کچل کردن، کمی از پیری چهرهام کاسته. ولی وای بر روزی که دوباره موهای اندکم در بیایند و دوباره مجبور شوم در جوابِ حیرت افراد جدید بگویم چهرهام پیر است وگرنه سنی ندارم. باید به همهشان توضیح بدهم که دانشجویم، چرا که مرا با کارمندان دانشگاه، با مسئولین، با حراست و ... اشتباه میگیرند. وقتی وارد دانشگاه شدم، دمِ ورودی نگهبان هراسان از اتاق آمد بیرون و انگار گفت شما؟ یا گفت وایسید. گفتم دانشجویم. با حیرت پذیرفت و دوباره رفت توی اتاقش.
به عمر رفته فکر کردن و احساس بیهودگی کردن و مرور عزمها و تلاشها و آغازها، و دیدن تباه شدن همه اینها، و دیدن بیهودگیِ عمر سپری شده، روزگار رفته؛ و ترسیدن و مغموم شدن از اینکه سالهای پیش رو هم همینطور خواهد بود: بیهوده، تباه، پر از عزم ها و تلاشهای ناقص، ناکامیِ محض.
ساعتها پیش صبح دوشنبه، توی بستر غلط میزدم، چرت میزدم، پشت سر هم خودارضایی میکردم، به خماری پس از خودارضایی دچار میشدم، غم میخوردم، آهنگ میشنیدم و در سکوت اتاق، در خلا زندگیام غرق میشدم. همه چیز خالی بود. همهچیز.
سگِ زخمیای که روز آخر این توی دانشگاه دیدم، پاهایش از بالا تا پایین خونین بود، زیر گردنش باد کرده بود و پستانهایش هم مانند مشک خالی، مچاله و چروک شده بودند و در حالت عادی قرار نداشتند. سگ به زور راه میرفت. صدای خفیفی از ته گلویش بیرون میآمد. نفهمیدم زخمیاش کردهاند یا زاییده است. اما تصویرش توی ذهنم هست. احوال سگ مثل احوال انسانهای در حال احتضار بود: با طمانینه و اندوه سنگینی که بر چهره تکیده اش هویدا بود به اطراف نظر میکرد و ما مثل کسانی که دور شخص محتضر را گرفتهاند و او را زیر نظر دارند، از دور تماشایش میکردیم. به این صحنه رقتآور مینگریستیم. سگ از آب جمع شده کنار شیر آب میخورد و هر دفعه نگاه آرامی به اطراف میکرد. و آن صدای خفیف که به مویه بیشتر شباهت داشت از گلویش بیرون میآمد. شاید اگر با نیزه و چماق هم به سمتش میرفتی فرار نمیکرد؛ فکر میکردم میلِ زیستن در او باقی نمانده بود، برای همین میماند تا خلاصش کنند. اما، در چهرهاش آن حسِ تحقیر بعد از کتک خوردن و توهین را هم میدیدم. و اکنون، سگ را اینطور به یاد میآورم: سگی با دو پایِ خونین و گلوی باد کرده و پستانهای چروکیده شده و چسبیده به هم و صدایی مثل صدای توی گلوی کبوتر منتها کمی کلفتتر و ترکیبی از درد و اندوه و تحقیر در چهره. چند هفته دیگر که برخواهم گشت به آنجا، امیدوارم مرده ببینمش، نه زنده، با هیئتی رنجور و رقتبار.