۱.پایم را که صاف روی تشک گذاشتم احساس کردم این پای من نیست. راحت روی تشک ولو شد و اصلا من انرژییی بابتش صرف نکردم.
اما حالا تعلقش را به خودم بیشتر احساس میکنم چون توانستم کمی دولایش کنم.
میترسم بلند شوم و نتوانم راه بروم، میترسم تلوتلو بخورم یا نقش زمین بشوم. حتی میترسم کسی بیاید و بگوید چرا از جایم بلند نمیشوم و من به دروغ بگویم الان برمیخیزم و توقع داشته باشم با گفتن این جمله او برود ، اما از بد ماجرا او بماند و ببیند که یک لحظه میایستم و سپس با تن لشم روی زمین پهن میشوم.
دستم را لای موهای چرب و خیسم میبرم و مرتبش میکنم. زود حالت میگیرند. در چنین وضعیتی باید موها را چنان روی سرم تقسیم کنم که فرق سر چندان پیدا نباشد. اما نمیدانم یقه را چه کنم. یقه هم خیس است.
۲.خیلی پستیا.پست جدت بی، بووِی ک...ت بی. صداتون تو حیاط می یِهیا.خودم نمیروم سرِ کار یا بابت کروناست؟مفتخورم.صدا تکرار میشود. پستی، ک..شبودن، مفتخوربودن، سرش را به دیوار زدن یا قبل از اینکه چنین بشود جدا کردن، احترام نگهداشتن و کاری نکردن و جلوگیریکردن از یک جدال بزرگتر، شاید جرئت مقابله و رودررویی نداشتن، در را محکم بستن، ساکت بودن، دیگر حرف از دریل و مته و یخچال نزدن، فلاکسها را برگرداندن؟، متورم شدن چهره، توالی باقی روزها: سکوت و کم محلی و عدم صمیمیت، فلاکسها را به زن همسایه تحویل دادن و فکر اینکه از چهره غمناکش می شود چیزی فهمیدن؟، صدای کولر، صدای اصابت قاشق و قابلمه، دو سه ماه دیگر کنکور داشتن و درس نخواندن، قبول نشدن و در جستجوی کار رفتن، قرنطینه بودن، استمناء، استغناء، استفعال، احتضار، افتعال.
۳.اینچیزها را همه تجربه میکنند. و همین مثل چیزی تلخ و زهرآگین بر جانت نشتر میزند و میپوکاندت و میبینی برای خیلی کسان ، بیشتر از تو، بارها بیشتر از تو اتفاق میافتد. خودت که خبر داری.
۴.بیمایه. هرزهگرد کوچههای پستی و شرم.
چهرهای سرخ و گرم،متورم. سرخی چشم، آه و آتش و آب.
یک دست برای ، و یک دست برای زیر و رو کردن گوشی.
ترسیدن از اینکه در چنین موقعیتی بپنداری طبیعیست و قابلباور.
گهخوردن ممتد.
صادق نبودن و دروغ گفتن. همه چیزهای صادقانه را تکذیب کردن. اصالت تکذیب.
۵.دوباره میتوانم جمله محبوبم را با خودم زمزمه کنم و متأثر بشوم: هیچ خبری نیست. این جمله کولاک میکند. اما روزگار گفته است که در میان شلوغیهای زندگی فراموشش میکنم! و نمیخواهم این را قبول کنم، مثل موارد صادق دیگر.
_مزخرفاند و خام. اما به هرحال جز اینجا، جای دیگری نمیشود اینها را به زبان آورد.
۹۷/۱۱/۱۶
یکِ ظهر است. لباسهای تشریفات را تحویل دادهایم. و [در]همانجا که لباس تحویل دادهایم، فعلا نشستهایم.منتظریم ولمان کنند.
آفتاب میتابد، آفتاب زمستانی. چندان گرم نیست.
«طعم گس حسرت، با زردآب دهن روی لباسش ریخت.»
میبینیش؟همونجا کنار در کوچیکه خونهشون نشسته.دیدیش؟ اوناهاش با یه دستش داره سرش رو میخارونه. ده دقیقه است اونجا نشسته.همهشون رفتن نمیدونم چرا این نمیره.چرا ولش کنم؟ده دقیقه است که اینجا وایسادم تا آقا گورش رو گم کنه و بره تا من بتونم از اونجا رد شم.بیستبار سرش رو بالا آورده و به من نگاه کرده.البته به پنجره نگاه کرده اما مطمئنم میدونه این پشت وایسادم و دارم بهش نگاه میکنم.پارسال یا دو سال پیش بود که مثل فیلمهای سینمایی شد. شب بود و بارون و غرمبه تندتند میزد. تو چراغهای حیاط آب رفته بود و همه شون چشمک میزدن.به بارون که با لامپ تیر برق پیدا بود نگاه میکردم. همینطور که به بارون نگاه میکردم آقا چشمت روز بد نبینه یهو یه رعد برق بزرگی زد که کل کوچه فک کنم روشن شد یهو نگاهم به پنجره اینا افتاد. وای پشت پنجره وایساده بود و به اینجا خیره شده بود. وقتی چهرهاش رو از پشت پنجره خونهشون دیدم به خدا نزدیک بود سکته کنم.همه از صدای رعد ترسیده بودن من از چهره این.مثل مجسمه وایساده بود و دقیق به من خیره شده بود. خیلی شوم بود قیافهش. مثل سگ ترسیدم به کسی هم نگفتم حتی الان هم به کسی نگفتم.
میدونم کار خودشه شاید همینا به دیوار خونه مون ترقه زده باشن یا نتمون رو میدزدن.
میبینیش؟هنوز نرفته پدرسوخته.میترسم بلایی سرمون بیاره.ای چیه هر ساعت میگی آروم باشم؟مگه دفعه اولشه؟اون روز کنار زمین پشت مدرسه وایساده بود داشت قدم میزد.نصف شب ها! نه یه وقت فکر کنی روز بودا.با تلفن هم حرف نمیزد، هیچ! فقط قدم میزد. اومده بودم شونه رو بردارم ، مثل همیشه از پنجره هم نگاهی به بیرون انداختم و این کریهالمنظر رو دیدم.کریه المنظره دیگه پس چیه؟!سی خودش آروم قدم میزد دستاشو تو هم چفت کرده بود و به پارک نگاه میکرد .خدایی نمیدونم چشه.این مال موقعیه که هنوز اون شب بارونی نیومده بود. اون روزا حسی بهش نداشتم.اما از اون شب بارونی دیگه ازش رم میکنم، شاید تا حالا چشم تو چشم هم نشده باشیم یعنی یا اون منُ دیده یا من اونُ دیدم اما نشده به همدیگه همزمان نگاه کنیم. اما خدا نکنه اگه دیگه چشمم بهش بیافته.به خدا سکته میکنم.ازش میترسم.عاطفه میگفت، تو حیاط داشتیم فرش میشستیم بعد صدای خنده از تو خونهشون میومد. احتمالا صدای خنده همین بوده. همون موقع که میومدیم تو حیاط صدای این هم میومد.تو کوچه داشت با تلفن حرف میزد.حرفهای الکی.فقط این دفعه هم نبود، هروقت که یادم میاد، ظهرا که میومدیم تو حیاط صدایی از اینم میومد. چه شود دیگه.خدا به خیر بگذرونه.
صدایش از عمق چاه میآمد؛همان چاهی که در آن پرت شده بود:چاه پیری، چاه فقر، چاه زندگی. با چادری روشن و با نقش گل و برگ، روی پلکان ورودی اداره پست نشستهبود.خسته و بینشاط، رهگذران را میپایید و دستش را به سمت هر آدمی که از کنارش رد میشد دراز میکرد: وقتی پولی میدادند، چهرهاش حالتی گریه مانند به خود میگرفت و دهانش آرامآرام میجنبید. معلوم بود که دارد دعای خیر میکند.از سیمای تکیده و غمبارش میشد فهمید رمقی برایش نمانده.
