.

.

می‌گویم، پیشتر هم گفته ام که‌هیچ صدایی از بنی بشری نمی آید. این، باید خودخواه‌ترین لحظات باشد. خشک، بی‌روح . صفت آوردن، کافیست.

به دیوار که نگاه می‌کنم، جز خراش دیوار، گچی بودنش و تلاش مادر برای متقاعد کردن پدر نسبت به سفیدکردن چیزی نمی‌بینم. به چیز باارزشی نمی اندیشم. خودم را درجمع تصور میکنم، سکوت کرده‌ام وقتیکه دارند ازچیزی حرف میزنند که من هم به اندازه کافی درباره اش_به مقداری که بشود با دیگری حرف زد_ میدانم . یکی‌شان می فهمد که می‌دانی و بعدها میگوید که مثل همیشه  از بی ادعایی من شگفت زده شده . آه چه سعادتی . همین شگفتیِ آن یک نفر ، و نگاه تمسخروار و از بالایم به آنها،  برای یک حلاوت جاه طلبانه کافی ست . من ، مسرور می شوم و همه چیز از آن من می شود.

قربانت گردم حوصله ندارم . این را میگویی تا سالها بعد به کسی که به تو اظهار علاقه کرد ، بگویی . علاقه چه عرض کنم احساسات پاک و عاشقانه منظورم نیست . منظورم همان شومی پرحرارت یک رابطه موقتی یا درازمدت با شرایط خاص خودش است. خب درخواستش را می کند و تو برای اثبات خودت ، علاقه ای نشان نمی دهی و پسش میزنی . در را می بندی . کوچه می ماند و شب خیس خیابان . وانت‌باری آبی و پیرزنی که آرام آرام در تاریکی شب قدم برمیدارد . کنار یکی از خانه‌ها ، که درش باز است مردی به دیوار تکیه داده و با مرد دیگری که روی موتور نشسته است صحبت می‌کند . در راه فکر میکنی ، به راهی می اندیشی که کسی نفهمد یا فقط خودش نفهمد و خودت ، که پشیمانی از اینکه پیشنهادش را رد کردی. هیچ راهی به ذهنت نمی رسد و دو کشیده برسرت میزنی. کُپ ، کُپ . در واقع، الان دوکشیده آرام به سرم زدم تا ببینم که صدای کُپ‌کُپ میدهد یا نه . بله درست بود حدسم ، کُپ‌کُپ . به جایی نمی‌رسی. یعنی راه به درد بخوری به ذهنت نمی‌رسد .خب چه می‌ماند پس؟فقط یک نیمه پرهیزکاریِ سطحی و همانطور که واضح است قلابی. و همین نیمه به خاطر این است که تو در نگاهش به همان چیزی که می‌خواستی رسیده‌ای. اما وقتی یادت می‌آید چه از دست‌دادی دیگر هیچ به یادت نمی‌آید که حالا مقامی بلند پیدا کرده‌ای. راه دارد به پایان می‌رسد. یک ماست چهارگوش از این سوپری باید بگیرم نانوا هم بروم .

دررا باز می‌کنم. اجاق گاز را روشن می‌کنم کتری آب را روی اجاق می‌گذارم گوشی را به رادیو وصل میکنم تا صدای پیانوی راخمانیف را باکیفیت‌تر بشنوم. خودت می‌دانی که. و حالا کز کنم گوشه ای و حسرت بخورم . وواژه های زیبا بسازم : «هوا دم کرده است .

بمانیم برویم؟ غربتمان را که خواهد آورد؟ و باختن هایمان را؟ کجامی توان به زیبایی سخن گفت، نغمه سر داد؟زیبا سخن گفتن ، نغمه سردادن ، زیبا بودن .

آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت

یعنی غبار خاطر ایام هم شدم

بی‌دل می‌موییم. با آنکه قدمی هست ونفسی هست. اشکی نیست اما . حقیقتا می‌موییم؛ بدانیم یا ندانیم . چرا که به خیسی اشک توقعی نیست . وقتی از چهار عنصر اصلی یکی‌شان نباشد: آب.

می ماند خاک و آتش و باد.

قبلتر از اینها یادداشت کرده بودم : «از قماش افرادیم که با توهمی زیستند از توهمی گفتند و واقعی‌ترین لحظه‌شان ، مردنشان بود. چه زشت. چه پلشت، زیستن(رفتن) از پی توهمی ، و قدرت درک یک تلخی‌ عمیق، حزن عمیق، سرور عمیق نداشتن . و شناور بودن بر کف گل آلود ساحل-آنجا که میتوانی بایستی و ترسی ازخیس شدن کفشت نداشته باشی- چه زشت‌اند برساخته‌های‌ ما.»

