خواب نمیروم، انگار اسپرسو اثرش را کرده؛ چه نامبارک. از صدای ضربه کوچکی رفتم پشت پنجره و دیدم گربهای توی حیاط، کنار یکی از پلاستیکهای خردهریز است.
کلیت تصمیم جواد طنز تراژیکی داشت: میخواست انتقام بگیرد. از آنهایی که به خاطر کار خوبی نداشتن و بیپولی و ... نگذاشتند با دختری که دوست میدارد ازدواج کند. میگفت میخواهد چنان پیشرفت کند که با دیدن او کونشان بسوزد، حتی اگر در پیری به این خواسته برسد؛ مهم "کونسوزیِ" آنها به خاطر تماشای پیشرفت اوست؛ اگر تنها یک دقیقه هم کونشان بسوزد مشکلی نیست، فقط بسوزد!
اینجا خنده دست داد، و با نمیدانم چه حرف جدیای همراهِ تکگوییاش شدم، و آزردگیای که ممکن بود از سمت او بابت این خنده ظهور کند را از بین بردم.
و تماشای خیابانها، جور دیگری بود. از آن تماشای ایدهآلیستی خیابانها که منتج از فردیت است، چندان خبری نبود و توجهی طبیعی و عینی نسبت به پیرامون داشتم. تقریبا دیدار با جواد یک ساعت طول کشید و این دفعه به سرخوردگی ناشی از چنین دیدارهایی دچار نشدم، شاید چون مدتها _ یک سال و اندی _ از دیدار با او میگذشت.
عاری، عاری از همهچیز؛ جز ترس. میخواهم پشت در، صندلی بگذارم تا وقتی کسی آمد داخل، صندلی موجب شود چندلحظهای بیشتر، آمدنش به سمت من طول بکشد. یا این آرزو هم در سرم هست که کاش، تمامی پنجره آهنی بود، تا با چیزی نمیشکست. کاش حصارم چنان حصین بود که هولم کمتر میشد. اما همین هول است که افیونم است، که مچالهام میکند و با تیپایی به کنج پرتابم میکند. اما میخواهم بیشتر در کنج باشم؛ در کنج مطلق، کنجیتِ! محض. میخواهم باشم ولی نمود چندانی از من نباشد، جز یک آگاهی صرف که بگوید هستم.
اسمم را روی دیوار دیدم، به انگلیسی نوشته شده بود و سفیدرنگ بود. چند روز پیش اسمم را روی دیوار سیمانی حیاط دیدم و امروز هم دوباره توجهم را جلب کرد. به انگلیسی نوشته شده، با گچ سفید. دفعه اول که دیدمش، به خیالم با رنگ روی دیوار کشیدهاند، اما امروز دیدم که گچ است.
احتمالا خودم نوشتهام. معلوم است که در کودکی نوشتهام، زمانی که خودم را بیشتر جار میزدم. خودم نوشتهام. فیلمها و عکسهای کودکیام را که تماشا میکنم، چقدر از کلیت رفتاریام مشمئز میشوم. این نوشته گچی هم یادگار همان دوران است، دورانی که دور و برم شلوغ بود و به این برهوت هبوط نکرده بودم.
الم یعلم بان الله یری که در علق است، برایم شکوهمند و پرجبروت بود. حالا هم همچنان احساس میکنم از همهسو در حال پاییده شدن هستم، دارند میپایندم. در همان روز بارانی که یادم است ilgrido را تماشا کردم، و مادر را احتمالا به خانه اقوام که چند خیابان آنطرفتر است رساندم، توی حیاط ایستاده بودم و یک سبد خرمالو آورده بودند. دقیق ترین مصداق از این احساس پاییده شدن در همین است: یادم است که خرمالویی را برداشتم و با شکفتگی و نوعی طنز آن را میبلعیدم، توی حیاط و زیر ریزش ممتد باران؛ صرفا به خاطر اینکه مثل همه این سالها میپنداشتم کسی از پشت آن خانه دارد میپایدم. اما ترسی در این نوع پاییدن نیست، ترس دیگری هست که میگوید لو رفتهام. مثل وقتی که از پشت پنجره با زنی که مانتوی فیروزهای رنگی پوشیده بود، چشم تو چشم شدم، و دلم ریخت.
سهشنبه 28 شهریور 1402 ساعت 18:07