.

.

مرا انتقال دادند . فردا میروم . برای کلانتری . 

بخش ما یک سرباز اضافی دارد . یکی از ما را  باید به کلانتری یا جای دیگری غیر از اینجا انتقال بدهند . 

نمی دانم دلم می خواهد بروم یا نه . 

اگر اجباری مرا فرستادند شاید کمی در نطر خودم مظلوم جلوه کنم اما خوشحال می شوم . احتمالا . 

گوش سپردن به صدای آرام پیانو و در کل موسیقی بی کلام کلاسیک در نیمه شب خیلی روح نواز است خیلی. نه شجریان می توان گوش داد در این لحظات و نه هر خواننده دیگری. 

دریغ که این شب هم گذشت  دریغ...


روی سقف نشسته ام و شجریان در دشتی می خواند: 

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن 


خیلی بی خود خندیدم و خیلی بی خود حرف زدم.  دیشب و امشب.  کل روزها اصلا. 

همه دلشان می خواهد موقع نگهبانی کسی پیششان باشد تا زمان زودتر بگذرد.  اما برای من وجود دیگران وحشتناک ملال اور و ازاردهنده هست. که الان همینطور هم شد.  شبم و خلوتم خراب شد.  و آنچه مانده است برایم پشیمانی از حرف های لهوی ست که مرتکب شده ام.  خنده های سبک پر از حماقت.  دست خود آدمی ست.  میتوان دوری کرد از اینگونه اعمال.  

نگهبانم.  

بالای سقف هستم و نظاره گر چراغهای روشن عسلویه ام.  

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

"حافظ"

بهار می گذرد؛دادگسترا، دریاب/ حافظ

چه میکنی و چه کرده ای؟

بی گمان اینجا بحث آنچه می گاییم و آنچه گاییده ایم نیست که بحث از دستاورد زندگی بی ارزشمان است. یک روز که تلخی بر تو غلبه کرده است و آهسته ای و ساکت و نظاره گر اعمال ادمیان هستی(به گونه ای که انگار خودت  جزو انها نیستی)با خودت بگو که چه میکنی و چه کرده ای؟ تا بدانی که چه مزخرف بوده ای تو و  چه مزخرف بوده است جهان. تو کیستی؟ سعادتمند کسی که توانست خودش را تعریف کند.  که ما بی هویتان جهانیم و روانه می شویم برای انفصال از زندگی و اتصال به مرگ.  مرگی که خواهد آمد.  همین فردا...همین فردا ها... همین فرداها...

به انگشت عصا پیری اشارت می کند هردم

که مرگ اینجاست، یا اینجاست، یا اینجا

"بیدل"


بودنت را غنیمت بدان و از آنچه هستی شرمسار باش.  

از بودن جهان خرسند مباش و مشعوف باش از آنچه که هستی.  


تا کی باید اینگونه باشد؟لجاجتش را اشکارا حس می کنم.  دم رفتن که می رسد همه نبوده ها می ایند همه نشده ها هم... با غم و لذت و غربت و شادی میخواهم بروم... فعلا می بینم شیشه های زرد شده را و درخت لیمو را... درخت لیموی بی نظر و بی طرفی که همیشه با آنها بوده است و همیشه دیده امش که چگونه تکان می خورد در بادهای آهسته ظهرهای تابستانی و چگونه خاموش است در شبها.  شبهای کل فصول.  شبهای تمام سال.  

هجرت می کنند اما نمی دانم نظاره گر این صحنه هستم یا نه.   

چه آسان همه خواسته ها در گودالی ریخته می شوند و چه آسان اندوه پسامد این خواسته ها می شود.  می دانم و به وضوح دیده ام که خواستن رنج کشیدن است.  که قطره قطره آب شدن است چون یخی که در گرمای تابستان زیر آفتاب بگذاریش و آبهایش چکه چکه بر روی پله حیاط بریزد. 

در می زنند و در را باز می کنی به این طرف کوچه نگاه می کنی نیسان همیشگی را می بینی که کنار خانه عباس گذاشته شده،  سرازیری کوچه را می بینی،  ناصاف بودنش را و انتهایش را که به خیابانی می رسد.  به این طرف که نگاه می کنی میبینی هیچکس در پارک نیست و باد گرمی به صورتت می خورد.  صدای دانش اموزان مدرسه کناری به گوشت می خورد.  جیغ ها و صحبتهای کودکانه شان.  به روبرو نگاه می کنی و کاشی کرمی رنگ را می بینی.  و برگ هایی از درخت لیموی آن خانه را.  و درب سیاه بی هویت خانه را می بینی که هیچوقت در نگاهم اعتباری نداشت.  بر عکس پنجره هایش،  بر عکس چراغهایش ، بر عکس درخت لیمویش،  بر عکس موی طلایی اش. 


صدای تمام شدن روز را می شنیدم. *



*از کتاب شاهکار "یوزپلنگانی که با من دویده اند" نوشته بیژن نجدی

من هم بیل را به دست گرفتم و بر روی ننه خاک ریختم.  نمی دانستم روزی خواهد آمد که بر روی جسد خفته اش در گودال خاک بریزم. تصورش برایم تکان دهنده است.  


هوا ابریست.  پنکه اتاق روشن است.  و تنها صدای پنکه به گوش می رسد.  

این چند روز که خانه ام خودم را با وقتی که در خدمت هستم مقایسه می کنم.  می بینم چه شخصیت مزخرفی در آنجا دارم.  چه صحبت های پوچ و  بی ارزشی که با بچه ها می کنم. چه خنده ها و کارهای پوچ. امیدوارم بتوانم کم کم صحبتهایم را با دیگران کاهش بدهم.   

چهارشنبه شب ننه مرد.  پنجشنبه مرخصی گرفتم و امدم.  پس فردا باید بروم. 

مرا می دیدند گریه میکردند و میگفتند دیگه ننه ای نیست که با موتور بروی دنبالش و این طرف آن طرف ببریش. همیشه میگفت خجالت میکشم هرساعت از او میخوام این طرف آن طرف مرا ببرد.  همیشه خودش را نفرین می کرد بابت اینکه از نظر خودش به من خیلی زحمت داده است. همیشه مهربان بود.  همیشه بخشنده بود.  هرچه داشت بین مردم تقسیم می کرد.  همیشه پولهایش را به این و آن می داد.  شوهرش زن دیگری گرفت،  ارث چندانی نصیب خود و فرزندانش نشد،  اما هیچوقت گلایه و شکوه ای نکرد. 

اسم مرا در وصیت نامه اش اورده است و مقداری پول تعیین کرده تا به من بدهند.  همیشه به من پول می داد.  ظهر ها به خصوص ظهرهای تابستانی مرا به یاد ننه می اندازند.  معمولا صبحهایی که خانه مان بود تا ظهر می ماند و اوایل ظهر میگفت تا برسانمش به خانه خودش یا دیگر خاله ها.  

امروز در حین خوردن مرغ در مجلس ترحیمش به یادش بودم و وقتی فکر میکردم که در حال خوردن غذای مرگش هستم بغضی آمیخته با حیرت به سراغم می آمد. 

ننه که رفت انگار بخشی از خاطراتم و گذشته ام رفته است. 




از ان شبی که فردایش رفتیم مرکز استان برای تقسیم ,, دو ماه و چند  روز گذشته است . 

حالا حس میکنم حجم سنگین انچه که از گذشته به جا می ماند را . در خیال هم به این روزها می اندیشم اما تاثیر نوشته بسیار متفاوت است . 

ان شب خواندن اتللوی شکسپیر را به اتمام رساندم . و چند خط از این کتاب و چند شعر از بودلر و ریلکه و چند ترانه ایرانی را در دفترم نوشتم برای روزهای سربازی . 


سادگی/از دل برآمده

چه قدر لطیف و پاک و زیبایی .

میگذری.میگذریم.ارام.سر به زیر.تنهاییم.

بالاخره نگهبان شدم . اگر گفت دژبان شو قبول نمیکنم .سرسختانه مقاومت میکنم .

