آمده ام نوشابه بخرم. از موتور که پیاده میشوم صدای دختربچه ای توجهم را جلب میکند. میگوید عمو برای روز دختر چیزی نمیخری؟ یک دختربچه کوچکتری هم کنارش نشسته است. نگاهش میکنم، دستم را به نشانه <نمیدانم> میچرخانم و همزمان لبخندی از سر شرم میزنم. دخترها دیگر چیزی نمیگویند. وارد مغازه میشوم. حواسم پیش آنهاست. هول برم داشته است. نوشابه را کنار فروشنده میگذارم و میگویم یک ده تومنی نقدی هم بدهد. دوتا پنچ تومنی میدهد. از مغازه که بیرون می ایم نوشابه را همانجا دم در میگذارم و میروم سمت دختربچه ها. میگویم قیمتشان چه قدر است، میگویند هرچقدر خواستنی بدین. دستبند میفروشند. از دانه های ریز رنگی ساخته شده اند. پول پدر را بهشان میدهم و دوتا برمیدارم. دختر بچه کوچکتر به آن یکی میگوید یکیش برای من یکیش برای تو، و پنج تومنیها را تقسیم میکنند. برمیگردم و میروم نوشابه را برمیدارم. هنگام سوار موتور شدن صدای دختر بزرگه به گوشم رسید. داشت به اون یکی میگفت "دیدی؟"تا نگاهشان کردم ساکت شدند. سرم را به زیر میاندازم سوار موتور میشوم و میروم.
قند توی دلم آب میشود وقتی به یاد دختربچه ای که کوچکتر بود می افتم. یکیش برای من یکیش برای تو.میدانم بزرگ که بشوند خیلی زیبا خواهند بود.