از موتور پیاده شدم و رفتم به سمت اداره.پیرزن چند قدم دور از من نشسته بود، به من نگاه کرد و من هم به چهرهاش خیره شدم. پولی همراهم نبود اما کارت بانکی پدر در جیبم بود.از کنارش رد شدم و رفتم داخل و پیرزن هم نه چرخید تا با نگاهش دنبالم کند و نه صدایش را بلند کرد تا بشنوم. انگار از سر اجبار آورده شده بود، اصرار چندانی نمیکرد. من رفته بودم پست تا فرم تعهد و عدم سوء پیشینه را ارسال کنم. من کدپستی مینوشتم و شماره تلفن و آدرس؛ و پیرزن هم زیر آفتاب تموز، روی پلههایی که روزانه دهها آدم پاکوبش میکنند نشسته بود و رفتن و آمدن بشر را میپایید، بشری که میگوید متعهد است و سوء پیشینهای ندارد و حاضر است در یک برگه A4 و دو قطعه عکس ۴×۳ برایتان این را اثبات کند.
تخم سگها ، همه جا هستن. باید جلوی دیوار به صفشون کنی و به رگبار ببندیشون.
پسره که در رفته بوده ، پلیس گرفتتش. از این پولداراس،سرتاپاش خالکوبیه.یه بار هم خودش یا خونوادش نیومدن سر بزنن.فقط یه وکیل برا خودش گرفته، وثیقه هم گذاشته و خودش آزادِ آزاد داره تو شهر میچرخه.مریض ما هم ضریب هوشیش دو شده، کمرش باید عمل بشه. دادگاه هم پنجاه پنجاه حساب کرده.احتمالا واسه اینکه باید از پل هوایی استفاده میکرده.
حالم خوش نیست.عصبیم.افسردهام.دارم گوش میدم.
یه جا هم زنی نوشته بود همین گوشی سادهای هم که دستشه قرضیه، منتظره تا فرشش فروش بره و برا بچهش گوشی لمسی بخره تا بتونه برنامه شاد رو نصب کنه. خب تو میگی چطور حالم خوش باشه؟خودم کم دلیل ندارم واسه اوقاتتلخیم اینا رو هم که میبینم دیگه زهر هلاهل میشم. لعنت به قبر باعث و بانیش، تخم سگها. کسکشهای متوهم.
عصبیتش مرا هم با خود برده . پشت سر هم حرف میزند. آتش گرفته است انگار.داد و عتاب میکند و مدام میرود و میآید.
تمام روز فکرم پیش ایناست که کار و بارشون تعطیل شده. نمیدونم چطور دارن تحمل میکنن.تو سرم دعوای زن و شوهرا مجسم میشه، خشم نفرت بغض شوهر پدر صاحبخونه مادر زن همسر، تو ذهنم داره میچرخه. خودم که وضعم بد نیست.خدا رو شکر آخر برج پولی گیرم میاد اما انصافا اینا حالم رو خراب میکنه.خب تو دیگه میدونی وقتی اینایی که زندگی رو زیبا میبینن و مثبت می اندیشن و هرروز دارن چالش میسازن و معرفی میکنن و مینویسن و عکس میگیرن و چندین هزار نفر دنبالکننده دارن رو میبینم فقط فحش میاد تو زبونم برا گفتن. اینا خیلی پرتن و عصبی میشم وقتی می بینم که چقدر ابلهند. فهمیده ام که وضع خرابه. نمیتونم اینا رو ببینم و حالم خوش باشه. از حال خودم که نگم. سر سفره مث مردهها غذا میکپونم و مدام بغض تو گلومه. اینارو نگم بهتره.
میپرسه چیزی میخواستم بگم؟بهش میگم شعری از سعید بیابانکی دیدم و خیلی پر حس بوده.میگه برام بخونش.شروع میکنم به خواندن:
خوشم با شمیم بهاری که نیست
غباری که هست و سواری که نیست
به دنبال این ردّ خون آمدم
پی دانه های اناری که نیست
مگردید بیهوده ای همرهان
به دنبال آیینه داری که نیست
به کف سنگ دارم ولی می دوم
پی شیشه های قطاری که نیست
تهمتن منم تیر گز می زنم
به چشمان اسفندیاری که نیست
دو فصل است تقویم دلتنگی ام
خزانی که هست و بهاری که نیست ...
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
انوری
دلم پر از ترسها و نکبتهاست . حالم خوش نیست .
