.

.

شاید همان موقعی که در حال خوردن ناهار بوده‌ام ، دخترک مشغول تنظیم کردن طناب روی گردنش بوده است . و شاید همان موقعی که از سر سفره بلند شدم ، دخترک هم از این مائده چرکین برخاسته و با طناب به بالا رفته باشد .

 وقتی که می‌بینی لباس‌رسمی‌هایی بیایند و نبودنت را با اسکناس‌هایی چند حساب کنند و خانواده‌ات را به چند تسلیت مهمان کنند و مثل همیشه در انتظار «واقعه نامنتظری که همه ما را ناراحت کرد!» بعدی کمین کنند ، می‌فهمی همه چیز امکانپذیر ست و همینقدر ساده انجام می‌شود .
چقدر شوخ و آسان می‌توانند زندگی‌‌ات را منهدم کنند . و هیچ باکی‌شان نیست. همینهایند که کره زمین را روی انگشت اشاره‌شان می‌چرخانند ؛ قلقلکش می‌دهند ، انگولکش می‌کنند و می چرخانند . می‌چرخانند . می‌چرخانند . 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد