.

.

همینقدر دور، همینقدر غمناک. دیشب به نگاهی از دور به سی و سه پل اکتفا کردم.  گفتم همین که از توی ماشین دیده‌امش کافی‌ست. نمی‌دانم چقدر تظاهر در میان بود، اما وزنه ملال و بی‌رمقی می‌چربید.
حالا هم توی مبل فرورفته‌ام و صدای بم پروین توی اتاق پراکنده است. خوابهایم به سه چهار ساعت در شبانه روز کاهش پیدا کرده‌اند، و حالا خمارم. توی مبلم و خمارم. نمی‌خواهم بلند بشوم. و مصمم هستم یک مبل دسته دار بخرم برای اتاق. که تویش مچاله بشوم و دستانم را روی دسته‌هایش بگذارم. می‌شوم یک آبلوموف تمام‌عیار. که اینجا بیش از پیش مشخص است. 
 
نظرات 1 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 19 بهمن 1402 ساعت 12:27

ایده‌ی مبل عالی است! حتما این کار را بکن.

آره. خیلی به فکرش هستم و عملی‌اش می‌کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد