.

.





سگِ زخمی‌ای که روز آخر این توی دانشگاه دیدم، پاهایش از بالا تا پایین خونین بود، زیر گردنش باد کرده بود و پستانهایش هم مانند مشک خالی، مچاله و چروک شده بودند و در حالت عادی قرار نداشتند. سگ به زور راه می‌رفت. صدای خفیفی از ته گلویش بیرون می‌آمد. نفهمیدم زخمی‌اش کرده‌اند یا زاییده است. اما تصویرش توی ذهنم هست. احوال سگ مثل احوال انسان‌های در حال احتضار بود: با طمانینه و اندوه سنگینی که بر چهره تکیده اش هویدا بود به اطراف نظر می‌کرد و ما مثل کسانی که دور شخص محتضر را گرفته‌اند و او را زیر نظر دارند، از دور تماشایش می‌کردیم. به این صحنه رقت‌آور می‌نگریستیم. سگ از آب جمع شده کنار شیر آب می‌خورد و هر دفعه نگاه آرامی به اطراف میکرد. و آن صدای خفیف که به مویه‌ بیشتر شباهت داشت از گلویش بیرون می‌آمد. شاید اگر با نیزه و چماق هم به سمتش می‌رفتی فرار نمی‌کرد؛ فکر می‌کردم میلِ زیستن در او باقی نمانده بود، برای همین می‌ماند تا خلاصش کنند. اما، در چهره‌اش آن حسِ تحقیر بعد از کتک خوردن و توهین را هم می‌دیدم. و اکنون، سگ را اینطور به یاد می‌آورم: سگی با دو پایِ خونین و گلوی باد کرده و پستانهای چروکیده شده و چسبیده به هم و صدایی مثل صدای توی گلوی کبوتر منتها کمی کلفت‌تر و ترکیبی از درد و اندوه و تحقیر در چهره. چند هفته دیگر که برخواهم گشت به آنجا، امیدوارم مرده ببینمش، نه زنده، با هیئتی رنجور و رقت‌بار. 


.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.





خاک را بوییدن و در آن آرام گرفتن. و به همه‌چیز فکر کردن. و بعد مردن. مردن. مردن‌.

.

.

‌.


‌.


.

.

.






قهوه آمریکانو مزه زهر می‌داد. شکلات خوردم؛ تلخی‌اش برطرف نشد. ظرف یک‌بار مصرف خریدیم و رفتیم لوبیا گرفتیم. با ولع لوبیا می‌خورم؛ با نان لواشِ کهنه. گفتم "برنج نریزید"؛ فقط لوبیا. لوبیا با نان خوردم. بعد آمدیم بیرون. 






دیوان شعر نیما را که ورق می‌زدم‌ با این شعر مواجه شدم:


در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم




پنجشنبه، ۸ آذر ۱۴۰۱

یک نفر دیگر هم از اتاق ما نرفته است خانه.  اگر او نبود بیشتر توی اتاق می‌ماندم. ولی دریغ که چنین نشد. از کسانی است که رهاشان کرده‌ام؛ از همانها که زمانی با هم صمیمی بودیم و حالا حوصله‌شان‌را ندارم.  با هرکس که صمیمی شده‌ام فقط چند ماه طول کشیده است. بعد از طرف ملول شده‌ام و ردش کرده‌ام. با زنگ نزدن، با جواب ندادن، با سکوت. کسی که محقق فلسفه بود و ماهها برایم از فلسفه حرف می‌زد را رد کردم و حالا این هم اتاقی که در این دو سه ماه با هم صمیمی شده بودیم، حالم را بهم می‌زند. می‌ترسم در روابط عاشقانه‌ هم به همین مشکل بربخورم. ولی این روابط کو؟

برنج گرم با گوجه و نصف نان و دوغ خورده‌ام. حالا سنگینم. خوابم می‌آید.

الان برگشتم به اتاق و دیدم طرف دارد می‌رود بیرون. خیلی خوشحال کننده بود. تک و تنها هستم و می‌خواهم بخوابم.






