امروز بعد از مدتها کامپیوتر را روشن کردم و پس از ناکام برآمدن از تماشای یک فیلم سینمایی، توی پوشهها گشتم و عکسها و فیلمهایی که در سالهای قبل (حداقل دو سال قبل) گرفته بودم را نگاه کردم. چند فیلم و عکس از دریا دیدم. دوربین گوشیام از ناکارآمدیاش، تصویر را تقریبا مبهم و کدر کرده و این تاثیر عالیای رو فیلم گذاشته است. دم غروب است و قطرههای باران روی دریا میافتند و روبروی دریا ایستادهام و موجها به سمتم میآیند، پیدرپی. از سه چهار فیلمی که گرفتهام در پسزمینه یکیشان موسیقی پخش میشود: آداجیو آلبینونی. و این را در ترکیب با تصویر مات و کدر غروب دریا و صدای باد و موج و باران، مطبوع میدانم[میدانستم]. فراموش کرده بودم چنین جایی رفتهام و چنین دوستانی داشتهام. و یادم آمد که آن زمان هنوز به قول فلوبر _با ترجمه نوری_ به این "برهوت شادیهای بیرونی" نرسیده بودم. البته از این بابت که از اینها دور شدهام شکوهای ندارم، یادم است همین مسافرت چندساعته را با سرپوش گذاشتن بر احساس تباهی معذبانهای که داشتم، توانستم تجربه کنم و بعدتر یعنی همان آخر شب که در برگشتن بودیم، مثل همیشه چقدر متنفر بودم از خودم بابت چنین مسافرتی و این چه حس حقارتی میداد.
بعدتر توی پوشه بینامی رفتم و آنجا باز چندپوشه بینام بود و یادم آمد که این نوع پوشهها از شگردهایم در پنهان کاری چیزهایم بوده. بالاخره پوشهای که خالی نبود را پیدا کردم و رفتم داخلش. آنجا عکسهای صفحه اینستاگرام دختری بود که سالها قبل در سربازی، در یک دو روزی که شور درونیام غلبه کرده بود، آن شور را به تصنع و مسخرگی معطوف به او کردم و یکبار هم چندسال پیش همینجا نوشته بودم که توی اینستاگرام به او پیام دادهام و برایش نوشتهام که در یک بازه زمانی (دو روز!) به او علاقهمند بودهام. تمامی این فرآیند احساسی _ که ذاتی ابتدای جوانی و اواخر نوجوانیست_ چه مضحکهای بوده و چه ابتذال مشمئزکننده بلاهتآلود شدیدی که در تمامی سطوح از این دختر اینستاگرامی میتراوید و چندماه پیش هم که صفحهاش را دیدم فهمیدم همچنان میتراود، چه تراویدنی هم! ، بلکه به گمانم شدیدتر. البته از اینکه این حس دوست داشتن چندروز بیشتر طول نکشید خوشحالم و احساس هدررفتن نمیکنم.
چهارشنبه 1 فروردین 1403 ساعت 00:04