نه خبری از آنچه که هیچوقت نبوده است و نه آسایشی از آنچه که هست . پایین آمد . همهمه بادی که بر صورتمان بخورد و مزارعی که گوجه هایش دیگر به کار فروختن نمی آید و کشاورزش اجازه داده باشد گوجه بچینیم ؛ هیچ ، هیچکدام . بشکه های ده لیتری آب ، مثل همیشه خیساند و شلوارت ایهام میگیرد و تو برای اثبات پاک بودنت با قیافه ای عادی ،بی مهابا در کوچه میایستی تا همه بدانند که آب ، هرچیزی میتواند باشد اما آب ادرار نیست . در باز میشود و تو سرت را به زیر میآوری تا مشغول خورجین موتور خودت بشوی ، در خانه خودت را باز کنی ، و خبر از دوستانی که هیچوقت علاقهی چندانی بهشان نداری ، بگیری . بعد یکجا خودت را به فکر فرو میبری و یادداشت میکنی آیا همهچیز توهم است؟ تسبیح سرخ درشت را دور موتور میچرخانی یا شاید دور دستانت و با خود حملش میکنی تا هرجا که اثری داشته باشد . ماسک را جوری روی دهانت قرار میدهی که حداقل بتواند کثیفترین جوشت را بپوشاند ؛ و هنگام خریدن نان ، مدام ماسک را حرکت میدهی مبادا سرخی جوشت پیدا بشود . در را میبندی ، چراغ حیاط را خاموش میکنی مبادا ببینند که ما چه حقارتباریم . ناراحتی از اینکه ، میپندارند کتمان میکنی ؛ از فضائلی که به تو میچسبانند ، ناراضی هستی . میگویی که به یاد میآوری بنزینهایی که بر باد میدادی و آبهایی که بر باد می دهی . چشم هایت را اولین بار در چشمان کسی دوختهای و او هم با همان نگاهی که میپنداشتی ، نگاهت کرده است ؛ بعدتر وقتی که می رفتی مادر را از مغازه بیاوری و او هم سوار ماشین شده و رفته بود با دو چشم احتمالا سبز ، با خودت فکر کردی اولین بار است که چنین شد بعد از خودت خجالت کشیدی به خصوص وقتی که خودت را در آینه دیدی ؛ دیدی که همچنان قدت کوتاه است همچنان چاقی ، همچنان صورتت پر از چالهایی است که قبلاً جوش بوده اند همچنان از بیمویی، فرق سرت پیداست و به این نتیجه رسیدی که مجبور است به تو دل ببندد چون بهتر از من کسی نمیخواهدش و شاید همچنین فکر کرده باشد که کسی هم مثل او مرا نمیخواهد و همدیگر را برای هم مناسب دیده ؛ بعدتر یعنی حالا میگویی شاید همانطور که تو در وهم او را شاید دوست می داری او هم ، چنین باشد ؛ و بعدتر را هنوز پی نگرفته ای . پایین آمد . به واژه های تأثیرگذار می اندیشی ، واژههایی که سنگین باشند ، اثر کنند ، دردش به جا بماند و بعدتر به یاد بیاورند . به آب فکر میکنی که چه برکتیست و هیچچیزی آب نمیشود . به اصفهانی که توکل مینوازد فکر میکنی و دلت میخواهد اینها که میآید مناسبش باشد : سرود پایان ، نه فتح ؛ سرود باختن ، نه پیروزی . البته بعدتر اصفهانی دیگر با یاحقی و شریف و توکل گوش میدهی و چندان جذب نمیشوی اما میگویی هرچه باشد همان یک دقیقه ای که توکل مینوازد دلگیر است ، سرود پایان است ، سرود باختن .
میخواهی به بیدخون فکر کنی ، به تبعیدگاهت ؛ به بیرنگی تمامی چیزهایش؛ و خل بودن همهچیزش بسان بستنیهایی که میبلعیدیم و یاوههای تو که همه را می خنداند که باعث شد معمولا جدیات نگیرند اما به خوبی توانستی خودت را افسرده نشان بدهی . همینجا بعدها ، زن همسایه را دیدهای با کرست سیاهی بر تنش یا تاپ سیاهی بر تنش ؛ نمی دانی کدام بود ؛ بعدتر صدای داد و بیداد شوهرش را شنیدی که در حمام بود یا نه ؛ به یاد آوردی که همسایه کناری بهشان گیر داده بود بابت صدای کامیونشان در صبحها ؛ و تو به شام زهرشان فکر میکردی ، به خانهای که ندارند . قبلتر از این کنار بوته جنب منزلشان ایستاده بوده با عینکی سیاه که او را خوشتیپتر از همه میکرد. ایستاده بودهاست و تو خواستهای به قلم بیاوریش و از عادیت و سادیت و مادیت برهانیاش ، به اوج ببریاش . اما هیچ نشد ، نتوانستی . نوشتی ، اما نشد . همانجا ماند و بعدتر یا ماشین آمد به دنبالش یا تو دیده از پنجره گرفتی ، شاید کسی آمده بوده و تو مجبور بودهای سرت به کار خودت گرم باشد .