خب، با خودت می‌گویی آیا ضروری بود آوردن چندین صفحه ازیک کتاب تاریخی؟یا آوردن اینکه اسماعیلی سرش را بین پاهای ایران می‌برد و لیس میزند؟ ایران زیر شکمش را با ژیلت، زخم کرده بود. زخم را هم لیسید.  مدام  می‌گفتی که خواندنش جانفرساست. بعد که تمام شد دیدی به زمین کوبانده شده‌ای.گیج و سنگینی .

آب،جوش می‌آید یعنی در واقع جوش آمده است، حالا بخار شده است و در هوا ناپدید . کتری هم جیزجیز می‌کند . اینجا رفته بودم شام بخورم. همین‌جا تمام شد. نوشته را می‌گویم.

نه خبری از آنچه که هیچوقت نبوده است و نه آسایشی از آنچه که هست . پایین آمد . همهمه بادی که بر صورتمان بخورد و مزارعی که گوجه هایش دیگر به کار فروختن نمی آید و کشاورزش اجازه داده باشد گوجه بچینیم ؛ هیچ ، هیچکدام ‌. بشکه های ده لیتری آب ، مثل همیشه خیس‌اند و شلوارت ایهام می‌گیرد و تو برای اثبات پاک بودنت با قیافه ای عادی ،بی مهابا در کوچه می‌ایستی تا همه بدانند که آب ، هرچیزی می‌تواند باشد اما آب ادرار نیست . در باز می‌شود و تو سرت را به زیر می‌آوری تا مشغول خورجین موتور خودت بشوی ، در خانه خودت را باز کنی ، و خبر از دوستانی که هیچوقت علاقه‌ی چندانی بهشان نداری ، بگیری . بعد یکجا خودت را به فکر فرو می‌بری و یادداشت می‌کنی آیا همه‌چیز توهم است؟ تسبیح سرخ درشت را دور موتور می‌چرخانی یا شاید دور دستانت و با خود حملش می‌کنی تا هرجا که اثری داشته باشد . ماسک را جوری روی دهانت قرار می‌دهی که حداقل بتواند کثیف‌ترین جوشت را بپوشاند ؛ و هنگام خریدن نان ، مدام ماسک را حرکت می‌دهی مبادا سرخی جوشت پیدا بشود . در را می‌بندی ، چراغ حیاط را خاموش می‌کنی مبادا ببینند که ما چه حقارت‌باریم . ناراحتی از اینکه ، میپندارند کتمان می‌کنی ؛ از فضائلی که به تو می‌چسبانند ، ناراضی هستی . می‌گویی که به یاد می‌آوری بنزین‌هایی که بر باد می‌دادی و آب‌هایی که بر باد می دهی . چشم هایت را اولین بار در چشمان کسی دوخته‌ای و او هم با همان نگاهی که می‌پنداشتی ، نگاهت کرده است ؛ بعدتر وقتی که می رفتی مادر را از مغازه بیاوری و او هم سوار ماشین شده و رفته بود با دو چشم احتمالا سبز ، با خودت فکر کردی اولین بار است که چنین شد بعد از خودت خجالت کشیدی به خصوص وقتی که خودت را در آینه دیدی ؛ دیدی که همچنان قدت کوتاه است همچنان چاقی ، همچنان صورتت پر از چالهایی است که قبلاً جوش بوده اند همچنان از بی‌مویی، فرق سرت پیداست و به این نتیجه رسیدی که مجبور است به تو دل ببندد چون بهتر از من کسی نمیخواهدش و شاید همچنین فکر کرده باشد که کسی هم مثل او مرا نمی‌خواهد و همدیگر را برای هم مناسب دیده‌ ؛ بعدتر یعنی حالا می‌گویی شاید همانطور که تو در وهم او را شاید دوست می داری او هم ، چنین باشد ؛ و بعدتر را هنوز پی نگرفته ای . پایین آمد . به واژه های تأثیرگذار می اندیشی ، واژه‌هایی که سنگین باشند ، اثر کنند ، دردش به جا بماند و بعدتر به یاد بیاورند . به آب فکر می‌کنی که چه برکتی‌ست و هیچ‌چیزی آب نمی‌شود . به اصفهانی که توکل می‌نوازد فکر می‌کنی و دلت میخواهد اینها که می‌آید مناسبش باشد : سرود پایان ، نه فتح ؛ سرود باختن ، نه پیروزی . البته بعدتر اصفهانی دیگر با یاحقی و شریف و توکل گوش می‌دهی و چندان جذب نمی‌شوی اما می‌گویی هرچه باشد همان یک دقیقه ای که توکل می‌نوازد دلگیر است ، سرود پایان است ، سرود باختن . 