 به هرحال سربازی دوره جالبیست.

 دروغ می گویم یا راست؟ نمیدانم . فقط می خواهم بنویسم .

حرفی نیست . من هیچوقت قابلیت درست حرف زدن را نداشته ام . من هیچوقت نتوانسته ام با کسی ارتباط برقرار کنم . منظره ها را دیدم . طبیعت کنارکارخانه را , درخت های کنار را , دیار خاطرات را و ... آخری شلوغ بود . انسان های رنگارنگ و دختران جوان و آن گاری نخود و باقله و ماشین های پارک شده و بوفه ها و جاده ای که رفتم و تپه های سرسبز و ... مدتهاست که همینگونه ام . خواستن اما انجام ندادن . 

دلم گرفته است . همه چیز انگار در چاهی ریخته شده است . همه زندگی گذشته آینده و "حال" 

به یاد کودکی می افتم . اول دوم دبستان . غروب بود و هوا نارنجی . احتمالا جمعه . در کوچه بودم . مادر داشت می رفت به سمت خانه . مادر را دیدم . دلتنگ شدم . گریه کردم . گریه .  

یا به زیر پتو می رفتم و خود را در پتو قایم می کردم و منتظر بودم "عروس " بیاید بالای سرم . 

همسایه روبرویی قرار است خانه اش را بفروشد . . .کل چراغهایشان الان روشن است . خانه شان چراغانی ست .چراغانی...شیشه تاریک , روز تعطیل , نگاه ها , موی طلایی , صبح بارانی , سیب گاز زده , ع.... دیدن نور لامپ ماشین نصف شب صدای موتور سلام هشت صبح در بسته بی جوابی التهاب توهم تنهایی نانوایی درب سفید احتمالا موی طلایی موی طلایی موی طلایی...موهای طلایی

زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست ...

مهستی می خواند : یه وقتی برمیگردی که فایده ای نداره...

امروز که در دست توام مرحمتی کن

فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

"حافظ"


چون روشنی از دیده ما رفتی، با قافله باد صبا رفتی


تنها ماندم ، تنها رفتی


از "کاروان" رهی معیری

چون بیرون از آن دورهمی بودم متوجه پوچی اش شدم. تخمه شکستنها و صحبت های پوچ بی ارزش. 


خطاب به سرگرد  برای اینکه کمی تحت تاثیر قرارش بدهم جمله ناراحت کننده ای می گویم: " این عید هم تو دهن ما زهر شد".  میپرسد چرا؟ میگویم "از اول عید تا الان از هفت صبح تا هفت عصر دژبان هستم".  احساس میکنم تحت تاثیر قرار گرفته است.  گرچه می گوید کل نیرو انتظامی الان در حالت اماده باش هست.  راست میگوید انها هم با من فرق ندارند.  

آن کلیپ که سربازی داره خوانندگی میکنه و سرباز دیگه ای هم کنارش نشسته دارد گریه میکند را دیدم.  درست است.  سربازی دلتنگی و غربت سنگینی دارد.  اما آنجا مبتذل می شود که به زبان می آورند این مسئله را.  مثل خیلی چیزها که با به زبان اوردن مبتذل می شوند.  

میخواستم بگویم وقتی آن سرباز می خواند "چرا گذاشتی مرا امشب نگهبان " و "جناب سروان نزن قلبم ضعیفه" جنبه وحشتناک تهوع اور آن اشکار میشود.  

به هرحال حسرت میخورم که  این روزها در حصار بسته ای اسیر شده ام.  حصار است حتی اگر هوا ابری باشد و باران بیاید و ساکت باشد.  


لحظه های جانفرسایی است.  گاهی به سراغت می آید.  به وضوح سرنوشتت را،  تنهایی ات را و مرگت را می بینی.  لحظات تلخی ست اما ارزشمند. 

به درک که اگر دژبان باشم می توانم بروم زیر کولر و دو ظهر دیگر بیکار می شوم تا فردا صبح.  

خوشا نگهبانی و آن سکوت دلربایش.  و آن خاموشی ژرفش.  و آن اندوه دلنشینش.  تو چه می دانی که من چه لذتی می برم از نگهبانی دادن.  

دوبار به فرمانده گفتم میخواهم دژبانی را تحویل بدهم  و نگهبان بشوم بالاخره امروزگفت پس فردا (یا فردا؟)نگهبانت میکنم.  خوشحال شدم.  خیلی. 


اکنون که تابستان در گذر است

زیر چنار روبروی خانه ات

سایه

چگونه تنک می شود

و انتظار

چگونه رنگ می بازد ؟

در

نهر پای چنار ها

سنگی بینداز و ببین

چگونه صدا می کند

واژه ای که از گلویی برنیامده میمیرد ؟

پس

شاخه ارغوانی پرتاب کن

 تا بی صدا به پرواز در آید و بر موج ها سوار شود

پندار

که به دوردست ها خواهد رفت

و جایی

کنار درختی به سحال خواهد افتاد

که مرد خسته نومیدی

برکنده گز کهنی تکیه داده

به شاخه ارغوانی می اندیشد

که هرگز

به سویش پرتاب نشد

اکنون که تابستان درگذر است

زیر چنار جلو خانه ات

سیاه

چگونه سبک می شود

تا چون چکاو کمرنگی

پروا کند

بی آنکه دیده باشیش؟

و عاشق

چگونه فراموش می شود

بی آنکه ارغوانی از بوسه

دریافت کرده باشد

از آب یا خیال ؟


"منوچهر آتشی"

خیلی تکراری و تهوع اوراست: عجیب و غریب رفتار کردن و متفاوت بودن.  

هرگاه ادمهای اینطوری دیده ام،  حالت تهوع گرفته ام گرچه به استفراغ منجر نشده است. 

معمولا بخش سطحی جامعه که معمولا  مد روز هستند،  ادعای این چیزها را دارن. 

تعدادشان در فضای مجازی غیرقابل تصور است. 

دژبانی یک ذره ای از ارامش نگهبانی را هم ندارد.  

این روزها فهمیده ام.  این روزهایی که دژبان شده ام. 




وانمود می کنم از این چیزها لذت نمی برم،  به این چیزها دلخوش نیستم. 

مغرورم و متوهم. 

عصر ما را بردند شهرستان جم برای مسابقه فوتبال.  بیرون،  دور ورزشگاه ایستاده بودیم . 

تجربه جالبی بود. احساس فردیتم در آنجا غلیان کرده بود. 

الان برگشته ایم.  

می خواهم بخوابم.  می خواهم تن خسته را به کاینات بسپارم و لحظاتی چند از ان فارغ شوم. 

یکی از بچه ها می گوید متولد چندی میگویم هفتاد و ...  میگوید بهت نمیاد.  حرفش را تایید می کنم.  میگوید از لحاظ فکری هم جلوتر از سنت هستی.  میگویم می دانم.  "خوبه که میدونی". 

خوشحال می شوم. 

ای خواب، ای نیمه پنهان زندگی، ای نیمه مخوف حیات ادمی،  می آیم به سویت.  به زودی. 


از مهمترین اتفاقات زندگی ام بوده است ؛ سربازی.  احساس میکنم شاید از جلسات ح هم بیشتر بر روی من تاثیر گذاشته باشد. شاید چون از جلسات حمید سالها گذشته است چنین راحت قضاوت میکنم. 


به طرز وحشتناکی تغییر کرده ام.  

نمی دانم از خودارضایی است یا از مشکلات روحیست یا از سربازیست یا از ارث خانوادگی ست که چهره ام پیر نشان می دهد.  

همه می گویند.  

بعضی از اشخاص باور نمی کنند متولد هفتاد و هشت هستم .  خودم هم باور نمی کنم.

باور نمی کنم هنوز بیست سالگی را هم پر نکرده ام. 

مرگ، عظیم است
ما دهان خندان اوییم
وقتی می‌پنداریم در میانه زندگی هستیم
او پروا می‌کند
در میانه ما بگرید.

