.

.

قراری نبوده است که حالا بپنداریم شکسته است . همه ، قاعده‌مند بوده اند اما پیمان نشده اند و خلافشان رفتار کردن موجب پشیمانی و آشفتگی خودت می‌شود ؛ دوباره میگویم که نه قراری بوده است و نه عهد و پیمانی . فقط می‌خواستیم احترامی باشد که خودت خوب می‌دانی چه قدر مسرور می‌شوی از این بابت ؛ اما حالا چه ؟ حالا فقط این مانده است که همین غده چرکین را دستمالی کنی و در انتظار فرصتی دوباره بنشینی تا نیازت به احترام و شرف فوران کند ‌و وادار به انجام یک چرخش یا رجعت بشوی . رجعتی که در وضعیتی تکراری قرارت می‌دهد ؛ یک آغاز و انجام تکراری . 

دستها به خنثی‌ترین حالت خود تبدیل می‌شوند ، و هر بار بیشتر می‌فهمم که دارم دور می شوم حتی  گذشته ای را که داشتم ، دارم پشت سر می گذارم و در جهت یک حالت خنثی‌گونه می‌روم ؛ چیزی که هیچوقت نمی‌دانستم مرا هم مبتلا خواهد کرد ! نه ، حرفم را پس می‌گیرم ؛ آخر نمی دانم چه کسانی جز من به این درجه رسیده اند .

باختن ، باختن ... همین است دیگر ... نیاز نیست کسی دست طرف مقابل را بالا ببرد تا بفهمی تو باخته ای ...نه اینگونه نیست ...اینجا تنها خودت هستی و حتی اگر دو دستت را به رساترین حالت ممکن به هوا ببری هرگز هرگز نمی‌توانی باور کنی چیزی را برنده شده ای . همین فردیت است که بهترین خوبیش همین است که در کوتاهترین فرصت ممکن وضعیتت را پیش رویت می گذارد و می گوید در چه حدی هستی ... و دیگر نیازی نمی‌بینی سر در کتاب ها کنی تا بفهمی چند چندی . 

اینها مال روزهای گذشته‌اند :

کلمات ، نواها ، تصویرها وقتی از خودت نباشند ، رنج‌آورند .

حالا می بینم هرچه از دستم گذشته است ، دروغی بیش نبوده است . دروغی به درازای سالها .

این هم مال دیشب است :

حالا تکلیفم را نمی دانم . چاه ویل دوگانگی ؛  پهنتر شده است عمیق‌تر تاریک تر ؛ گفته بوده ام که همه چیز همگام با روحم جلو می رود . زمان گذشته است و وقتی نیست . این را می فهمم خیلی هم خوب میفهمم اما کی توانسته ام فرصت را خوب مصرف کنم . مگر جز چپاول فرصت به کثیف‌ترین شکل ممکن کاری کرده ام؟ مگر نمی توانستم از این وضعیت استفاده بهتری کنم و با دستم آلوده‌‌اش نکنم؟ من همیشه همه چیز همه راه ها جلویم است پیش رویم است میبینمشان اما به راحتی چشم‌پوشی می کنم و باید بگویم من در اینچیزها آدم باگذشتی هستم! واضح نیستم و همیشه نکره و ناشناخته ام ! هر لقبی به من می‌چسبد هر انگی و اسمی ؛ مگر همین کافی نیست تا مطمئن‌تر بشوم به اینکه بی هویتم و مقلد ؟ 