پنجشنبه، ۸ آذر ۱۴۰۱

تو چیزی می‌فهمی؟ نه! من هیچ نمی‌فهمم. اوراق را ورق می‌زنم و چیزی نمی‌فهمم. نادانی خودم را شاید تورق می‌کنم. هیچ یادم نمی‌ماند. حافظه‌ام پوکیده. زوال عقل و شرف و همه چیز را در خودم میبینم. ربع ساعتی هست که در دستشویی ام. چه میکنم؟ هیچ! می‌نویسم. می‌نویسم من. درود بر خودمان. چه سیاهیم ما. چقدر دستم‌برای نوشتن می رود. دلم می‌خواهد دوباره در انتظار گودو را بخوانم. این بار با ترجمه دریابندری. دلم می‌خواهد دوست دختری داشته باشم و او برایم این کتاب را بخرد. کادوپیچش کند و با دستان لاک زده‌اش (لاک سرخ) ان را به طرف من بگیرد و بگوید "برای تو". و من با لبخندی تلخ و سنگین از او تشکر کنم.





پنجشنبه، ۸ آذر ۱۴۰۱

سگها سرشان را چندان به این طرف و آن طرف نمی‌چرخانند. مثل ما میتوانند به جایی خیره بشوند و مدتها در سکون بمانند. ولی گربه ها نه، مرغ ها نه، خروسها نه، کبوترها نه؛ آن ها نمی‌توانند. آن‌ها مدام این طرف و آن طرف را می‌پایند و چشمشان چندان به جایی خیره نمی‌شود. 





پنجشنبه، ۸ آذر ۱۴۰۱

جاهای خالی از آدم را دوست دارم. و دیدم که اوقات زیادی از شبانه روز را در دستشویی به سر میبرم. زهازه.





لیوان اسپرسو را مچاله کردم و در دهانم گذاشتم؛ مزه کاغذ، کارتن می داد؛ احساس کردم به طبیعت نزدیک شده ام و از صنعت دور شده ام، از تصنع از تکنولوژی. احساس کردم به دامان بکر طبیعت نزدیکتر شده ام.
شنبه، ۲۶ آذر ۱۴۰۱




چه عجیب است. آمدم دیدم هیچکس توی اتاق نیست. اتاقهای کناری هم خالی شده‌اند. از یک اتاق فقط دو نفر مانده است. عصر و غروب در تاریکی اتاق روی تخت دراز کشیده بودم و آهنگ می‌شنیدم. آهنگها  بیشتر مچاله‌ام کردند. ولی اشکی سرازیر نشد. منتظرم کلاس مجازی تمام شود و بروم کتاب بخوانم. و بعدش بروم بیرون یک لیموناد شیشه ای بخورم یا دمنوش. یا شاید هیچ.





برفت آن گلبن خرّم به بادی

دریغی ماند و فریادی و یادی

سعدی




ده تا نان گرم روی میز فلزی گذاشتم. مرتبشان می‌کردم و یکی یکی در کیسه می‌گذاشتمشان. کناری میگفت " قبلا نون رو روی اینا نمیذاشتم. معلوم نیست چقدر کثیفن. ولی حالا دیگه کاریه که شده. معلوم نیست شب و روز چه جک و جونورهایی از رو این رد میشن". بهش گفتم "اینقدر کثیفی تو اطرافمون هست که این (میز فلزی) در مقابلش هیچه". با لبخندی تاییدم کرد. نفهمیدم چه برداشتی از این جمله کرد. به هرحال ده تا نان را توی کیسه گذاشتم و رفتم سمت موتور؛ و  احساس فخر می‌کردم. بعدتر یادم آمد که دنیرو توی راننده تاکسی چنین جمله‌ای میگفت: "باید یه بارون بیاد این‌کثافتها رو بشوره"

این تصنیف گریه کن عارف قزوینی ولم نمی‌کند. چند روز است که درگیر وررفتن با آن هستم. اجراهای مختلفش را چندین و چندین بار شنیده ام و می‌شنوم. هنگام موتور راندن مدام در حال خواندنش هستم.