بگذار زمان گذشته باشد و خودت را بیشتر ببازی و ببینی که چه کرده ای و چه بوده ای ؛ حال را بگذار برای گذشتههایی که بعداً به آن خواهی اندیشید . بگذار یک روز که هوا ، دم کرده بود ، ظهر بود ، خماری بود .
دلم میخواهد یک متن طولانی بنویسم و تو بگو بنویس . بنویسم . و پایین آمد .
صدای قوطی کنسرو است که به میله میخورد و ظهر را میشکند و صدایش از سینیها و چنگالهای ناهار ظهرشان هم بدتر است . و آب که تا انتهای کوچه سرازیرمان هم میرود ؛ حتی میتوانی صبحها ، ببینیاش .
خودمان بشویم . گفتی که همیشه قرار است یک جملهای بسازی و در آن از «رمبیدن پژمریدن میپژمرم » استفاده کنی و همه را به سوادت واقف کنی ؛ البته جملهات جوری بشود که همه آن را تحسین کنند نه اینکه یکی از بین فریادهای تحسین ، سر بلند کند و بگوید جز فخرفروشی و ادعا چیزی نیست و تو همه تحسینها را فراموش کنی ، و همین جمله برمباندت ، و از آنجا فراریات دهد . و در حال گریختن از آنجا بر پیشانیات عرق نشسته باشد و بلند بگویی توبه توبه . حالا دارم میپژمرم . مثل آن ..دهای که میگفت دارم میشم . از کوچه ای به خیابان گریز میزنی و میگویی تا بوشهر پنج تومان بیشتر نمیدهی و به یاد میآوری پدرت با پیراهنی که از فرط عرق به بدنش چسبیده بود ، با مینیبوس های قراضه به خانه می آمد . و بلیط هر اتوبوسی معمولا نصف کرایه ماشین سواری بود . سر کلاس میروی و یک ساعت و نیمِ اول را هرچه استاد گفت تأیید میکنی چشمانش را خیره میشوی تا بفهمد که می فهمی و همزمان تمام تنت گر گرفته است از اینکه خطابت کند و از تو چیزی بپرسد و تو چیزها را هیچ نمیدانی . در انتظار چند دقیقه استراحت میمانی تا بروی در حیاط و بچهها را بگویی که آیا دقت کردهاند کلاس داره زود میگذره و تو تشنه اینکه یکیشان حرفت را تایید کند . و حالا نیمه دوم کلاس میخندی و شوخیهای استاد با دانشآموزان را واکنش نشان میدهی و مجال پاسخ اشتباه دادن به خودت می دهی و استاد را وادار میکنی به پرسیدن سوالی بعد از اتمام کلاس ، در راه پله ها . استاد میگوید چرا اینطوری هستی اول ساکتی بعداً جنب و جوش داری و در کل چرا اینطوری هستی و اینکه اگر کلاستان مختلط بود میخواستی چه کنی . و تو خوش بودهای و به بقیه هم گفته ای و آنها هم خندیده اند و سرمست از اینکه تا هفته بعد با استاد کلاس نداری و امروز دوشنبه است ، دانشگاه را ترک میکنی و سر جاده میایستید همهتان برای تاکسی سه هزارتومان . اینجا میخواهی پدر را به یاد داشته باشی . خودت تنها می روی شاید یا با کسان دیگر و آهنگی میگذارند و ماشین را زنی سوار نشده است و به یاد میآوری در کلاس گر گرفته بوده ای ، و حالا داری میروی خانه . مادر خواهر موتور جاده برادر کتاب آهنگ فیلم ؛ زندگی . می رسی و میبینی انگار سالها نبودهای و این چند ساعتِ باقیمانده تا دوازده شب ، تو را به زندگی نمیبندد و تو نمیخواهی تنهایی و منفک شدنت از زندگی را ببینی . به آرزوهایت در دانشگاه جامه عمل میپوشانی و خیابان را با موتور میگردی . صبح که بشود تو رسیده ای و دیگر منفک نیستی تا دوشنبه بعد . شنبه و یکشنبه را میشود جوری تحمل کرد .
بعدتر: این چیست ؟ نمیدانم . بگذار دریا را تماشا کنم وقتی باران روی آبهایش مثل حباب می شود و می ترکد . بگذار موجهایش را نگاه کنم ؛موجها تا نوک کفشم که مال برادر است ، میرسند .