باد شدیدی میوزد و چنان قدرت دارد که در بسته شده را هم به لرزه درمیآورد و در، صدا میدهد . تو خیال میکنی در باز است و از به هم خوردن در صدا میآید. باد، از مربع کوچکی که گوشه پنجره اتاق درست کردهایم ، وارد میشود.شاید به همین خاطر بیدار شدم . خودم را گول نمیزنم که دو سه جمله اول را فراموش کردم. چرا فراموش کنم اصلا؟اینها آشنایند و مگر هر آدمی را بهرهیی از آن ندادهاند؟ نور نارنجی تیر برق کوچه ، روی تاریکی درخت سبز لیمو نشسته است و درخت لیمو را سیاه و نارنجی کردهاند و باد ، گاهی شدید و گاهی آرام تکانشان میدهد . نمیتوانم بپذیرم هفت اردیبهشت است، در روح من یک چیز از لحاظ آشکارگی اش با روز برابری میکند و آن بطالت است، بیحاصلی از پی آن. زندگی کوتاه است و دردآور. و تو باید غربت را درک کنی، چیزی دیگر نمانده است .قاب عکس برادر و رفیقش هم شکسته است. و هنوز در به هم میخورد. قبل از بیداری، خواب نکبتباری دیدم. تلاش غیرمستقیم من برای دستیافتنی شهوتگونه به یک زن آشنا. انگار همین بود. بله تلاش غیرمستقیم، چرا که بهظاهر خودم را بیمیل نشان میدادم و نمیخواستم نوشتههایم را درباره اندامش بخواند و با همه تلاش های ظاهریام در امتناع از انجام این کار، در دلم شعله آتش بود و خرسندیهای پستگونه. در خواب هم میدانستم دارم دروغ میگویم. چیزی به صبح نمانده است؛ فقط دو ساعت دیگر. و آن لحظهها شاید خواب باشم یا در بسترم کش و قوس میروم و ممکن است مثل اکثر اوقات عصبانی شده باشم از اینکه با این همه حس خوابآلودگی، خوابم نمیبرد. خواب ، توان انجام کارها را از من گرفته است، با این همه نمیتوانم بخوابم. این لحظات ، خواب دستنیافتنیترین و شدیدترین نیاز من است. و من نمیرسم به آن؛فقط خشمی برای خودم میماند؛و تنی کسل و خوابآلود برای گذران باقی روز. آهای داوود، دال نقطه، صدایت از دوردستها میآید ؛ آنجاها که تنها خودت رفتهای، آنجاهایی که نشسته ای و قدم زدهای؛ صدای مویههایت در کوه پیچیده است. دیروز جایی دیدم کسی متنی میخواند و یا نغمهای میسرود، و تصویری که از پی آن ارائه کرد جالب بود: گفت این آهنگ [یا نوشته]میبردم در علفزاری؛ هیکلم را آنجا نمیبینم، فقط میدانم دارم به زنی با لباس بلند سپید که از میان درختها و بیشهها خرامانخرامان میآید نگاه میکنم. اکنون میخواهم بگویم که یکوقت به سرنوشت امثال فایز دچار نشود. یکجای دیگر هم دیدم [ای کاش تا همان جمله قبل، نوشتن را پایان میدادم]که یک نویسندهای انگار نوشته بود: «زندگی، انباشتن برای باختن است. زندگی همین است. زندگی، بسان یک دیوار آجریست که لای آجرهایش سیمان نزدهباشند؛ این دیوار محتوم به نابودی است توسط بادی که حتما خواهد وزید. زندگی همین است».
بگذار باد بوزد؛ تا چون شمع، در هجوم باد بلرزم و به یکباره خاموش شوم؛یا مثل آن دیوار، همچون آجرهایش برُمبم و بشکنم، و چشمانم شیارهای آب بر زمین پیشِ رویم را ببیند؛تایر ماشینها،دوچرخهها، پاهای رهگذران، همه را ببیند و سپس چشم ببندم.
دیشب، که فسازاده نزد مهستی ویولن میزد و مهستی هم میخواند، میدانستم حالم خراب است. زندگی فسازاده ، سوزناک است . کسی که نبوغ شگفتآوری در احساس و ویولنزدن دارد و چنانکه باید و شاید قدر ندیده است . ف
بداههای از خود مینوازد، خراب میشوم، و دقایقی بعد ، مهستی که میخواند، و همزمان با او فسازاده که مینوازد، خرابتر.
آغاز صبح، به کام باد.
