خواب به سراغم آمده . شاید خواب هم نباشد فقط یک تداعی باشد که می گوید این ساعات میخوابیدم . به هرحال ، نمیتوانم بیشتر بخوانم ، چیزی نمیفهمم . مدتهاست که از خواب بیزار شده ام ، اما چارهای ندارم .
گفتم بیحاصل نباشد . امیدوارم فردا مثل امروز و روزهایی از این دست نباشد . مایه شرمساری است . ناچار این را هم اضافه کنم تا ابهام جملهام برطرف بشود : و روزهایی این چنین، کم نبوده اند . هر روزی که چنین نگذشته است ، نامتعارف بوده است و تازه .
شاید همین امید به فردای شگفت انگیز باشه که به خواب
می بردت.و یک راز سالها پیش من هر روزم با دیروز تفاوت شب با روز داشت . ارزشگذاری خوب و بد نمی کنم اما الان که هر روزم مثل - بخون دقیقا کپی دیروزه - نمی تونم فکر کنم چطور اون دوران را سر کردم این یا از پیریه دله یا آشوب دوره ای که ما اسمش رو مثلا جوانی گذاشته بودیم و حسرتش را هم هیچوقت نخور چون , چون که بقول هدایت در زندگی هر کسی خوره هایی هست که نمی شه گفت - یا یک همچین چیزی - اما مطمئن باش اون طوفانی که ما ازش بیرون اومدیم حسرت نداره چون همه دست و پا و جوارحشون را در گذشته جا گذاشتند . بقول گوگوش : چه دوزخی کشیدیم . برادر خاطرت هست ؟