حالا دوباره ، مثل قبل شده است . به ده دقیقه هم نرسید . به جوک میخندد و مثل همیشه چت میکند . انگار نه انگار ، چند دقیقه پیش ، در حیاط ، از مرگ شوهر خواهر دوستش با من سخن گفته بود ، انگار نه انگار خود را متاثر نشان داده بوده ، انگار نه انگار تاسف می خورده . همهشان تصنعی بودند ، همانگونه که جدیشدن من و پرسیدن از چند و چون مرگش تصنعی بود .
هوایی که شهر ما ، این روزها دارد ، نامتعارف است . ابری ست و بارانی . سالهای قبل ، چنین روزهایی ، آفتابی میشد . نه ؛ به یاد میآورم دو سه سال پیش، هوا همینگونه بوده است. یا مگر آن چند روزی که هوا ابری بود و چندبار فریاد عاطفه عاطفه شنیدم و چند تصویر ناقص دیدم ، در بهار واقع نشده بود ؟ یا آن روزی که باران باریده بود و چراغشان آب گرفته بود و مدام چشمک می زد ، در بهار نبوده است ؟
کرونا ، موتور را از من گرفت ، زنان همسایه را از من گرفت . پاکتر شدم و بی رمقتر . هرروز خستهتر . چه کسی به یاد خواهد آورد که چه قدر خیابانها را با موتور طی کردم و چه قدر پشت پنجره ها در انتظار زنان همسایه بودم و چقدر شبها با موتور در پی یافتن جایی برای نشستن بودم و در آخر هم از هیچ نشستنگاهی! خوشم نمیآمد و مجبور می شدم پس از یکساعت چرخ زدن در خیابان سرافکنده برگردم به خانه و در انتظار اینکه شاید اثری از زنان همسایه ببینم به خصوص این یکی ؟ اما حالا چه ؟ حالا زیر باد پنکه نه روزها ، که هفته ها را به سرعت طی میکنم؛ گاهی شاد گاهی بی رمق گاهی سرافکنده . روزها میگذرند . دیگر چه بگویم؟و اصلا مگر حرفی هم جز این برای گفتن دارم؟ تنها ، این یکیست که شاید از ته دلم باشد .
قراری نبوده است که حالا بپنداریم شکسته است . همه ، قاعدهمند بوده اند اما پیمان نشده اند و خلافشان رفتار کردن موجب پشیمانی و آشفتگی خودت میشود ؛ دوباره میگویم که نه قراری بوده است و نه عهد و پیمانی . فقط میخواستیم احترامی باشد که خودت خوب میدانی چه قدر مسرور میشوی از این بابت ؛ اما حالا چه ؟ حالا فقط این مانده است که همین غده چرکین را دستمالی کنی و در انتظار فرصتی دوباره بنشینی تا نیازت به احترام و شرف فوران کند و وادار به انجام یک چرخش یا رجعت بشوی . رجعتی که در وضعیتی تکراری قرارت میدهد ؛ یک آغاز و انجام تکراری .
دستها به خنثیترین حالت خود تبدیل میشوند ، و هر بار بیشتر میفهمم که دارم دور می شوم حتی گذشته ای را که داشتم ، دارم پشت سر می گذارم و در جهت یک حالت خنثیگونه میروم ؛ چیزی که هیچوقت نمیدانستم مرا هم مبتلا خواهد کرد ! نه ، حرفم را پس میگیرم ؛ آخر نمی دانم چه کسانی جز من به این درجه رسیده اند .
باختن ، باختن ... همین است دیگر ... نیاز نیست کسی دست طرف مقابل را بالا ببرد تا بفهمی تو باخته ای ...نه اینگونه نیست ...اینجا تنها خودت هستی و حتی اگر دو دستت را به رساترین حالت ممکن به هوا ببری هرگز هرگز نمیتوانی باور کنی چیزی را برنده شده ای . همین فردیت است که بهترین خوبیش همین است که در کوتاهترین فرصت ممکن وضعیتت را پیش رویت می گذارد و می گوید در چه حدی هستی ... و دیگر نیازی نمیبینی سر در کتاب ها کنی تا بفهمی چند چندی .
اینها مال روزهای گذشتهاند :
کلمات ، نواها ، تصویرها وقتی از خودت نباشند ، رنجآورند .
حالا می بینم هرچه از دستم گذشته است ، دروغی بیش نبوده است . دروغی به درازای سالها .