یکشنبه، ۱۳ آذر ۱۴۰۱






باید بهاری باشد تا پرنده بخواند. 











هشتمین سفر سندباد، بهرام بیضائی، انتشارات جوانه، چاپ اول، ص ۱۸۵





باید منتظر ماند. همین و بس. باید با زمان زیست. باید مثل چراغ شب‌زنده‌داری با زنده‌بودنی خفیف به حیات ادامه داد، مثل مفلوجان، مثل محتضران، با این اراده سمج و پنهان، همچون چهره‌ای در عمق ظلمت. وگرنه، دیوانگی. 


دوران تحقیر، آندره مالرو، ترجمه سیروس ذکا، نشر ناهید، ص ۲۷

همگان رفته‌اند؛ ما هنوز نه. و سخت زندگی می‌کنیم.




مشتی کسکش اینجاست. من هم یکی از همینها هستم. و اینکه بدتر از خواب، غفلت است. غفلت، خوابِ در بیداری است.
در محوطه، کتاب می‌خواندم که یکی از کسکشها (یکی از همتبارانم) آمد و از موضوع کتاب پرسید و اینکه رشته‌ام چیست و ... . آخرِ سر شماره‌ام را گرفت و گفت می‌خواهیم انجمن تشکیل بدهیم و گفتم علاقه‌ای به عضویت در انجمن ندارم. گفت باشد. ولی چرا سریع شماره‌ام را دادم و استنکاف نکردم؟ باید جرئت پس زدن، رد کردن، امتناع را در خودم رشد بدهم. 
اما، اصل این است که روز به روز به این حقارت و بلاهت سیستماتیک و ذاتی در اینجا پی می‌برم و می‌بینم که خودم هم مثل دانه‌های شکر در آب، در این تعفن ذاتی مستحیل می‌شوم.


وقت است، که در چاکِ گریبانِ تو، میرم

کز لرزشِ پستان تو، شنگد دلِ شنگم

"فریدون توللی"



پ.ن ۱: مردن در همین حوالی. 


پ.ن ۲: 

شنگیدن

شنگیدن . [ ش َ دَ ] (مص ) جنبیدن سر و گوش . خواستار شوخی و بازی و تفریح و عیش و نشاط بودن . داشتن هوسهایی که معمولاً جوانان و نوجوانان از دختران و پسران نوبلوغ از آنها برخوردارند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده ).
شنگیدن دل برای چیزی یا کسی ؛ خواهان آن بودن . در تداول عامه ، دل من ، دل او برای فلان میان عشق و هوس به نوبت می زند. (یادداشت مؤلف ): کیه کیه در میزنه من دلم می شنگه . درُ با لنگر میزنه من دلم می شنگه . (از تصنیف شیدا) (یادداشت مؤلف ).


غم غریبی دارد این حیات. 

۲۹  اوت


پیر و جوان در خیابان در حال پرپر شدن‌اند و تو اینجا در این چهاردیواری خیال می‌بافی. بزدل!


فعلا راه حلی که به ذهنم می‌رسد روی آوردن به قرص خواب و قرص اعصاب است. ولی تا حالا مصرف نکرده‌ام.


خودکشی هم هست، ولی این را نمی‌توانم انجام بدهم، فعلا. 





سر و صورتم گرگرفته است و باد کولر هم نمی‌تواند خنکم کند. دست روی گردنم میگذارم و دستم داغ می‌شود. نای ایستادن ندارم. دراز کشیده‌ام که بخوابم، چشمانم را می‌بندم، ولی نه، خواب نمی‌آید. در همین چشم‌بستگی به همه چیز فکر می‌کنم، چیزهای بی‌ربط به هم و البته غمناک. فکر کردن غمگینم می‌کند، در خیال غرق می‌شوم، و همه‌چیز آنجا گریه‌آور است. دل و دماغ انجام کاری نیست و خواب هم به سراغم نمی‌آید، همین اذیتم می‌کند. نشستن و هیچ نکردن و فکر کردن و افسرده شدن. پدران و پسران تورگنیف را آورده بودم بخوانم ولی نخواندم. اما مقدمه مترجم (مهری آهی) را خواندم. درباره  شخصیتهای کتب تورگنیف چیزی در این مایه گفت: سری پرشور دارند ولی در عمل ناتوانند. 







