به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را
عجب، دست را بسان متهمی از پشت میبندد. خودکار در دهانت میگذارد و میگوید حالا اگر خواستی بنویسی، بنویس. ما رفتیم، فعلا. داد و هوار میکنی، ای آدمها، کهبر ساحل نشسته شاد و خندانید، کجا میروی؟ با توام، مرا دریاب که مجال زیستن نیست؛ صدای بسته شدن در ورودی را که میشنوی ، میفهمی رفتهاست پی کارش . به سوی سرنوشتی ، میروم تنها ، بسان لالهای گمگشته در صحرای دشتستان . این در ، اولین دریست که وقت آمدن باز میشود و آخرین دریست که وقت رفتن چفت میشود ، دو قفل دارد. حالا کنار جاده ایستاده است در انتظار تاکسی . خب، ما میمانیم و خودکاری در دهان. عجب، کاغذ هم وسط میز است. صدا میشکند در گلوی قمری، و خون شتک میزند بر درختهای مجلل لیمو و دیگر اشجار! کاغذ وسط میز است. با من فاصله دارد. باید از روی صندلی بلند بشوم ، پیشانیام را محکم به کاغذ بچسبانم و بکشانمش به طرف خودم.
خب، حالا برگه هست و یک دهن و یک خودکار بزاق گرفته. شروع کنیم. جملهام با ا شروع میشود. مثلا آنانکه محیط فضل و آداب شدند . با «ا»یِ الا یا ایهاالساقی اشتباه نگیرید. ا را میکشم، تسلط ندارم و ا از خط پایینتر میآید. اَه. چه شد؟ وقتی در حال کشیدن ا بودم، دیدم از خط پایینتر آوردمش؛ خواستم با دهانم خودکار را از روی کاغذ بردارم اما قبل از اینکه چنین کاری کنم، خودکار از دهانم دررفت و من یعنی چانهام و چند لحظه بعدتر، بزاقم، روی کاغذ افتادیم. خب، میبینم خودکار هم سُر خورده ، رفته کنج اتاق چپیده. چارهای ندارم. تا صبح فردا باید منتظر بنشینم، آب نخورم غذا نخورم، با دستِ بسته در اتاق قدم بزنم، کاغذ را نگاه کنم و به خودم بگویم با این وضعیت حوصله ندارم بنویسم، تا بالاخره صبح بیاد. نهاد محذوف نداریم. صبح، نهاد است. یعنی صبح بشود. صبح بشود و صدای باز شدن اولین در که هنگام رفتن آخرین در است برای بستهشدن، به گوش برسد . بیاید ببیند هیچ نکردهام . هیچ باکیش نیست . بیباک است .
میآید. صبح شده است و دارد برگه را میخواند . چشمانش را که مشغول خواندن اند و مدام از راست به چپ میروند را میپایم. بعد از بیست دقیقه ، اول نگاهی به من میکند ، بعد برگه را گوشه میز میگذارد و برگه سفید دیگری از کیف چرمی براقش بیرون میآورد . هیچ حرفی نمیزند.
«بنویس» و کاغذ را جلویم میگذارد. بهش توضیح میدهم قلم ندارم. یکی از کیف چرمی براقش بیرون می آورد و روی کاغذ میگذارد . «بنویس» . باید شروع کنم نوشتن . این همه حرفی که مدام از دیروز ظهر تا الان ، توی ذهنم میلولیدند ، انگار دود شده اند و رفتهاند هوا. مینویسم : «چیزی برای گفتن ندارم . البته ، داشتم اما فراموش کردم . تقصیر من هم نیست . امیدوارم بدانید .» کاغذ را میسرانم به سمتش. چشمش را به کاغذ میدوزد و بعد به من نگاه میکند. هیچ حسی چشمهایش ندارد . بیروحِ بیروح.
روز بیست و یکم است که اینجا حبس شدهام. بیست و یک روز است که وقتی میآید همه حرفها یادم میرود . بیست و یک روز است که موقع رفتنش ، دستهایم را میبندد ، نوک قلم را در دهانم میگذارد و میگوید بنویسم . بعد میرود .
بیست و یک ، دویست و یک ، دو هزار و یک ، ... چه فرقی میکند مگر؟هان؟هیچ نمیتوانم بنویسم . ذهنم را بریده اند و جلوی مرغها انداخته اند ، زبانم را بریدهاند و جلوی چشمان حریص ببر تکانش داده اند . و زبان ببر بیرون آمده است و مثل سگ تشنه لهله زده است . دستانم را بسته اند . ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو/وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای . لعنت بهشان . میدانی؟ جوارحت را با لرز خفیفی از پا در میآورند ، نفست را تنگ میکنند ، بعد سوگ و مرثیت است که از پیات روانه میکنند. واضح است که مقصر کیست. که چه کسی این بزم پلید را تدارک دیده ، و چه کسی از گرمای لذت ، خیس عرق شده است . معلوم است دیگر آقاجان. مگر ما توانستیم از پی فتحِ چیزی براییم؟ ما فقط رَحِمِ ذهنمان را گشاد کردیم و هی چپاندیم. آغل گاو شده است . هرزه هایند که پادشاهی میکنند. یک دستشان شراب چرکینشان را بر صورتت میپاشاند و یک دستشان چشمان از حدقه بیرون زده ات را به آرامی میمالد. استاد مالیدناند اینها. خب ، همینها هم که تا فردا صبح یادم بماند کافیست. بیست و یکمین بار است که اظهار امیدواری میکنی! به هرحال ؛ آتشی شاید سر بر زند گرچه ارمغانش روشنایی نباشد؛ سوختن باشد ؛ سوختن: اشک گرم رقت از مژگانش آویزان/از میان کوچه باغ ابر/پای رفتن می کند سنگین / طرح پیکرهای باران خورده ی ما را /برده سر در هم/بر رواق معبد شب می نگارد ماه
پ.ن:
نیما، خیام، حافظ، سعد سلمان، آتشی