من هم در جوابش چیزی پراندم. از معدود کسانی بود که توانستم رودررو جواب فحشش را بدهم، گرچه کمی صدایم را گرفتم تا نلرزد؛ به هرحال شد، من جواب فحشش را دادم. گفت بیشرف، و من با صدایی که میخواستم نلرزد یا نمیخواستم بلرزد گفتم درست صحبت کن. همین قدر کوچک و بی ادعا. البته لحظه گفتن، سعی کردم در بیانم کمی ادعا بچپانم، که چپاندم اما نمیدانم چه قدر تاثیرگذار بود. به هرحال طرف، نگاه کرد، نمیدانم از سر خشم بود یا بابت اینکه به من فحش داده؛ من هم نگاهش کردم. دیگر چیزی نگفت. سرگرم حرفزدن با دیگری شدم و مواظب بودم صدایم نلرزد و هی بحث را به سر بطری که بسته نمیشد میکشاندم. چنین میخواستم برایشان توضیح بدهم که اتفاق خاصی نیافتاده است و چیزیم نیست. اما با خودم میگفتم که در جوابش باید بگویم تا حالا کسی به من بیشرف نگفته بوده. این طوری، سوزناکتر میشد. گرچه رفته بود، اما اصل کار، تاثیری بود که روی اطرافیان میگذاشت.
به هرحال، حالا که مثل همهچیز دیگر، این خشم الکی هم دارد فروکش میکند، به یک چیز توانستم بیاندیشم و اینکه بیشرف بودن چه صفت و برچسب خوبیست برای من، چه وصلهٔ جوریست. به هرکس هم بگویم باور نخواهد کرد، اما میتوانم کرورکرور مثال بیاورم، و هم شما را و هم خودم را خجالت زده کنم از این که یک آدم به چه حجم از بی شرفی رسیده است و میتواند برسد. مثال ها زیاد است، ادعایم مستدل است، و شکبرانگیز و شبههدار نیست؛ یک اصل مسلم است.
همین یک فحش از حلقومش پرید بیرون، و چهقدر انتخاب درستی بود.
هنوز عصبانیام، هنوز اثرات فحش باقیست، اما اصل ماجرا حقیقت دارد: بیشرف بودن من.
نوشته قبلی را دوباره دیدم. چه قدر حرفهایم تکراریست، عجیب هم نیست.