می‌خواهی به بیدخون فکر کنی ، به تبعیدگاهت ؛ به بی‌رنگی تمامی چیزهایش؛ و خل بودن همه‌چیزش بسان بستنی‌هایی که می‌بلعیدیم و یاوه‌های تو که همه را می خنداند که باعث شد معمولا جدی‌ات نگیرند اما به خوبی توانستی خودت را افسرده نشان بدهی . همینجا بعدها ، زن همسایه را دیده‌ای با کرست سیاهی بر تنش یا تاپ سیاهی بر تنش ؛ نمی دانی کدام بود ؛ بعدتر صدای داد و بیداد شوهرش را شنیدی که در حمام بود یا نه ؛ به یاد آوردی که همسایه کناری بهشان گیر داده بود بابت صدای کامیونشان در صبحها ؛ و تو به شام زهرشان فکر می‌کردی ، به خانه‌ای که ندارند . قبلتر از این کنار بوته جنب منزلشان ایستاده بوده با عینکی سیاه که او را خوشتیپ‌تر از همه می‌کرد.‌ ایستاده بوده‌است و تو خواسته‌ای به قلم بیاوریش و از عادیت و سادیت و مادیت برهانی‌اش ، به اوج ببری‌اش . اما هیچ نشد ، نتوانستی . نوشتی ، اما نشد . همانجا ماند و بعدتر یا ماشین آمد به دنبالش یا تو دیده از پنجره گرفتی ، شاید کسی آمده بوده و تو مجبور بوده‌ای سرت به کار خودت گرم باشد . 

بگذار زمان گذشته باشد و خودت را بیشتر ببازی و ببینی که چه کرده ای و چه بوده ای ؛ حال را بگذار برای گذشته‌هایی که بعداً به آن خواهی اندیشید . بگذار یک روز که هوا ، دم کرده بود ، ظهر بود ، خماری بود .

دلم میخواهد یک متن طولانی بنویسم و تو بگو بنویس . بنویسم . و پایین آمد .

صدای قوطی کنسرو است که به میله میخورد و ظهر را می‌شکند و صدایش از سینی‌ها و چنگالهای ناهار ظهرشان هم بدتر است . و آب که تا انتهای کوچه سرازیرمان هم می‌رود ؛ حتی می‌توانی صبحها ، ببینی‌اش . 

خودمان بشویم . گفتی که همیشه قرار است یک جمله‌ای بسازی و در آن از «رمبیدن پژمریدن می‌پژمرم » استفاده کنی و همه را به سوادت واقف کنی ؛ البته جمله‌ات جوری بشود که همه آن را تحسین کنند نه اینکه یکی از بین فریادهای تحسین ، سر بلند کند و بگوید جز فخرفروشی و ادعا چیزی نیست و تو همه تحسینها را فراموش کنی ، و همین جمله برمباندت ، و از آنجا فراری‌ات دهد . و در حال گریختن از آنجا بر پیشانی‌ات عرق نشسته باشد و بلند بگویی توبه توبه . حالا دارم می‌پژمرم . مثل آن ..ده‌ای که می‌گفت دارم میشم . از کوچه ای به خیابان گریز می‌زنی و می‌گویی تا بوشهر پنج تومان بیشتر نمی‌دهی و به یاد ‌می‌آوری پدرت با پیراهنی که از فرط عرق به بدنش چسبیده بود ، با مینی‌بوس های قراضه به خانه می آمد . و بلیط هر اتوبوسی معمولا نصف کرایه‌ ماشین سواری بود . سر کلاس می‌روی و یک ساعت و نیمِ اول را هرچه استاد گفت تأیید می‌کنی چشمانش را خیره می‌شوی تا بفهمد که می فهمی و همزمان تمام تنت گر گرفته است از اینکه خطابت کند و از تو چیزی بپرسد و تو چیزها را هیچ نمی‌دانی . در انتظار چند دقیقه استراحت می‌مانی تا بروی در حیاط و بچه‌ها را بگویی که آیا دقت کرده‌اند کلاس داره زود میگذره و تو تشنه اینکه یکی‌شان حرفت را تایید کند . و حالا نیمه دوم کلاس می‌خندی و شوخی‌های استاد با دانش‌آموزان را واکنش نشان می‌دهی و مجال پاسخ اشتباه دادن به خودت می دهی و استاد را وادار می‌کنی به پرسیدن سوالی بعد از اتمام کلاس ، در راه پله ها . استاد می‌گوید چرا اینطوری هستی اول ساکتی بعداً جنب و جوش داری و در کل چرا اینطوری هستی و اینکه اگر کلاستان مختلط بود میخواستی چه کنی . و تو خوش بوده‌ای و به بقیه هم گفته ای و آنها هم خندیده اند و سرمست از اینکه تا هفته بعد با استاد کلاس نداری و امروز دوشنبه است ، دانشگاه را ترک می‌کنی و سر جاده می‌ایستید همه‌تان برای تاکسی سه هزارتومان . اینجا می‌خواهی پدر را به یاد داشته باشی . خودت تنها می روی شاید یا با کسان دیگر و آهنگی می‌گذارند و ماشین را زنی سوار نشده است و به یاد می‌آوری در کلاس گر گرفته بوده ای ، و حالا داری میروی خانه . مادر خواهر موتور جاده برادر کتاب آهنگ فیلم ؛ زندگی . می رسی و می‌بینی انگار سالها نبوده‌ای و این چند ساعتِ باقی‌مانده تا دوازده شب ، تو را به زندگی نمی‌بندد و تو نمی‌خواهی تنهایی و منفک شدنت از زندگی را ببینی . به آرزوهایت در دانشگاه جامه عمل می‌پوشانی و خیابان را با موتور می‌گردی . صبح که بشود تو رسیده ای و دیگر منفک نیستی تا دوشنبه بعد . شنبه و یکشنبه را می‌شود جوری تحمل کرد . 



بعدتر: این چیست ؟ نمی‌دانم . بگذار دریا را تماشا کنم وقتی باران‌ روی آبهایش مثل حباب می شود و می ترکد . بگذار موجهایش را  نگاه کنم ؛موجها تا نوک کفشم که مال برادر است ، می‌رسند .   

شاید همان موقعی که در حال خوردن ناهار بوده‌ام ، دخترک مشغول تنظیم کردن طناب روی گردنش بوده است . و شاید همان موقعی که از سر سفره بلند شدم ، دخترک هم از این مائده چرکین برخاسته و با طناب به بالا رفته باشد .

 وقتی که می‌بینی لباس‌رسمی‌هایی بیایند و نبودنت را با اسکناس‌هایی چند حساب کنند و خانواده‌ات را به چند تسلیت مهمان کنند و مثل همیشه در انتظار «واقعه نامنتظری که همه ما را ناراحت کرد!» بعدی کمین کنند ، می‌فهمی همه چیز امکانپذیر ست و همینقدر ساده انجام می‌شود .
چقدر شوخ و آسان می‌توانند زندگی‌‌ات را منهدم کنند . و هیچ باکی‌شان نیست. همینهایند که کره زمین را روی انگشت اشاره‌شان می‌چرخانند ؛ قلقلکش می‌دهند ، انگولکش می‌کنند و می چرخانند . می‌چرخانند . می‌چرخانند . 

حالا دوباره ، مثل قبل شده است . به ده دقیقه هم نرسید . به جوک می‌خندد و مثل همیشه چت می‌کند . انگار نه انگار ، چند دقیقه پیش ، در حیاط ، از مرگ شوهر خواهر دوستش با من سخن گفته بود ، انگار نه انگار خود را متاثر نشان داده بوده ، انگار نه انگار تاسف می خورده . همه‌شان تصنعی بودند ، همان‌گونه که جدی‌شدن من و پرسیدن از چند و چون مرگش تصنعی بود .
هوایی که شهر ما ، این روزها دارد ، نامتعارف است . ابری ست و بارانی . سالهای قبل ، چنین روزهایی ، آفتابی می‌شد . نه ؛ به یاد می‌آورم دو سه سال پیش، هوا همین‌گونه بوده است. یا مگر آن چند روزی که هوا ابری بود و چندبار فریاد عاطفه عاطفه شنیدم و چند تصویر ناقص دیدم ، در بهار واقع نشده بود ؟ یا آن روزی که باران باریده بود و چراغشان آب گرفته بود و مدام چشمک می زد ، در بهار نبوده است ؟
کرونا ، موتور را از من گرفت ، زنان همسایه را از من گرفت . پاکتر شدم و بی رمق‌تر . هرروز خسته‌تر . چه کسی به یاد خواهد آورد که چه قدر خیابان‌ها را با موتور طی کردم و چه قدر پشت پنجره ها در انتظار زنان همسایه بودم و چقدر شبها با موتور در پی یافتن جایی برای نشستن بودم و در آخر هم از هیچ نشستنگاهی! خوشم نمی‌آمد و مجبور می شدم پس از یکساعت چرخ زدن در خیابان سرافکنده برگردم به خانه و در انتظار اینکه شاید اثری از زنان همسایه ببینم به خصوص این یکی ؟ اما حالا چه ؟ حالا زیر باد پنکه نه روزها ، که هفته ها را به سرعت طی می‌کنم؛ گاهی شاد گاهی بی رمق گاهی سرافکنده . روزها می‌گذرند . دیگر چه بگویم؟و اصلا مگر حرفی هم جز این برای گفتن دارم؟ تنها ، این یکی‌ست که شاید از ته دلم باشد . 

قراری نبوده است که حالا بپنداریم شکسته است . همه ، قاعده‌مند بوده اند اما پیمان نشده اند و خلافشان رفتار کردن موجب پشیمانی و آشفتگی خودت می‌شود ؛ دوباره میگویم که نه قراری بوده است و نه عهد و پیمانی . فقط می‌خواستیم احترامی باشد که خودت خوب می‌دانی چه قدر مسرور می‌شوی از این بابت ؛ اما حالا چه ؟ حالا فقط این مانده است که همین غده چرکین را دستمالی کنی و در انتظار فرصتی دوباره بنشینی تا نیازت به احترام و شرف فوران کند ‌و وادار به انجام یک چرخش یا رجعت بشوی . رجعتی که در وضعیتی تکراری قرارت می‌دهد ؛ یک آغاز و انجام تکراری . 

دستها به خنثی‌ترین حالت خود تبدیل می‌شوند ، و هر بار بیشتر می‌فهمم که دارم دور می شوم حتی  گذشته ای را که داشتم ، دارم پشت سر می گذارم و در جهت یک حالت خنثی‌گونه می‌روم ؛ چیزی که هیچوقت نمی‌دانستم مرا هم مبتلا خواهد کرد ! نه ، حرفم را پس می‌گیرم ؛ آخر نمی دانم چه کسانی جز من به این درجه رسیده اند .

باختن ، باختن ... همین است دیگر ... نیاز نیست کسی دست طرف مقابل را بالا ببرد تا بفهمی تو باخته ای ...نه اینگونه نیست ...اینجا تنها خودت هستی و حتی اگر دو دستت را به رساترین حالت ممکن به هوا ببری هرگز هرگز نمی‌توانی باور کنی چیزی را برنده شده ای . همین فردیت است که بهترین خوبیش همین است که در کوتاهترین فرصت ممکن وضعیتت را پیش رویت می گذارد و می گوید در چه حدی هستی ... و دیگر نیازی نمی‌بینی سر در کتاب ها کنی تا بفهمی چند چندی . 

اینها مال روزهای گذشته‌اند :

کلمات ، نواها ، تصویرها وقتی از خودت نباشند ، رنج‌آورند .

حالا می بینم هرچه از دستم گذشته است ، دروغی بیش نبوده است . دروغی به درازای سالها .

این هم مال دیشب است :

حالا تکلیفم را نمی دانم . چاه ویل دوگانگی ؛  پهنتر شده است عمیق‌تر تاریک تر ؛ گفته بوده ام که همه چیز همگام با روحم جلو می رود . زمان گذشته است و وقتی نیست . این را می فهمم خیلی هم خوب میفهمم اما کی توانسته ام فرصت را خوب مصرف کنم . مگر جز چپاول فرصت به کثیف‌ترین شکل ممکن کاری کرده ام؟ مگر نمی توانستم از این وضعیت استفاده بهتری کنم و با دستم آلوده‌‌اش نکنم؟ من همیشه همه چیز همه راه ها جلویم است پیش رویم است میبینمشان اما به راحتی چشم‌پوشی می کنم و باید بگویم من در اینچیزها آدم باگذشتی هستم! واضح نیستم و همیشه نکره و ناشناخته ام ! هر لقبی به من می‌چسبد هر انگی و اسمی ؛ مگر همین کافی نیست تا مطمئن‌تر بشوم به اینکه بی هویتم و مقلد ؟ 