راینر ماریا ریلکه
ترجمه علی عبداللهی

تنها به خاطر خود شعر نیست بلکه به خاطر خود موسیقی رباعی هم هست که اشعار خیام را چنین تاثیرگذار می کند :

آن قصر که با چرخ همی زد پهلو

بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای

بنشسته همی گفت که کوکوکوکو


هیچ لذتی چون خاموشی و تنهایی نیست.  

البته اگر متعلقاتش کتاب و موسیقی باشد.  و یک خواب ارام.  

لوازمی که میخواستم ، پریروز به دستم رسید.  لباس ها و التنبیه والاشراف و ساعت و خرما و بدایه الحکمه و گوشی ام.  الان روی تخت زیر پتو دراز کشیده ام.  باید کم کم اماده بشم و بچه ها را ساعت شش و ده کم بیدار کنم.  

گوشی به دستم رسیده،  می خواهم برامس بشنوم و باخ و باران عشق و شوپن و بتهوون و آلبینونی و چندتا اهنگ ایرانی و... 


تازه بیدار شده ام.  حدود یک ساعت دیگر باید حرکت کنم. برادر مرا تا گاراژ می رساند اما احتمالا نتواند تا مرکز استان مرا ببرد.  مادر هم همراه برادر می آید.  

دیشب اتللو را تمام کردم. خیلی خوب بود. اشعاری هم از بودلر و ریلکه خواندم.  چندتایی از اشعارشان را در دفتری نوشتم تا در سربازی برای خود بخوانمشان.  در حس غم انگیزی مرا بردند. هرسه تایشان.  خودم هم ناراحت بودم.  

خداحافظ . خداحافظ.  خداحافظ. 


مادر دیزی خوشمزه ای درست کرده بود.  دیزی را خورده ام و رفته ام زیر پتو دراز کشیده ام.  هوا ابری ست.  از دیشب تا امروز باران در حال باریدن بوده است.  فردا این موقع من دیگر اینجا نیستم،  درمرکز استان هستم و در انتظار اینکه به کدام شهر برای خدمت فرستاده شوم.  خدا را شکر برای سربازی در استان خودم پذیرش شده ام.  فقط امیدوارم که به یک جای راحتی فرستاده بشوم و کارم چندان سنگین نباشد.  و مهمتر از همه امیدوارم خیلی وقت ازاد داشته باشم. 

برادر حالش خوب نیست و احتمالا نتواند فردا مرا به بوشهر ببرد.  احتمالا با خانواده ت بروم. 

تا حدود دوماه پیش  قبل از اینکه به سربازی بروم این جا دو سه تا مخاطب انگار داشت.  اما نمی دانم هنوز به اینجا سر میزنند یا نه. چون از موقع شروع سربازی اینجا دیگر ظاهرا متروکه شده و عجیب نیست اگر سر نزنند.  به هرحال خواستم بگویم اگر کسی این مطلب را دید و خواند خواهشا برایم دعا کند . برایم دعا کند که به دعا نیاز دارم.


در هال باز است. نور بیرون وارد خانه شده و خانه را روشن کرده است.  روبروی در هال نشسته ام.  خانه همسایه را می بینم.  درخت لیمویشان بر اثر باد تکان می خورد.گنجشک یا گنجشککانی در درخت مشغول تفرج هستند.  با خود میگویم خوشا به حال آنها که حداقل سهمی از آن خانه دارند( به این فکر می کنم آیا منم میخواهم از آن خانه سهمی داشته باشم؟میگویم نه.  اما فکر که می کنم نظرم عوض می شود.  اگر بگذارند سهمم را خودم انتخاب کنم ؛بله منم می خواهم .) امثال اینها زیاد است حوصله شرح و بسط ! ندارم.

ایا کسی پشت آن شیشه ها هست؟کاش کسی باشد حتی برای ثانیه ای...اما حضور اثربخشی داشته باشد...اثربخش...اثربخش...

نکتورنی از شوپن شنیدم و حالا قطعه ای از اوژینسکی پخش می شود(تنها همین قطعه را از او شنیده ام).  لحظاتمان را مترنم کرده است.  

