.
.
.
.
.
.
.
قهوه آمریکانو مزه زهر میداد. شکلات خوردم؛ تلخیاش برطرف نشد. ظرف یکبار مصرف خریدیم و رفتیم لوبیا گرفتیم. با ولع لوبیا میخورم؛ با نان لواشِ کهنه. گفتم "برنج نریزید"؛ فقط لوبیا. لوبیا با نان خوردم. بعد آمدیم بیرون.
پنجشنبه، ۸ آذر ۱۴۰۱
یک نفر دیگر هم از اتاق ما نرفته است خانه. اگر او نبود بیشتر توی اتاق میماندم. ولی دریغ که چنین نشد. از کسانی است که رهاشان کردهام؛ از همانها که زمانی با هم صمیمی بودیم و حالا حوصلهشانرا ندارم. با هرکس که صمیمی شدهام فقط چند ماه طول کشیده است. بعد از طرف ملول شدهام و ردش کردهام. با زنگ نزدن، با جواب ندادن، با سکوت. کسی که محقق فلسفه بود و ماهها برایم از فلسفه حرف میزد را رد کردم و حالا این هم اتاقی که در این دو سه ماه با هم صمیمی شده بودیم، حالم را بهم میزند. میترسم در روابط عاشقانه هم به همین مشکل بربخورم. ولی این روابط کو؟
برنج گرم با گوجه و نصف نان و دوغ خوردهام. حالا سنگینم. خوابم میآید.
الان برگشتم به اتاق و دیدم طرف دارد میرود بیرون. خیلی خوشحال کننده بود. تک و تنها هستم و میخواهم بخوابم.
پنجشنبه، ۸ آذر ۱۴۰۱
تو چیزی میفهمی؟ نه! من هیچ نمیفهمم. اوراق را ورق میزنم و چیزی نمیفهمم. نادانی خودم را شاید تورق میکنم. هیچ یادم نمیماند. حافظهام پوکیده. زوال عقل و شرف و همه چیز را در خودم میبینم. ربع ساعتی هست که در دستشویی ام. چه میکنم؟ هیچ! مینویسم. مینویسم من. درود بر خودمان. چه سیاهیم ما. چقدر دستمبرای نوشتن می رود. دلم میخواهد دوباره در انتظار گودو را بخوانم. این بار با ترجمه دریابندری. دلم میخواهد دوست دختری داشته باشم و او برایم این کتاب را بخرد. کادوپیچش کند و با دستان لاک زدهاش (لاک سرخ) ان را به طرف من بگیرد و بگوید "برای تو". و من با لبخندی تلخ و سنگین از او تشکر کنم.
پنجشنبه، ۸ آذر ۱۴۰۱
سگها سرشان را چندان به این طرف و آن طرف نمیچرخانند. مثل ما میتوانند به جایی خیره بشوند و مدتها در سکون بمانند. ولی گربه ها نه، مرغ ها نه، خروسها نه، کبوترها نه؛ آن ها نمیتوانند. آنها مدام این طرف و آن طرف را میپایند و چشمشان چندان به جایی خیره نمیشود.
پنجشنبه، ۸ آذر ۱۴۰۱
جاهای خالی از آدم را دوست دارم. و دیدم که اوقات زیادی از شبانه روز را در دستشویی به سر میبرم. زهازه.
لیوان اسپرسو را مچاله کردم و در دهانم گذاشتم؛ مزه کاغذ، کارتن می داد؛ احساس کردم به طبیعت نزدیک شده ام و از صنعت دور شده ام، از تصنع از تکنولوژی. احساس کردم به دامان بکر طبیعت نزدیکتر شده ام.
شنبه، ۲۶ آذر ۱۴۰۱
چه عجیب است. آمدم دیدم هیچکس توی اتاق نیست. اتاقهای کناری هم خالی شدهاند. از یک اتاق فقط دو نفر مانده است. عصر و غروب در تاریکی اتاق روی تخت دراز کشیده بودم و آهنگ میشنیدم. آهنگها بیشتر مچالهام کردند. ولی اشکی سرازیر نشد. منتظرم کلاس مجازی تمام شود و بروم کتاب بخوانم. و بعدش بروم بیرون یک لیموناد شیشه ای بخورم یا دمنوش. یا شاید هیچ.