این هم مال دیشب است :
حالا تکلیفم را نمی دانم . چاه ویل دوگانگی ؛ پهنتر شده است عمیقتر تاریک تر ؛ گفته بوده ام که همه چیز همگام با روحم جلو می رود . زمان گذشته است و وقتی نیست . این را می فهمم خیلی هم خوب میفهمم اما کی توانسته ام فرصت را خوب مصرف کنم . مگر جز چپاول فرصت به کثیفترین شکل ممکن کاری کرده ام؟ مگر نمی توانستم از این وضعیت استفاده بهتری کنم و با دستم آلودهاش نکنم؟ من همیشه همه چیز همه راه ها جلویم است پیش رویم است میبینمشان اما به راحتی چشمپوشی می کنم و باید بگویم من در اینچیزها آدم باگذشتی هستم! واضح نیستم و همیشه نکره و ناشناخته ام ! هر لقبی به من میچسبد هر انگی و اسمی ؛ مگر همین کافی نیست تا مطمئنتر بشوم به اینکه بی هویتم و مقلد ؟
این ادامه اول نوشته است : لحظه ها ، ساعتها ، روزها ، سالهای دیگری خواهم خندید و خواهم گفت همه اینها واکنشهای متغیر و بی ثبات من بوده اند ، واکنشهای متغیر جوانیِ من ، خامیِ من و هر چیز دیگر که من ناخواسته یا شاید خودخواسته _ مگر خامی خودخواسته نیست؟_ به آن مبتلا بوده ام . مگر از ذهنی که با هزار زن می خوابد و با هزار دست استمنا می کند و هزار قطره منی از دیوارهای جمجمه اش می چکد ، میشود انتظار چیزی بهتر از اینها را داشت؟ از ذهنی که از همان کودکی خواسته است زنی تصاحبش کند یا زن و دختری را تصاحب کند می شود انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ از ذهنی که از کودکی تقلید کرده است و همهچیز را بازیچه خودش گرفته بوده میتوان انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ از ذهنی که به تظاهر ، بزرگترین چیزها را برگزیده است و دهانها را از حیرت بازگذاشته است میتوان انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ کجای زندگی ، شرف را جلوهگر شده ام ؟کجای زندگی ، محترم بوده ام ، کجای زندگی توانسته ام بدون دورویی زندگی کنم؟
حالا ، دیگر می بینم که بی رنگم ؛ خنثی شدهام و پست . شاید برای همین باشد که هنوز پس از مدتها ، دلبسته آدمهای خنثیگونه سینمای آنتونیونی هستم . آدمهای بی رنگ و بی خاصیت ؛ بی هویت ؛ اما وجه تمایزمان این است که در آنها تظاهر نیست و اگر هست به این اندازه ای که من دارم برجسته نیست .
من به اینها بعداً خواهم خندید ، لحظه ای دیگر ، روزی دیگر ، سالی دیگر ... آن لحظه دیگر برایم مثل همیشه اثبات میشود ، که یکپارچه نیستم و همیشه متضاد بوده ام [نه به معنای عرفانیِ آن] .
و اینکه : همه چیز می رود ، تمام می شود . مثل همین بارانی که صبح زد و مادر را مجبور کرد نانش را در پارکینگ بپزد . حالا ظهر است و هوا ، آفتابیست . انگار نه انگار چند ساعت قبل ، از همین آسمان ، بارانی ریخته است و کسانی را آسیمهسر کرده است .
...............................................................
سخن از سینه ام _ چون جان _
به لب می آید ، اما برنمیآید
...
سرم آویخته چون میوهای پوسیده، از گردن به روی صخرهٔ سینه
_ شگفتا! زان همه سنگی که دارد آسمان در آستین ، ما را
به دل میافتد و در چشم، اما... آه...
یکی بر سر نمیآید.
...
کسی میآید از جائی؟...
_دروغی پست!_
سیاووشان در آتش سوختند، امشاسپندان در بُن تاریخ پوسیدند
نیامد سوشیانسی، اسبِ عمری بسته بر دروازهٔ شهر اسیران را
_نمیآید!_
دروغی بود این هم چون دروغان دگر صحفِ بیآزرم انیران را .
...
(سخن از سینهها چون جان
به لب میآید اما بر نمیآید)
_چه افتاد این سرما را..._
....
چه افتادستمان در این زمان بر این زمین گیج
که ما را شوربختی ، کاری از اختر نمیآید .
«منوچهر آتشی»
خواب به سراغم آمده . شاید خواب هم نباشد فقط یک تداعی باشد که می گوید این ساعات میخوابیدم . به هرحال ، نمیتوانم بیشتر بخوانم ، چیزی نمیفهمم . مدتهاست که از خواب بیزار شده ام ، اما چارهای ندارم .
گفتم بیحاصل نباشد . امیدوارم فردا مثل امروز و روزهایی از این دست نباشد . مایه شرمساری است . ناچار این را هم اضافه کنم تا ابهام جملهام برطرف بشود : و روزهایی این چنین، کم نبوده اند . هر روزی که چنین نگذشته است ، نامتعارف بوده است و تازه .