استابات ماتر دلرسا از پرگلسی پخش میشود و یک رخوت قدسی جریان دارد. اتاق بوی رنگ میدهد همچنان.
و حالا آرانخوئز رودریگو... آرانخوئز، حزنی هم میآورد. حالا سنگینم. باری را که بر دوشم است، به گوشهای گذاشتهامش و خودم هم با فاصله دراز کشیدهام. یا مثل کشتیای که لنگر کشیده. کاری هم نکردهام؛ تنها چیزی که به عنوان کار یادم میآید اینکه صبح مویم را کوتاه کردم.
فردا اینجا خلوتتر میشود، حس گریز کمتر در من پدیدار میشود احتمالا و انسان محترمتری خواهم بود. بیش بادا. تا میگی سلام پخش میشود حالا. بیشتر باید همهچیز را بسط داد، برای وارسی بیشتر. احساس میکنم در محاصره اندوهم، مثل احاطه شدن توسط دود سیگار. غم میاوباردم. این فعل را هم مدیون کزازی هستم.
میخواهم آوه ماریا کاچینی را بگذارم و سکوت کنم. بعد از اتمامش دوباره مینویسم.
دیدم بیشتر سقوط کردهام و آن بیچشماندازی و ناتوانی پیش رویم آمد. اما صحبت با دیگری وقتی از اتاق خارج شدم،مثل پادزهری، مثل آبغوره بعد از غذای چرب، حس منتج شده از این تماشای رقتبار را برید و بر باد داد. نه! بر باد نداده، هستش، هستش. چقدر همه اینها تکراریست.
پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت 22:50