در مواقع بیماری می‌رود سراغش و طبق دستورالعمل‌هایش عمل می‌کند. و خوشحال از این بابت. خوشحال از این بابت که "انگار دکتری در خانه داریم". بعد‌تر که به بحث کیفیت کلی کتاب رسیدم من از همان بدیهیات پیرامون پایا بودن کتاب استفاده کردم. گفتم تا آخر همراهت می‌ماند و هرگاه خراب شد با چسب و صحافی درستش می‌کنی. البته اشاره به راحت بودن تعمیر کردنش که در کلام گنجاندم چندان جزو   تکرار مکررات نبوده. بعدتر به مقایسه قیمت کتاب و فست‌فود پرداختیم و تا پایان مسیر غوطه‌ور در بحر بداهت بودیم. بداهت محض. 

تلاش‌هایی که برای حرف زدن می‌شود، مضحک‌اند. چون می‌بینم تلاشم تنها موجب خلق یک حرف کلی و بدیهی شده. مثل دقایقی پیش که در بوفه بودیم و یک بسته تخمه آبلیمویی برداشتیم و من پشتش را وارسی کردم و گفتم چربی‌اش زیاد است. 
کلا مسئله را دیگری مطرح کند و من پاسخگو باشم بهتر است. اگر مسئله را من طرح کنم، می‌بینم که مسئله‌ای بدیهی است. البته دیگران هم  معمولا از بدیهیات می‌گویند، ولی به هرحال بدیهی بودنش کمتر توی چشم می‌آید. پس خوب است دیگران حرف بزنند و من همراهی کنم.
سر میز از بدیهیات گفتیم _آخ که چقدر دارم این کلمه را تکرار میکنم _ دیگری می‌پرسید و من جواب میدادم. از آن سطحی‌ترین سوالات بود که صرفا برای شکستن سکوتی که ناهنجار است می‌گویند.