هوا ابری ست.  ابری روشن.  باد خنکی هم می وزد.  در اتاق نشسته ام.  اتاق تاریک.  

ظهر،  لباس ها و ارمها را دادم خیاطی تا برایم بدوزند.  پدر که از فاتحه برگشت باید بروم تحویل بگیرم.  پدر موتور را برده است.  مادر را هم می خواهم به بازار ببرم.  بازار کنار خیاطی ست.  

پس فردا باید بروم مرکز استان تا تقسیمم کنند.  حوصله ندارم و حالم خراب است.  از این مرخصی لذتی نبردم.  

تا میفهمند نیروانتظامی افتاده ام میگویند بد جایی ست.  راست می گویند(اری این چنین بود برادر). بدتر از ارتش و سپاه است.  خطرناکتر است.  خیلی.  

خسته ام.  هیچکس نیست.  این روزها شدیدا احساس تنهایی کرده ام.  احساس کرده ام که تنهایم،  بی معنی ام،  گنگم.  فقط تا توانسته ام موتور رانده ام و ولخرجی کرده ام.  کتاب نتوانسته  ام بخوانم.  فیلم هنری ندیده ام. آن فلانها را ندیده ام. پس فردا هم باید بروم.  دلم نمی خواهد بروم.  افسرده ام. به هیچ چیز امید ندارم.  دلگرم نیستم.  

هوای بیرون غم انگیز است.  عصر ارام زمستانی ست.  با هوای ابری.  مثل جمعه است :  خفه و ساکت و خمار. 



le samourai (1967)


پولهایم را حیف و میل کرده ام.  همه اش صرف خوردن شده.  خودم را مثل حیوانی می بینم.  قرار بود صرف چیزهای درست بشود نه این مزخرفات.  چرا از بقیه ایراد میگیرم؟

روزگار هر روز بر برادر دارد سخت تر می گیرد.  نمی دانم تا کی اینگونه خواهد بود.  نمی دانم سرنوشت برادر چه خواهد شد. 

وضعیت واتس اپ برادر این است :

ای ناکس و نفایه تن من در این جهان / همسایه ای نبود کس از تو بتر مرا

شوپن می شنوم.  منقلب شده ام.  اتاق تاریک است و ساکت.  رفته ام زیر پتو.  فقط صدای پیانوی شوپن به گوش می رسد.  صدای ساکت غم انگیز پیانو شوپن. 


the passenger 1975


دلتنگ و تنهایم. مثل ان لحظه هایی که بین ده ها آدم هستی ولی انگار هیچکس نیست.  انگار هیچ صدایی نیست.  انگار تنها خودت هستی و صدای خودت.  

به ستاره گوش می دهم.  با صدای سعید شهروز. 

این اهنگ را زیاد در اموزشی خواندم.  

هوس به کتابخانه رفتن دارم . 

این بیت حافظ یکی از اشعاری بود که در اموزشی چندین بار به سراغم می امد :

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم 

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم 


از وقتی که در سالهای ابری دیدمش،  دیگر در ذهنم شناور بود. 

والله بوی هیچ بودن و مرگ را حس می کنم.  بوی پوچ زندگی و طعم تلخ ادم بودن.  

به یک نقاشی هنری نیازمندم که اینگونه چیزها را نشان بدهد: 

فضای مرده ساکت سیاه بی رنگ 

صبغه بی هویتی انسان


کی در حال هشدار دادن به من است؟ ظهر است و وقت خماری.  وقت غرق شدن در خیالات سیاهم.  سیاه سیاه سیاه.  وقت به دیوار خیره شدن و به کما رفتن وقت بی جهت راندن وقت دیدار عجیب درهای بسته مغازه ها. 

مرگ را مهم حساب می کنم و می دانم وظیفه سنگینی بر دوشم است. 

من این روزها را قبلترها هم زیسته ام.  مکرر.  