بگو، بلند، به صدای بلند در جایی که کسی نیست ، بگو که چه سبکبال در زیر آفتاب سوزان و غوغای داغ باد ، مینشینم و باکم نیست و میگویم افیونهای مناند اینها ؛ «اما از لو رفتن خودت و وادادگیات هراس داری؛ که : دروغ برملا میشود و آدم دروغگو لو میرود !»
بگذار تشباد به صورتمان بخورد ، و به طناب آویزان حیاط نگاه کنیم ؛ بگذار همسایه کولرش را روشن کند و غیژغیژ صدای کولرش به اینجا هم برسد و سکوت کوچه را بشکند.
کاشیها خاک گرفته و تفتیدهاند؛ و خدا میداند برهوت چسبیده به کارخانه آسفالت ، اکنون چگونه است. لابد سنگها داغاند و کنارها سرخ و چروک شده و بر زمین ریخته اند با صدای کُرپ کُرپ ؛ مثل صدایی که وقتی برادر انگشتش را بر پیشانیم میزد.
هوهوی تند باد ، نه، تشباد ، پشته های ماسه و سیمان را در نوردیده است و با دودِ اگزوزهای موتور ۱۲۵ هم مسیر شده تا به اینجا رسیده است .حالا در تن من نشسته است تشباد. عریان است و بیقاعده؛ میوزد بر سختترینها ؛همچو سنگ و سیمان و آهن ، همچو آدم. اما نشنیدهام گلی را تشباد وزیدهباشد .
چندساعت بعد و بی ربط با بالا :
نمیخواهم فکر کنم به اینکه هیچ نکردهام . تنها باید سرم را بر بالش بیندازم و چشمانم را ببندم .
و سرم بر بالش میافتد به امید روزی که پیشِ روست.
با پدرش تماس میگیرد و میگوید هر عددی که برایت پیام آمد ، خبرم بده. بعد از چند لحظه پدر تماس میگیرد و_از صدایش معلوم است سعی داشته عدد را به خطر بسپارد _یک عدد شش رقمی را میخواند .
یک گوشی باید مار را وادار کند سیب بخورد و مواظب باشد مار دم خود را نخورد چونکه میبازد ؛ و یک گوشی که کیفیت دوربینش و قیمتش هفت هشت برابر گوشی من است . هر دو در دستان دو بچه کلاسهفتمی. پدر یکیشان چند روزیست که تصادف شدیدی کرده و حرف ، حرف بهبودیاش نیست ، حرف ایناست که آیا زنده بماند یا نه . جاده ، عبور ، حادثه ، گریختن ، یک پدر. پدر همان کسی که مدام باید مواظب باشد مار دمش را نخورد: ماربازی.
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را
عجب، دست را بسان متهمی از پشت میبندد. خودکار در دهانت میگذارد و میگوید حالا اگر خواستی بنویسی، بنویس. ما رفتیم، فعلا. داد و هوار میکنی، ای آدمها، کهبر ساحل نشسته شاد و خندانید، کجا میروی؟ با توام، مرا دریاب که مجال زیستن نیست؛ صدای بسته شدن در ورودی را که میشنوی ، میفهمی رفتهاست پی کارش . به سوی سرنوشتی ، میروم تنها ، بسان لالهای گمگشته در صحرای دشتستان . این در ، اولین دریست که وقت آمدن باز میشود و آخرین دریست که وقت رفتن چفت میشود ، دو قفل دارد. حالا کنار جاده ایستاده است در انتظار تاکسی . خب، ما میمانیم و خودکاری در دهان. عجب، کاغذ هم وسط میز است. صدا میشکند در گلوی قمری، و خون شتک میزند بر درختهای مجلل لیمو و دیگر اشجار! کاغذ وسط میز است. با من فاصله دارد. باید از روی صندلی بلند بشوم ، پیشانیام را محکم به کاغذ بچسبانم و بکشانمش به طرف خودم.