برای مسکن و بی‌حسی باید به خواب بیشتر تکیه کنم و به پورن کمتر. باید به خواب، و اگر بشود به موسیقی و کتاب و سینما پناه ببرم تا از زیر این سنگینی دربیایم. 

جز اینها چیزی ندارم. دل و دماغ موتور راندن هم نیست. و همین موتور راندن قبلترها چه وقت زیادی از من می‌گرفت، و همین فیلم پورن دانلود کردن و اعمال مربوطه‌اش.


باور نکردنیست که این سطور را در این وضعیت نوشته‌ام. نشانه‌ای قویتر برای خودخواه بودن و بی‌رگ بودنم هست؟ بلی! خودت. نه همین سطور، بلکه کل زیست و سلوکت مصداق  بارز خودخواهی و منفعلی و لذت‌پرستی‌  و بی‌دردی است. زهازه! 








شیخِ کتابِ آمرزش (الغفران)* در بهشت و جهنم قدم می‌زد و با ساکنینشان صحبت می‌کرد. سرور و فرحناکیِ بهشتیان رشک‌برانگیز بود و حاضر نبودند لحظه‌ای از اینجا را با تمامی خوشبختی‌های زمینی معاوضه کنند. 
جهنمیان، نالان بودند و ناتوان از حرف زدن و فکر کردن. عمله‌های جهنم همه‌جا بالای سرشان بودند.
سبکباریِ بهشتیان، رشک‌برانگیز بود.

*الغفران نوشته ابوالعلاء معری، ترجمه به فارسی به نام آمرزش توسط عبدالمحمد آیتی



 اوقاتی که با خودت روبرو می‌شوی و از خودت سوال می‌کنی و با خودت حرف می‌زنی؛ سنگین‌ترین دیدارهاست و صادقترین اوقات.

اینها را می‌گویی: سوالهای کلی، حرفهای کلی؛ مثلا:

که چه (خب که چی؟)_ باید چه کرد؟_ خبری نیست

_ می‌ترسم.






ترس را مزه‌مزه می‌کنم، زهرش را می‌بلعم. شهد، اصل، یا جوهره هیچ حسی را به اندازه ترس نمی‌توانم درک کنم و بچشم. 



۱۵ گیگ فیلم پورن پاک کردم. جو‌گیری بود شاید. از آن لحظات بود که می‌فهمی باید چه کرد. از آن لحظات بود که پنداشته‌ای بهترین کنش را تشخیص داده‌ای. 



دوباره دیدم که چقدر تنهام.



چه‌ای و چگونگی.

شاید در تمامی عمر به اندازه این چند وقت خودم را سبک سنگین نکرده بودم. بیشتر از تمامی سالهای قبل می‌دانم که چگونه‌ام، که چه‌ام. و این ورانداز کردن و نظاره خود از دور، موجب شده به آن ترس کهنه و بزرگ و آن فرومایگی ذاتی و نهادینه شده در درونم، واقف بشوم. 

حالا چه از دور و از چه نزدیک که خودم را تماشا بکنم آن لکه ننگ را می‌بینم. 



و غایت زندگی یک نوع کردار است نه چگونگی اخلاقی.
ص ۹۲ فن شعر ارسطو ترجمه افنان نشر حکمت




سراپای زندگی ام را ورانداز کرده ام و چیزی جز اختگی و تهی بودن در آن ندیده ام. میخواهم روبروی تک تک انسان ها بایستم و بگویم که چقدر چقدر فحشا و کثافت و پستی در این تن در این روح پوسیده جمع شده. ولی چه کسی باور خواهد کرد؟ آیا همین اعتراف باعث نخواهد شد مرا صادق یا متواضع بدانند؟ آیا باعث نخواهد شد محبتی یا سوءظنی نسبت به من پیدا کنند؟ کاش از هستی ساقط می شدم. 

2- فقط نظاره گرم. و ترس با من است. و شرمی فرسوده کننده. بیش از آنچه که فکر میکردم بی عرضه هستم. و فکر کردن به این ترس، به این شرم، به این بی عرضگی، به این اختگی خشمگینم کرده. نمی توانم خودم را تحمل کنم. خودم را به غفلت می زنم. نمی توانم تاب بیاورم. کاش از هستی ساقط میشدم.


تک و تنها، توی این زندگی، این شهر، میان این همه آدم، رها شده‌ام.


خستگی سنگینی در وجودم هست. سرتا‌پایم را مثل موریانه دارد می‌خورد.



ماندنی‌تر از تو، اندوه است؛
و گلی که از ریشه کنده شده و روی خاک افتاده است.



چشم سرخ درشتی، تو را، تمامی تو را، عریان، می‌بیند.

هزاران جا هست برای ترسیدن، و یک جا نیست برای پناه گرفتن. 
همه ساعتها را می‌شود خوابید، همه ساعتها را نمی‌شود بیدار بود. نمی‌شود بیدار ماند.

.

مرگ در کنار تو پرسه می‌زند؛
و بوی تنت غریزه‌اش را بیدار می‌کند.

 بگو، که مرگ،
 از کدامین فاصله، چمباتمه می‌زند و خیره در تو می‌شود؟

بگو، 
بگو که مرگ، غریبه نیست و پیشتر
هُرم نفسهایش به صورتت خورده است.


انسانهایی که دور هم جمع می‌شوند و شادی می‌کنند، غمگین کننده‌اند. 

اولین حقوق کارمندی را دریافت کردم. چه روزگاری دارد می‌گذرد.


آخرین بشر،
فراموش خواهد کرد‌ که پیش از ترک جهان،
چراغها را خاموش کند.


دو ساعت حدودا توی صف دکتر بودم. و حالا خانه هستم. این دو ساعت برایم خوشایند بود. حس زندگی، حس با دیگران بودن به من دست داد. 
از ایستادن و تماشا کردن لذت می‌برم. دیشب کنار دکه خارج شهر ایستادم و همانجا نوشابه و کلوچه را خوردم. چند لحظه بیشتر طول نکشید. اما از این سکون و نگریستن لذت بردم. و به خاطر همین دو امر است احتمالا، که تازگی‌ها از ایستادن پشت چراغ قرمز خوشم می‌آید. وقتی دارم به سمت چراغ نزدیک می‌شوم سرعت موتور را در حدی کاهش می‌دهم که به چراغ قرمز برسم و تبعا بایستم. از این ایستادن و در میان همهمه‌ها و انسانها بودن برایم خوشایند است.

مدتهاست که با خودم خوش نیستم. در این اتاق ماندن و یا ساعتها در خیابان چرخیدن حالم را بدتر می‌کند دیگر. تنهایی و خلوت را روزگاری (احتمالا) خودخواسته اختیار کردم ولی حالا پشیمانم. ولی چه سود؟ گریزی از آن نیست احتمالا. جبری است. و این جبر منتج از همان اختیار است.

شب بود. و هزاران رهگذر که می‌رفتند؛ تا هیچ‌کجایِ این ظلمت.


خوابم می‌آید و فردا باید بروم اداره، و زود باید برگردم؛ ده صبح امتحان دارم. اما باید یک چیز را بنویسم. امروز یکی از کثیفترین روزهای عمرم بود. فرق چندانی با دیگر روزها نداشت. ولی در ذهنم آمد که چه روز کثیفی داشتم و دیدم چه حرف درستی است.
 هنوز نفس می‌کشم و همین ترسناک است؛ چه روزی را گذراندم. 



هستیم هنوز. مقطع و بی‌قاعده. سر به زیر و ناکوک. و تهی.

وقتی به بی‌پولیِ مطلق می‌رسم، می‌ترسم. هر از چندی تجربه‌اش می‌کنم.‌ امیدوارم دفعه آخر باشد. 
الان هم کسل هستم؛ توی تاریکی نشسته‌ام و دارم ویوالدی گوش می‌دهم. هر لحظه بیشتر دمغ می‌شوم. خسته‌ام؛ خیلی.



"هنوز، هستی."
گهگاهی این جمله را به خودم می‌گویم، و حیرت می‌کنم از اینکه هنوز نمرده‌ام. 

پرسیده بودند بهشتتان کجاست؟
با خودم گفتم آن اتاق تاریک و خفه‌. بهشت نیست اما برای من بهترین‌ جاست.‌


الان فقط خواستار این هستم که یک نفر بیاید برایم صحبت کند. از احوالات شخصی‌اش از ناکامی‌اش، از تباه شدنش، از بن‌بست‌هایش و از کامروایی‌هایش. بیش از این نمی‌توانم به خودم گوش بسپارم. اینجا در زیر این هوای ابری و توی این اتاق تاریک، از فرط ملال فقط منتظرم خوابی یا بیهوشی‌ای یا حالتی مثل حالت سکرآور پس از ارضا شدن سراغم بیاید تا چیزی درک نکنم حتی برای یک ثانیه. فقط می‌خواهم یک ثانیه از خودم دور باشم. ولی نمی‌شوم. نمی‌شود. من؛ شب و روز از خودم فرار می‌کنم و به خودم می‌رسم.

خوابی هست و تنی که به خواب خواهد رفت و روحی که بیدار خواهد بود و زجر خواهد کشید و با بیداریِ تن، به خواب خواهد رفت.

امشب به این نتیجه رسیدم که دیگر خیابانی کوچه‌ای جایی نیست که نرفته باشم. تصمیم گرفتم تا چندوقت موتور نرانم. نمی‌دانم فردا با چه استدلالی دوباره در این جاها موتور خواهم راند. چون همیشه سرخورده شده‌ام از این وضعیت و باز رانده‌ام.

در همین لحظات، چندین و چندبار آوه ماریای کاچینی را شنیدم و روحم برای لحظاتی رقیق و لطیف شد. 



هوا، همسایه، ملویل.


اواسط صبح توی جاده کارخانه سیمان تصمیم می‌گیرم بایستم. موتور را خاموش می‌کنم و پیاده می‌شوم. روبرویم یک دشت پهناور است که خوب می‌شناسمش. برای لحظاتی در حد یک دقیقه یا دو دقیقه، به روبرو خیره می‌شوم و نگاه می‌کنم. قطعه‌ای از باران عشق چشم آذر پخش می‌شود و من با تمامی وجودم به روبرو خیره شده‌ام. آمیزه‌ای از بهت و آرامش در روحم جریان دارد. مشعوفم. مدتها بود که چنین نگاهی نکرده بودم. زیاد نمی‌مانم. سوار موتور می‌شوم و برمی‌گردم. 

آن روز که هوا ابری بود و آسمان به رنگ آبیِ غلیظ بود را خوب به یاد می‌آورم.  اول صبح بود و من آمده بودم اینجا. همه‌چیز آبی‌رنگ بود. تمامی دشت، سنگها، درختان، کارخانه، جاده، خاک، هوا... تمامی‌شان آبی بودند و من مملو از احساس شعف و هیجان بودم. به حدی از لذت رسیده بودم که احساس می‌کردم بیشتر از این گنجایش لذت بردن‌ ندارم. این را باید بگویم که چند سالی گذشته است و ممکن است حال آن روزم چنین اغراق‌آمیز که من توصیف می‌کنم نبوده باشد، ولی به هرحال می‌دانم که کیفور شده بودم. بعد از آن به خانه برگشتم و خانه استوار روبرویی را دیدم. این هوا را با فیلمهای ملویل مقایسه می‌کردم. 

آن لحظاتی که من شادترین، سرزنده‌ترین و قدرتمندترین جملات را بر زبان می‌آورم؛ لحظات کثیف و شنیعی هستند.
خدا می‌داند که چه لحظاتی هستند.