آیا همان کسانی که تا دیروز نزدشان بودم میدانند در خلوت اینگونه ام؟ گمان نکنم بدانند.  احتمالا مرا همان داوود پرخنده خل وضع کسخل بدانند.  از خودم متعجبم.  از اینکه تا دیروز میگفتند" هرگاه نگاهت میکنم میبینم در حال خندیدنی"یا" هرگاه میام پیشت حالم خوش میشه" یا "خیلی کسخلی" متعجبم.  از این همه چرخش روحیه متعجبم.  

بگذارید همیشه تنها باشم.  بگذارید این سکوت روان زندگی ام همیشه بماند.  به والله از بوسیدن و گاییدن زنان دلپذیرتر است.  همان زنانی که هر روز  در خیالم می گذرند و رویشان خودارضایی می کنم ولی هیچ وقت ان ها را از لحاظ فیزیکی  نبوسیده و نگاییده ام.  من هیچ زن و دختری را نگاییده و نبوسیده ام. 



حقوقی که میریزند خیلی کم است . به دیپلم ها 140000 دادند ,به من 156000.در یگان جدید ترجیح می دهم رمان نبرم . کتاب جدی می خواهم . اگر در آموزشی کتاب جدی میبردم شاید بهتر بود .

از "سالهای ابری" درویشیان , فقط سیصد صفحه اولش را خواندم در ماه دوم آموزشی .اصلا وقت نبود یا اگر بود خیلی خسته و کوفته بودم .  نمیدانم خوب است یا کم است . حوصله ندارم باقی اش را بخوانم .

با پولم می خواهم بهاگاواد گیتا و کتابهای دیگری اگر بشود بخرم .

دلم برای موسیقی تنگ شده بود . خیلی . تکه ای از موومان سوم سمفونی 3 برامس را شنیدم . همچنین vocalise  راخمانیف را .

آموزشی تمام شد .

دیشب آمدم .

حالم خوش است .

اما چندان مثل مرخصی میان دوره لذتبخش نبود . برادر هم تایید کرد .

برای خدمت , در استان خودم پذیرفته شده ام . خیلی خوب است .

سه شنبه آینده باید بروم مرکز استان , و خودم را معرفی کنم .

میترسم برایم پارتی بازی کنند و مرا در شهر خودم یا یک جای خوب بیندازند . از پارتی بازی متنفرم .

خزان

آمد خزان و بر رخ گل رنگ و بو نماند 

وز گل به جز حکایت سنگ و سبو نماند

زآن نقش های دلکش زیبا به روی باغ

از ابر و بادها اثر رنگ و بو نماند

در پای گل که آنهمه آواز بود و بانگ 

جز بانگ برگ و زمزمه ی نرم جو نماند

بر شاخها از آنهمه مرغان و نغمه ها 

آوای مرغ کوکو و بغض گلو نماند

ای آرزوی من! همه گلها ز باغ رفت 

غیر از خیال توام روبرو نماند

چیزی به روزگار بماند ز هر کسی

وز ما به روزگار به جز آرزو نماند

باری ز من بپرس و ز من یاد کن شبی

زان پیشتر که پرسی و گویند او نماند


"مهدی حمیدی شیرازی"

حدود چهار ساعت دیگر رفتنی هستم.  دلم گرفته است. امیدوارم این حدودا یک ماهی هم که از اموزشی مانده  است سریعا تمام بشود.  

آن حس آشنا دوباره به دلم رسوخ کرده است . پرم از حس بیگانگی و تنهایی و غمگینی .

دلم نمی خواهد موسیقی را ترک کنم . قرار است از این نواها دور بشوم و به جایش صدای فریاد های بی روح و بی ارزش  و صدای ضربه های مزخرف پوتین را بشنوم . اما هرچه که باشد ممنونم از سربازی . چرا که مهربان تر شده ام و باجرئت تر و قوی تر . مردتر شده ام . و این حرکت بزرگیست در زندگی ام .

ظهر زمستان است .

فردا باید برگردم سربازی . ناراحتم .

غرقه در حزن همیشگی ام هستم .

یکی از نکتورن های شوپن را می شنوم .

دلم می خواهد بمیرم .