خب، حالا برگه هست و یک دهن و یک خودکار بزاق گرفته. شروع کنیم. جملهام با ا شروع میشود. مثلا آنانکه محیط فضل و آداب شدند . با «ا»یِ الا یا ایهاالساقی اشتباه نگیرید. ا را میکشم، تسلط ندارم و ا از خط پایینتر میآید. اَه. چه شد؟ وقتی در حال کشیدن ا بودم، دیدم از خط پایینتر آوردمش؛ خواستم با دهانم خودکار را از روی کاغذ بردارم اما قبل از اینکه چنین کاری کنم، خودکار از دهانم دررفت و من یعنی چانهام و چند لحظه بعدتر، بزاقم، روی کاغذ افتادیم. خب، میبینم خودکار هم سُر خورده ، رفته کنج اتاق چپیده. چارهای ندارم. تا صبح فردا باید منتظر بنشینم، آب نخورم غذا نخورم، با دستِ بسته در اتاق قدم بزنم، کاغذ را نگاه کنم و به خودم بگویم با این وضعیت حوصله ندارم بنویسم، تا بالاخره صبح بیاد. نهاد محذوف نداریم. صبح، نهاد است. یعنی صبح بشود. صبح بشود و صدای باز شدن اولین در که هنگام رفتن آخرین در است برای بستهشدن، به گوش برسد . بیاید ببیند هیچ نکردهام . هیچ باکیش نیست . بیباک است .
میآید. صبح شده است و دارد برگه را میخواند . چشمانش را که مشغول خواندن اند و مدام از راست به چپ میروند را میپایم. بعد از بیست دقیقه ، اول نگاهی به من میکند ، بعد برگه را گوشه میز میگذارد و برگه سفید دیگری از کیف چرمی براقش بیرون میآورد . هیچ حرفی نمیزند.
«بنویس» و کاغذ را جلویم میگذارد. بهش توضیح میدهم قلم ندارم. یکی از کیف چرمی براقش بیرون می آورد و روی کاغذ میگذارد . «بنویس» . باید شروع کنم نوشتن . این همه حرفی که مدام از دیروز ظهر تا الان ، توی ذهنم میلولیدند ، انگار دود شده اند و رفتهاند هوا. مینویسم : «چیزی برای گفتن ندارم . البته ، داشتم اما فراموش کردم . تقصیر من هم نیست . امیدوارم بدانید .» کاغذ را میسرانم به سمتش. چشمش را به کاغذ میدوزد و بعد به من نگاه میکند. هیچ حسی چشمهایش ندارد . بیروحِ بیروح.
روز بیست و یکم است که اینجا حبس شدهام. بیست و یک روز است که وقتی میآید همه حرفها یادم میرود . بیست و یک روز است که موقع رفتنش ، دستهایم را میبندد ، نوک قلم را در دهانم میگذارد و میگوید بنویسم . بعد میرود .
بیست و یک ، دویست و یک ، دو هزار و یک ، ... چه فرقی میکند مگر؟هان؟هیچ نمیتوانم بنویسم . ذهنم را بریده اند و جلوی مرغها انداخته اند ، زبانم را بریدهاند و جلوی چشمان حریص ببر تکانش داده اند . و زبان ببر بیرون آمده است و مثل سگ تشنه لهله زده است . دستانم را بسته اند . ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو/وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای . لعنت بهشان . میدانی؟ جوارحت را با لرز خفیفی از پا در میآورند ، نفست را تنگ میکنند ، بعد سوگ و مرثیت است که از پیات روانه میکنند. واضح است که مقصر کیست. که چه کسی این بزم پلید را تدارک دیده ، و چه کسی از گرمای لذت ، خیس عرق شده است . معلوم است دیگر آقاجان. مگر ما توانستیم از پی فتحِ چیزی براییم؟ ما فقط رَحِمِ ذهنمان را گشاد کردیم و هی چپاندیم. آغل گاو شده است . هرزه هایند که پادشاهی میکنند. یک دستشان شراب چرکینشان را بر صورتت میپاشاند و یک دستشان چشمان از حدقه بیرون زده ات را به آرامی میمالد. استاد مالیدناند اینها. خب ، همینها هم که تا فردا صبح یادم بماند کافیست. بیست و یکمین بار است که اظهار امیدواری میکنی! به هرحال ؛ آتشی شاید سر بر زند گرچه ارمغانش روشنایی نباشد؛ سوختن باشد ؛ سوختن: اشک گرم رقت از مژگانش آویزان/از میان کوچه باغ ابر/پای رفتن می کند سنگین / طرح پیکرهای باران خورده ی ما را /برده سر در هم/بر رواق معبد شب می نگارد ماه
پ.ن:
نیما، خیام، حافظ، سعد سلمان، آتشی