از یک هیاهوی سر به آسمان کشیده میآیم؛ از یک هیاهوی پوک. باور نمیکنم چقدر مضحک بوده و چقدر مضحک فیصله یافته. آدم چقدر میتواند رگ صورتش باد کند و چهرهاش گلگون بشود، چهرهاش از خشم گلگون بشود، فحاشی کند، تا تهِ تهِ شخصیتها و زندگیها را رو کند و به جراحت بکشاند؛ هیاهوها چنین میکنند، هیاهوها که همهشان پوکاند. مزبله انسانی! چقدر از این عبارت خوشم میآید. در تنهایی هیاهویی از این دست خلق نمیشود، هیاهویی که خلق میشود یک نوع خودخوریست، به گمانم این یکی محترمتر باشد با اینکه زجرکشتر است.
تهی شدهام و خسته. از یک هیاهو میآیم، این هیاهو در یک مزبله در یک انباشتگی حاد ایجاد میشود. در این هیاهو، ناخواسته ساکت بودهام و دم نزدهام، برایم جالب است.
هرچیز زیادی مزبله است، هیهات از مزبله انسانی! ما در هم چپیدهایم دیگر. فردیت، مضحک است. در این درهمانباشتگی، فردیت، مضحک است. باری، همهچیز میتواند مضحک باشد، و این تراژدی حیات ماست. چه رقتها و تقلاها و شورها و شررها که همگیشان مضحکاند. دست سای و دریاب. هرچیز زیادی مزبله است، هیهات از مزبله انسانی! در کودکی نسبت به کندوی عسلی که لای شاخه های درخت لیمویمان بود، احساسی مرکب از تهوع و ترس داشتم. کل کندو را زنبور پوشانده بود، سیاه یا قهوهای. نگاه میکردم و مهوع میشدم و از این مازوخیسم لذت میبردم. یا گروهی که در تلگرام ساخته بشود و گفتنِ اینکه "همه اونجا هستن" ، حس تهوعی آنچنانی برایم میآورد. هیهات از مزبله، هیهات از مزبله انسانی!
مشتی که با تمام توان بر کوپه گل میزنی و چالهای عمیق درست میشود. انگار آیدا گفته بود که بر کمر شاملو در دوران اوج بیماری قندش، چاله ای به اندازه پرتقال درست شده بود.در ورودی کتابخانه که چند صندلی گذاشتهاند نشستم. چند صفحه از یک مجله روانشناسی را هم که در آنجا بود خواندم. اما نرفتم طبقه بالا، راهم را کج کردم و از کتابخانه آمدم بیرون و زیر آفتاب سوزان راندم تا دوباره برگردم خانه. قرار بود که بروم کتابخانه و تا عصر برنگردم و چنین شد. هرچه هست باید در این خانه انجام بشود. اگر سعادتی هست و شقاوتی باید در همینجا رخ بدهد. من سکون و رکود را به سیالیت و تحرک ترجیح میدهم. آمدم خانه.
این جفنگ پیرامون سکون و رکود هم معنی ندارد انگار؛ باید خودم را عادت بدهم در کتابخانه برای ساعتها بمانم. مثل اکثر اوقات، احساس میکنم مهوعم.
چندین و چند دقیقه ای میشود که دفترچه یادداشت گوشی جلوی چشمانم است و میخواهم چیزی بنویسم و نمیتوانم.
ساعت دو ئه نمیخی بخوسی؟ پیراهن آستین کوتاه نارنجی بر تن. با حوله روی بند صورتش را خشک کرد. احسان، نیکویی، نیک، حسن، زیبایی، خیر.