این ادامه اول نوشته است : لحظه ها ، ساعتها ، روزها ، سالهای دیگری خواهم خندید و خواهم گفت همه اینها واکنشهای متغیر و بی ثبات من بوده اند ، واکنشهای متغیر جوانیِ من ، خامیِ من و هر چیز دیگر که من ناخواسته یا شاید خودخواسته _ مگر خامی خودخواسته نیست؟_ به آن مبتلا بوده ام . مگر از ذهنی که با هزار زن می خوابد و با هزار دست استمنا می کند و هزار قطره منی از دیوارهای جمجمه اش می چکد ، می‌شود انتظار چیزی بهتر از اینها را داشت؟ از ذهنی که از همان کودکی خواسته است زنی تصاحبش کند یا زن و دختری را تصاحب کند می شود انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ از ذهنی که از کودکی تقلید کرده است و همه‌چیز را بازیچه خودش گرفته بوده می‌توان انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ از ذهنی که به تظاهر ، بزرگترین چیزها را برگزیده است و دهانها را از حیرت بازگذاشته است می‌توان انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ کجای زندگی ، شرف را جلوه‌گر شده ام ؟کجای زندگی ، محترم بوده ام ، کجای زندگی توانسته ام بدون دورویی زندگی کنم؟ 

حالا ، دیگر می بینم که بی رنگم ؛ خنثی شده‌ام و پست . شاید برای همین باشد که هنوز پس از مدتها ، دلبسته آدمهای خنثی‌گونه سینمای آنتونیونی هستم . آدمهای بی رنگ و بی خاصیت ؛ بی هویت ؛ اما وجه تمایزمان این است که در آنها تظاهر نیست و اگر هست به این اندازه ای که من دارم برجسته نیست .


من به اینها بعداً خواهم خندید ، لحظه ای دیگر ، روزی دیگر ، سالی دیگر ... آن لحظه دیگر برایم مثل همیشه اثبات می‌شود ، که یکپارچه نیستم و همیشه متضاد بوده ام [نه به معنای عرفانیِ آن] . 

و اینکه : همه چیز می رود ، تمام می شود . مثل همین بارانی که صبح زد و مادر را مجبور کرد نانش را در پارکینگ بپزد . حالا ظهر است و هوا ، آفتابی‌ست . انگار نه انگار چند ساعت قبل ، از همین آسمان ، بارانی ریخته است و کسانی را آسیمه‌سر کرده است .


 ...............................................................


سخن از سینه ام _ چون جان _ 

به لب می آید ، اما برنمی‌آید

...

سرم آویخته چون میوه‌ای پوسیده، از گردن به روی صخرهٔ سینه

_ شگفتا! زان همه سنگی که دارد آسمان در آستین ، ما را

به دل می‌افتد و در چشم، اما... آه...

یکی بر سر نمی‌آید.

...

کسی می‌آید از جائی؟...

_دروغی پست!_

سیاووشان در آتش سوختند، امشاسپندان در بُن تاریخ پوسیدند


نیامد سوشیانسی، اسبِ عمری بسته بر دروازهٔ شهر اسیران را 

_نمی‌آید!_

دروغی بود این هم چون دروغان دگر صحفِ بی‌آزرم انیران را .

...

(سخن از سینه‌ها چون جان

     به لب می‌آید اما بر نمی‌آید)

_چه افتاد این سرما را..._

....

چه افتادستمان در این زمان بر این زمین گیج

که ما را شوربختی ، کاری از اختر نمی‌آید .


«منوچهر آتشی»

نظرات 1 + ارسال نظر
طوبی پنج‌شنبه 21 فروردین 1399 ساعت 03:37 https://40-years-mind.blogsky.com

و رازش اینکه همه در تضاد بودن , هستن , خواهند بود بین خوی حیوانی و اون انسان شریفی که در همه جا اوله اما خودش هم ته ته دلش می دونه اگه به بالاترین مرتبه ها از هنر ,از زندگی ,از هر چه که پاک و نجیب در دنیا داشته رسیده همزمان هم کوتوله زشت خواسته های بشر اولیه و حیوانی را پنهانی حمل می کرده . تو اما , تو داوود اون حیوان را پیش چشمت گذاشتی و طوری ازش بیزاری که از انسان درونت هم عاقبت بیزار می شی پس من لقب نابخشوده را بهت می دم .

ای کاش من اینگونه بودم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد