.

.

می‌گویم، پیشتر هم گفته ام که‌هیچ صدایی از بنی بشری نمی آید. این، باید خودخواه‌ترین لحظات باشد. خشک، بی‌روح . صفت آوردن، کافیست.

به دیوار که نگاه می‌کنم، جز خراش دیوار، گچی بودنش و تلاش مادر برای متقاعد کردن پدر نسبت به سفیدکردن چیزی نمی‌بینم. به چیز باارزشی نمی اندیشم. خودم را درجمع تصور میکنم، سکوت کرده‌ام وقتیکه دارند ازچیزی حرف میزنند که من هم به اندازه کافی درباره اش_به مقداری که بشود با دیگری حرف زد_ میدانم . یکی‌شان می فهمد که می‌دانی و بعدها میگوید که مثل همیشه  از بی ادعایی من شگفت زده شده . آه چه سعادتی . همین شگفتیِ آن یک نفر ، و نگاه تمسخروار و از بالایم به آنها،  برای یک حلاوت جاه طلبانه کافی ست . من ، مسرور می شوم و همه چیز از آن من می شود.

قربانت گردم حوصله ندارم . این را میگویی تا سالها بعد به کسی که به تو اظهار علاقه کرد ، بگویی . علاقه چه عرض کنم احساسات پاک و عاشقانه منظورم نیست . منظورم همان شومی پرحرارت یک رابطه موقتی یا درازمدت با شرایط خاص خودش است. خب درخواستش را می کند و تو برای اثبات خودت ، علاقه ای نشان نمی دهی و پسش میزنی . در را می بندی . کوچه می ماند و شب خیس خیابان . وانت‌باری آبی و پیرزنی که آرام آرام در تاریکی شب قدم برمیدارد . کنار یکی از خانه‌ها ، که درش باز است مردی به دیوار تکیه داده و با مرد دیگری که روی موتور نشسته است صحبت می‌کند . در راه فکر میکنی ، به راهی می اندیشی که کسی نفهمد یا فقط خودش نفهمد و خودت ، که پشیمانی از اینکه پیشنهادش را رد کردی. هیچ راهی به ذهنت نمی رسد و دو کشیده برسرت میزنی. کُپ ، کُپ . در واقع، الان دوکشیده آرام به سرم زدم تا ببینم که صدای کُپ‌کُپ میدهد یا نه . بله درست بود حدسم ، کُپ‌کُپ . به جایی نمی‌رسی. یعنی راه به درد بخوری به ذهنت نمی‌رسد .خب چه می‌ماند پس؟فقط یک نیمه پرهیزکاریِ سطحی و همانطور که واضح است قلابی. و همین نیمه به خاطر این است که تو در نگاهش به همان چیزی که می‌خواستی رسیده‌ای. اما وقتی یادت می‌آید چه از دست‌دادی دیگر هیچ به یادت نمی‌آید که حالا مقامی بلند پیدا کرده‌ای. راه دارد به پایان می‌رسد. یک ماست چهارگوش از این سوپری باید بگیرم نانوا هم بروم .

دررا باز می‌کنم. اجاق گاز را روشن می‌کنم کتری آب را روی اجاق می‌گذارم گوشی را به رادیو وصل میکنم تا صدای پیانوی راخمانیف را باکیفیت‌تر بشنوم. خودت می‌دانی که. و حالا کز کنم گوشه ای و حسرت بخورم . وواژه های زیبا بسازم : «هوا دم کرده است .

بمانیم برویم؟ غربتمان را که خواهد آورد؟ و باختن هایمان را؟ کجامی توان به زیبایی سخن گفت، نغمه سر داد؟زیبا سخن گفتن ، نغمه سردادن ، زیبا بودن .

آخر در انتظار تو خاکم به باد رفت

یعنی غبار خاطر ایام هم شدم

بی‌دل می‌موییم. با آنکه قدمی هست ونفسی هست. اشکی نیست اما . حقیقتا می‌موییم؛ بدانیم یا ندانیم . چرا که به خیسی اشک توقعی نیست . وقتی از چهار عنصر اصلی یکی‌شان نباشد: آب.

می ماند خاک و آتش و باد.

قبلتر از اینها یادداشت کرده بودم : «از قماش افرادیم که با توهمی زیستند از توهمی گفتند و واقعی‌ترین لحظه‌شان ، مردنشان بود. چه زشت. چه پلشت، زیستن(رفتن) از پی توهمی ، و قدرت درک یک تلخی‌ عمیق، حزن عمیق، سرور عمیق نداشتن . و شناور بودن بر کف گل آلود ساحل-آنجا که میتوانی بایستی و ترسی ازخیس شدن کفشت نداشته باشی- چه زشت‌اند برساخته‌های‌ ما.»

خب، با خودت می‌گویی آیا ضروری بود آوردن چندین صفحه ازیک کتاب تاریخی؟یا آوردن اینکه اسماعیلی سرش را بین پاهای ایران می‌برد و لیس میزند؟ ایران زیر شکمش را با ژیلت، زخم کرده بود. زخم را هم لیسید.  مدام  می‌گفتی که خواندنش جانفرساست. بعد که تمام شد دیدی به زمین کوبانده شده‌ای.گیج و سنگینی .

آب،جوش می‌آید یعنی در واقع جوش آمده است، حالا بخار شده است و در هوا ناپدید . کتری هم جیزجیز می‌کند . اینجا رفته بودم شام بخورم. همین‌جا تمام شد. نوشته را می‌گویم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد