سگِ زخمیای که روز آخر این توی دانشگاه دیدم، پاهایش از بالا تا پایین خونین بود، زیر گردنش باد کرده بود و پستانهایش هم مانند مشک خالی، مچاله و چروک شده بودند و در حالت عادی قرار نداشتند. سگ به زور راه میرفت. صدای خفیفی از ته گلویش بیرون میآمد. نفهمیدم زخمیاش کردهاند یا زاییده است. اما تصویرش توی ذهنم هست. احوال سگ مثل احوال انسانهای در حال احتضار بود: با طمانینه و اندوه سنگینی که بر چهره تکیده اش هویدا بود به اطراف نظر میکرد و ما مثل کسانی که دور شخص محتضر را گرفتهاند و او را زیر نظر دارند، از دور تماشایش میکردیم. به این صحنه رقتآور مینگریستیم. سگ از آب جمع شده کنار شیر آب میخورد و هر دفعه نگاه آرامی به اطراف میکرد. و آن صدای خفیف که به مویه بیشتر شباهت داشت از گلویش بیرون میآمد. شاید اگر با نیزه و چماق هم به سمتش میرفتی فرار نمیکرد؛ فکر میکردم میلِ زیستن در او باقی نمانده بود، برای همین میماند تا خلاصش کنند. اما، در چهرهاش آن حسِ تحقیر بعد از کتک خوردن و توهین را هم میدیدم. و اکنون، سگ را اینطور به یاد میآورم: سگی با دو پایِ خونین و گلوی باد کرده و پستانهای چروکیده شده و چسبیده به هم و صدایی مثل صدای توی گلوی کبوتر منتها کمی کلفتتر و ترکیبی از درد و اندوه و تحقیر در چهره. چند هفته دیگر که برخواهم گشت به آنجا، امیدوارم مرده ببینمش، نه زنده، با هیئتی رنجور و رقتبار.