این ادامه اول نوشته است : لحظه ها ، ساعتها ، روزها ، سالهای دیگری خواهم خندید و خواهم گفت همه اینها واکنشهای متغیر و بی ثبات من بوده اند ، واکنشهای متغیر جوانیِ من ، خامیِ من و هر چیز دیگر که من ناخواسته یا شاید خودخواسته _ مگر خامی خودخواسته نیست؟_ به آن مبتلا بوده ام . مگر از ذهنی که با هزار زن می خوابد و با هزار دست استمنا می کند و هزار قطره منی از دیوارهای جمجمه اش می چکد ، می‌شود انتظار چیزی بهتر از اینها را داشت؟ از ذهنی که از همان کودکی خواسته است زنی تصاحبش کند یا زن و دختری را تصاحب کند می شود انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ از ذهنی که از کودکی تقلید کرده است و همه‌چیز را بازیچه خودش گرفته بوده می‌توان انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ از ذهنی که به تظاهر ، بزرگترین چیزها را برگزیده است و دهانها را از حیرت بازگذاشته است می‌توان انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ کجای زندگی ، شرف را جلوه‌گر شده ام ؟کجای زندگی ، محترم بوده ام ، کجای زندگی توانسته ام بدون دورویی زندگی کنم؟ 

حالا ، دیگر می بینم که بی رنگم ؛ خنثی شده‌ام و پست . شاید برای همین باشد که هنوز پس از مدتها ، دلبسته آدمهای خنثی‌گونه سینمای آنتونیونی هستم . آدمهای بی رنگ و بی خاصیت ؛ بی هویت ؛ اما وجه تمایزمان این است که در آنها تظاهر نیست و اگر هست به این اندازه ای که من دارم برجسته نیست .


من به اینها بعداً خواهم خندید ، لحظه ای دیگر ، روزی دیگر ، سالی دیگر ... آن لحظه دیگر برایم مثل همیشه اثبات می‌شود ، که یکپارچه نیستم و همیشه متضاد بوده ام [نه به معنای عرفانیِ آن] . 

و اینکه : همه چیز می رود ، تمام می شود . مثل همین بارانی که صبح زد و مادر را مجبور کرد نانش را در پارکینگ بپزد . حالا ظهر است و هوا ، آفتابی‌ست . انگار نه انگار چند ساعت قبل ، از همین آسمان ، بارانی ریخته است و کسانی را آسیمه‌سر کرده است .


 ...............................................................


سخن از سینه ام _ چون جان _ 

به لب می آید ، اما برنمی‌آید

...

سرم آویخته چون میوه‌ای پوسیده، از گردن به روی صخرهٔ سینه

_ شگفتا! زان همه سنگی که دارد آسمان در آستین ، ما را

به دل می‌افتد و در چشم، اما... آه...

یکی بر سر نمی‌آید.

...

کسی می‌آید از جائی؟...

_دروغی پست!_

سیاووشان در آتش سوختند، امشاسپندان در بُن تاریخ پوسیدند


نیامد سوشیانسی، اسبِ عمری بسته بر دروازهٔ شهر اسیران را 

_نمی‌آید!_

دروغی بود این هم چون دروغان دگر صحفِ بی‌آزرم انیران را .

...

(سخن از سینه‌ها چون جان

     به لب می‌آید اما بر نمی‌آید)

_چه افتاد این سرما را..._

....

چه افتادستمان در این زمان بر این زمین گیج

که ما را شوربختی ، کاری از اختر نمی‌آید .


«منوچهر آتشی»

خواب به سراغم آمده . شاید خواب هم نباشد فقط یک تداعی باشد که می گوید این ساعات می‌خوابیدم . به هرحال ، نمی‌توانم بیشتر بخوانم ، چیزی نمی‌فهمم . مدتهاست که از خواب بیزار شده ام ، اما چاره‌ای ندارم . 

گفتم بی‌حاصل نباشد . امیدوارم فردا مثل امروز و روزهایی از این دست نباشد . مایه شرمساری است . ناچار این را هم اضافه کنم تا ابهام جمله‌ام برطرف بشود : و روزهایی این چنین، کم نبوده اند . هر روزی که چنین نگذشته است ، نامتعارف بوده است و تازه .