.

.

تکرار

رنگ و روی همه‌چیز رفت. خستگی آمد، ملال، بادهای پنکه، اتاق غبار گرفته، گرما، ظهر گرم، شب‌های شرجی. خیابان‌گردی‌ های بی‌معنی آمد... با خودمان خوابیدیم، با خودمان حرف زدیم، با خودمان گریه کردیم. با org 2020 برای خودمان نواختیم، گریه کردیم و گاهی شاد شدیم، اما همیشه غم می‌چربید. کفه اندوه، همیشه سنگین‌تر بود، مثل کفه سیاه گناه، مثل کفه داغ شرم.
 آسمان، آسمان غریبی بود.  شب، پایان خوشی نداشت.  خوابیدن، خوش نبود. بیداری بعدش، فاجعه بود. دوباره، باید خودت را می‌دیدی. 

 اتاق خالی‌تر شد؛  گرد و خاک روی اتاق نشست؛ و چشمت به باز و بسته شدن در، به بوق ماشین، به بنز و دویست‌وشش، به پرده قهوه‌ای رنگ، به پنجره‌های خفه، به درخت‌ پر شاخ و برگ، به خراشیدگی دیوار عادت کرد. زمستان، دوست‌داشتنی‌ست. بهار، برایت فریبنده نیست. تابستان، خوش است، آن‌لحظه‌ها که تش‌باد به صورتت حمله‌ور می‌شود. زمستان؛ باران بود و آسمانِ سفید و سیاه؛ دیگرانی خواهند بود و دلی که می‌لرزید؛ آسمان سفید بود، و خیابان‌ها، بیابان‌ها، سنگریزه‌ها، پارک‌های خالی، همنشینت شدند. اینجا، تابستان است. آسمان، آبی. اتاق، متروک و غبارگرفته.


شادی هم غریبه است. صدای عروسی می‌آمد، ریتم تند بندری؛ جیغ و شادی و سرخوشی. ترسناک بود، این‌همه فریاد و عربده، فاجعه بود. شادی، غریبه است. این‌جا، جای شادی نیست. این‌جا، جای از صف خارج شدن و خود را سوزاندن است؛ این‌جا، جای حلق‌آویزی روی نفت است. حدیث، حدیث مردن است. اینجا، خودِ عدم، پرستیدنی‌ست نه چیزی که محکوم به عدم باشد. ما از چیزی که محکوم به عدم است، به خودِ عدم پناه آورده‌ایم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد