.

.

"دریغا! من به‌گونه‌ای غریب ناخوشم."
مدهآ‌یِاوریپیدترجمهشهبازینشربیدگل

هرکاری می‌کنم نمی‌توانم خودم را مجاب کنم که فردا بروم مقاله مذکور را ارائه بدهم و آن تقریبا ده نمره پایانی را از دست ندهم. مثل همیشه، رویِ ارائه دادن ندارم.
 فقط می‌دانم فردا ظهر دیگر اینجا نیستم و خواهم رفت. 

چند ساعت بعد (حوالی یک بامداد): چند لحظه‌ای احساس کردم که می‌توانم ارائه بدهم ولی دیگر فرصتی برای تمرین کردن نیست.
آمدم بیرون و یکهو که دیدم نه، واقعا نمی‌توانم. 

پشت شیشه‌ها هیچکس نیست، انگار در خرابه‌ای قدم برمیدارم.
سمت راهرو که پیچیدم و مسیر را ادامه دادم، برهوت‌‌سانیِ این وضعیت برایم مسجل شد. خوشم آمد، احساس می‌کردم مطلوبم را دیده‌ام. همین‌طور هم هست: که قدم بزنم، بی‌آنکه به کسی تنه‌ای بزنم و نگاهم ناخواسته با کسی تلاقی کند، که راحت و بدون هیچ وقفه‌ای هرچند کوتاه که موجب رنجشم می‌شود بتوانم راهم را ادامه بدهم.
 آن راهرو یادم می‌ماند.
بعدتر به اتاقی رسیدم که تقریبا ده تخت داشت و چند سفیدپوش آنجا می‌پلکیدند. دور یک تخت سه چهار نفر حلقه زده بودند. روی تختی دیگر پیرزنی با موهایی کاملا سفید دراز کشیده بود؛ با چشمانی بسته و صورتی مچاله شده که حکایت از درد می‌کرد. 
سطل کنار تخت، پر از سوزن‌های مستعمل بود و ازدحامشان، چندش‌ناک بود. 



مقداری از چای را جلوی پایم ریخته‌ام و به بخاری که از آن متصاعد می‌شود نگاه می‌کنم. اول صبح است، و جایی کنار اتاق پیدا کرده‌ام که نور آفتاب برش می‌تابد؛ آنجا نشسته‌ام. می‌خواهم تصاویری از تنگسیر به یادم بیاید.
 از دور می‌بینم کسی دارد می‌آید، مسئول قبلی کتابخانه است. می‌ترسم این آبی که جلویم است را استفراغ یا چیز دیگری بپندارد. همان موقع که در حال نزدیک شدن است و چشمش به من می‌افتد، دوباره مقداری چای روی زمین می‌ریزم. این بار به بخارش نگاه نمی‌کنم. بلند می‌شوم و با او سلام و احوالپرسی می‌کنم. می‌گوید "اوضاع کتابخانه چطور است؟" از همان سوالهاست که می‌خواهد بگوید موضوع را تجربه کرده است: نیم‌روز حضور در یک مکان را تجربه کن، ولی تا سالهای سال هرجا بحثی از آن مکان درگرفت و به درازا کشید، تو هم می‌توانی شرکت کنی، میتوانی درک کنی، و رد و اثبات کنی. و اگرمیانه بحث به جزئی از آن موضوع اشاره کردند و تو تجربه نکرده بودی، می‌توانی بگویی که این را تجربه نکرده‌ام (اگر پیرامون مکان باشد می‌گویی این را ندیده‌ام، فقط نیم روز آنجا بوده‌ام). این ندانستن تو را از بحث خارج نمی‌کند، اصلا ممکن است بیشتر مورد توجه قرار بگیری، چون می‌دانند آن جا را تجربه کرده‌ای ولی نه کامل،و آنها می‌آیند تجربه‌ات را تکمیل کنند. نه فقط تجربه حضور در مکان، که تجربه همه‌چیز: جنگ، سربازی، شغل، تحصیل، ... تجربه کوتاه هریک از اینها موجب می‌شود همیشه بتوانی ازشان حرف بزنی. البته این بنده خدا،ماه‌ها یا شاید سالها در آنجا کار می‌کرد.
چیزهای واضحی برای گفتن پیدا کردم: "برنامه‌ای نصب کرده‌اند و کتابها را آنجا ثبت می‌کنند". در جواب پرسش از اوضاع کتابها گفتم "کتابهایش عالی‌ست"، ولی بعدتر جمله وسیعتری که مناسب گفتگو بود پیدا کردم: "کتاب جدید آورده‌اند،نمی‌دانم اهدایی‌ست یا خودشان گرفته‌اند."
"واقعا؟"
با این پرسش، احساس کردم شاید دروغ داده باشم. در ذهنم گشتم، یادم آمد یک کارتن کتاب  روی میز بود و ظاهرا هنوز ممهور نشده بودند. همین تصاویر را برایش بیان کردم. "احتمالا"یا "انگار"را به جمله‌ام الحاق کردم و از بار قطعیت بیرون آمدم. با همین دو کلمه و دیگر کلمه‌های مترادف با آنها، چقدر خود را صادق دیده‌ام. چقدر همه‌چیز را واضح‌تر می‌کنند: انگار چنین است، خواب است انگار، انگار خسته است، احتمالا بیایم، احتمالا آن موقع بیکار باشم، انگار آنجا نبودم و ... ،همه اینها چقدر واضح‌تر و دقیق‌تر از جمله‌های قطعی‌ هستند. از زیر حکم کردن بیرون می‌آوردت، کمتر مجرم محسوب می‌شوی.

مردی زیر نور بیلبورد سردر داروخانه دود میکرد. دود آبی‌رنگ سیگار را دیدم که در تاریکی اطراف بیلبورد، بالا می‌رفت. 
جعبه‌های سیگار خیلی ترغیب‌کننده هستند. دیشب شخصی توی بوفه، دو سه پاکت مارلبرو خرید که شکیل بودند و ترکیبی از رنگ قهوه‌ای و سیاه انگار.  
پنجشنبه ۴ آبان

"باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد، سامان سخن گفتن نیست."

برکشیدن باد سرد از جگر،  "باد سرد از جگر برکشید"، تمامی روز، تمامی شب.
 ایام عسرت است، محاط جبر و ضرورتم، سرما آزاردهنده است، تمامی روز و تمامی شب در حال خاییدن خودم هستم، شبها آرامتر می‌شوم؛ دلتنگم. روی چمن که ولو میشوم، مچاله می‌شوم، کتابخانه که می‌روم، چندان نمی‌نشینم و زود برمیگردم، توی اتاق به زور میمانم، لامکانی محض است. معلقم، خسته‌ام، مدتهاست همینطور است، دیگر نمی‌دانم دارد زمان می‌گذرد، چهره خودم را فراموش کرده‌ام، حافظه‌ام کار نمی‌کند، مغرضم، ناخوشم،  گذشته‌ام را می‌بینم، شبها طولانی‌اند، تمام نمی‌شوند، کش می‌آیند.
روزهای درماندگی.




سرگرمی جدیدی پیدا کرده‌ام. خودم را یک محیی می‌بینم. چند کتاب زهوار در رفته را با چسب چوب ترمیم کرده‌‌ام. انگار نتیجه‌ای که به دست آمده بد نیست.

پنجشنبه یازده آبان

غمناک است که خلاءِ اوایلِ بیداری، به خصوص اوایلِ بیداریِ در صبح، با روزمرگی‌ای که آرام‌آرام می‌آید و فرا می‌گیردت، پر می‌شود‌.

انگار یک نوع استهزای ملیح باید باشد، در نگاه و در منش، نه در زبان. 
"استهزای ملیح" را در نوشته فروغی دیدم.

نیم‌ساعت توی ماشین نشستن هم، انگار، از پا درمی‌آوردم. 
دیشب، باران کم‌کم و پراکنده می‌بارید. راننده شیشه ماشین را بالا کشید. سرگیجه و تهوع آمد سراغم. 
 تکرار سیزیف‌وار برف‌پاک کن هم ، خلسه ناشی از تهوع را عمیقتر میکرد.  گاهی فقط دو قطره باران روی شیشه بود، اما اینها باز از راست به چپ می‌رفتند و برمی‌گشتند، و صدای جیغ‌گونه مالیده شدنشان به شیشه می‌آمد. و هربار، اول به خودشان خیره می‌شدم بعد به نور چراغهای توی خیابان، که به خاطر لک گرفتن شیشه،چندان واضح نبودند. 
 تهوع بسیطی بود، جزء جزء نبود، توی پارک هم که ایستاده بودم همینطور بود، وقتی با نفرت به آنانکه با من آمده بودند نگاه میکردم و فکر‌میکردم. آنان در حال لولیدن بودند انگار. مثل خودم. یکی‌شان هم روبرویم در مضحک‌ترین حالت، سیگار می‌‌کشید.
خوب موقعی مهوع شدم. دمغیِ توی ماشین را احتمال دادم فهمیده باشند، به همین خاطر،وقتی پیاده شدیم و از ورودی عبور کردیم و سر‌به‌زیر از سایه‌ها و درختهای خیس گذشتم و وارد اتاق شدیم، سریع سمت یخچال رفتم و لیمویِ زردرنگ چروکی بیرون آوردم‌ و سرش را بریدم و توی آب ریختم. بعد با طمانینه و نمایش خوبی از مچالگی ناشی از تهوع در صورت، گفتم که توی ماشین حالم بد شده است. همینطور هم بود، حالم بد شده بود. باران که بارید، راننده شیشه‌ها را بالا زد. بعد یادم افتاد که مادر گفته بود: توی ماشین که نشستی بگو شیشه‌ها را بالا نکشند. نگفتم، باران باریده بود، همین علت را ذکر میکرد برایم ، یحتمل. 

جلوی یکی از کتابفروشی‌ها،توی کارتنی موزی، کتابهای کهنه و مجروح گذاشته بود که از لایشان کتابی پیدا کردم و به فروشنده گفتم چند است و فروشنده سرش را که روی گردن افتاده بود بلند کرد و سمت چپ مانیتور آورد و گفت ۴۰ تومان. از قضا کتاب سالمی بود. عطفش مثل آهن زنگ زده، زبر بود. و  لبه‌های جلدش هم کمی ساییده شده بود. سریع کارت را درآوردم و سریع کارت را کشید. از این بی‌تکلفی و سادگی خوشم آمد. 

دورم و نگاه غایتمندانه‌ای به اطراف ندارم. خیلی دورم. می‌گذارم زمان بگذرد، پیرتر بشوم، فرتوت‌تر. فرتوتی. درد خفیف زانوی چپم را میخواهم نشانه‌ای از همین بدانم. عصر، دست روی پایم می‌کشیدم و کاسه زانویم را فشار می‌دادم و از این پیری به دست آمده، مسرور می‌شدم انگار.
 حالا دردی حس نمی‌کنم.


چیزی که به عنوان پادکست برای کلاس فردا ساخته‌ام، چندان بد نیست. خوب است.  گوشی خودم کیفیت نداشت و از گوشی دیگری استفاده کردم. از صدایم خوشم آمده و از موسیقی‌ای که به آن چسبانده‌ام و از متنی که خوانده‌ام.
چندتا از همخوابگاهی‌ها خیلی تحسین‌ کردند. 

برای فِسکی که از کسادی امروز بازار شاکی بود،  توجیهات مضحکی کردم. یک‌جا هم اذعان کردم که دارم تقلا می‌کنم علتی و مستمسکی برای توجیه این وضعیت پیدا کنم. گفتم خوب است این وضعیت، بهتر از شغل روزمره‌اش است. و چندین علت کلی دیگر که همه‌شان به‌دردنخور از آب درمی‌آمدند. بعدتر اشاره به جشن تولد قریب‌الوقوع بچه‌اش کرد، و اینکه مناسک پرهزینه‌ای‌ست. 

امتناع و دم فروبستن و بی‌نیازی. آه، بی‌نیازی.

اما گاه، گفتن از بدیهیات را خوب ادامه می‌دهم. معمولا مواقعی که با اسنپ در حال برگشتن هستیم، در گفتن بدیهیات توانایم. این تقریبا سی چهل دقیقه همینطور می‌گذرد. البته به ناچاری‌ست. دیروز سرخوش از گرفتن کتاب بودم و همین موجب شده بود توان همسخنی داشته باشم. راننده اسنپ دیروزی بحث را به کتابهایی که در دستم دیده بود کشاند. همینطور که ادامه یافت از تعداد کتابهایی که در خانه دارد گفت: "بیش از صد جلد کتاب" در حوزه‌های "حقوقی، پزشکی، تاریخی و ...". گفت یک کتاب پزشکی در خانه دارد که در مواقع بیماری می‌رود سراغش و طبق دستورالعمل‌هایش عمل می‌کند. و خوشحال از این بابت. خوشحال از این بابت که "انگار دکتری در خانه داریم". بعد‌تر که به بحث کیفیت کلی کتاب رسیدم من از همان بدیهیات پیرامون پایا بودن کتاب استفاده کردم. گفتم تا آخر همراهت می‌ماند و هرگاه خراب شد با چسب و صحافی درستش می‌کنی. البته اشاره به راحت بودن تعمیر کردنش که در کلام گنجاندم چندان جزو   تکرار مکررات نبوده. بعدتر به مقایسه قیمت کتاب و فست‌فود پرداختیم و تا پایان مسیر غوطه‌ور در بحر بداهت بودیم. بداهت محض. 

تلاش‌هایی که برای حرف زدن می‌شود، مضحک‌اند. چون می‌بینم تلاشم تنها موجب خلق یک حرف کلی و بدیهی شده. مثل دقایقی پیش که در بوفه بودیم و یک بسته تخمه آبلیمویی برداشتیم و من پشتش را وارسی کردم و گفتم چربی‌اش زیاد است. 
کلا مسئله را دیگری مطرح کند و من پاسخگو باشم بهتر است. اگر مسئله را من طرح کنم، می‌بینم که مسئله‌ای بدیهی است. البته دیگران هم  معمولا از بدیهیات می‌گویند، ولی به هرحال بدیهی بودنش کمتر توی چشم می‌آید. پس خوب است دیگران حرف بزنند و من همراهی کنم.
سر میز از بدیهیات گفتیم _آخ که چقدر دارم این کلمه را تکرار میکنم _ دیگری می‌پرسید و من جواب میدادم. از آن سطحی‌ترین سوالات بود که صرفا برای شکستن سکوتی که ناهنجار است می‌گویند.

قلم سفت و پرصلابت کسروی:
دولتها جز در بند کار خود نبودند. 

پوکی، پوکیِ مسری.
دیگری گفت، وقتی کاپوچینو توی لیوان ریخته‌ایم، اگر با قاشق به ته لیوان بزنیم، صدای پوکی می‌دهد. من هم گفتم مثل دیوارهای خوابگاه قبلی؛ که انگشت به دیوار می‌زدی و صدای خالی بودن پشتش، صدای پوکی می‌آمد.

حق هیچ چیز را کامل ادا نکرده‌ام، و مدام با این حس نقصان و کم‌کاری دست و پنجه نرم می‌کنم. در ذهنم هست که اگر در چیزی به نهایتش رسیده باشم و واقعا به طور کامل محیط بر آن باشم و حقش را ادا کرده باشم، آن "استمناء"است. بحث ارزشگذاری نیست. بحث این است که می‌دانم کاملا تجربه کرده‌امش و امر تمام شده‌ایست و ادامه دار بودنش، بیهوده است. 
اما در مابقی چیزها الکنم. و خودم را ناتوانتر از آن می‌بینم که بتوانم خودخواسته  حق آن چیز را ادا کنم. و بی‌اختیار مثل واکنش نسبت به دیگرچیزها، خود را به سیر طبیعی زمان می‌سپارم.
 یله و رها، مثل آن تکه چوب شناور در آب، در کسوف میکل آنجلو، در صحنه‌های پایانی. آن جا که خط عابر پیاده را نشان می‌داد، خرابه‌ها را نشان می‌داد، آنجا که انگار کالسکه‌ای را هم نشان داد. 

احساس فرسودگی می‌کنم. فرسودگیِ ناشی از اینجا بودن. 

آن‌ها خواهند رفت. 

سه چهارکتاب ارزان قیمت پیدا کردم و هنگام تسویه حساب، مسئول صندوق با بهت مشعوفانه‌ای به یکی از مالکین کتابفروشی که روی صندلی، کنار در ورودی نشسته بود گفت "همه اینها شد ۵۸ هزار تومان!"طرف حیرت کرد و گفت "مگه می‌شه؟! از کتابها یه عکسی بگیر". صندوقدار گوشی‌اش را درآورد و با حالت انجامِ وظیفه محول شده،  از عطفشان عکس دقیقی گرفت. آب شدم. 

می‌دانم به تکرار رسیده‌ام. 

می‌دانم کار درخوری برای انجام دادن و حرفی برای گفتن ندارم. اگر کاری بوده است پیشتر انجام شده و اگر حرفی بوده است پیشتر گفته شده.

اما خوشحالم که بعد از گشت و گذار در محوطه، آمده‌ام روبروی اتاق و می‌بینم که چراغ خاموش است. کمبود خواب موجب شده که معمولا شبها برای به خواب رفتن، عذاب نکشم.

نوشته ای در بلاگ اسکای دیدم، درباره شجریان و موسیقی قبل انقلاب و اینکه موسیقی شجریان زنجموره و ناله و  ... است. نظراتش را بسته بود. اینکه می‌شود همه کار کرد، همه‌چیز گفت، مزخرف است. از این آزادی متنفرم. از این بی‌بند و باری و بی‌تعلقی در حرف زدن متنفرم. 

و اینکه من هیچ کاری نمی‌توانم کنم، معذبم می‌کند. کار درخور منظورم نیست، یک واکنش معمولی و مناسب نسبت به هر واقعه. ناتوانی در واکنش مناسب داشتن است، که موجب شده تنها راهکار را در همین‌ طرد کردن همه‌چیز، و طلب بیشتر خاموشی، و استمرار در گریز، بدانم. با همین مهوع پنداشتن خود است که تا اینجا دوام آورده‌ام. 
این یک دو روز سرخوردگی عجیبی داشته‌ام. خودم را در هر زمینه ناموفق دیده‌ام، بعد با این وضعیت خلا روبرو شده‌ام و متحیر از اینکه همچنان می‌توانم ادامه بدهم. 
در هیچ حیطه‌ای، عمیق نشدم و در دل هیچ قضیه‌ای نرفتم و تنها با هیئت اولیه و کلی و تقریبا ظاهری‌شان مواجه شده‌ام و با همین برداشت الکن، از تمامت آن حیطه و قضیه، ترسیده‌ام و متنفر شده‌ام. چه زندگی بدی دارم. اتاق چندان خالی نیست که بتوانم روی تخت دراز بکشم و مدتها غلت بزنم، به جایی خیره شوم، در اتاق بچرخم و ... . اینها را در همان اتاق فقط می‌توانستم انجام بدهم. اینجا مدام باید بیرون  از اتاق باشم؛ توی کتابخانه،توی محوطه. 
دو لباس و یک کاپشن پوشیده‌ام و اینکه به همین زودی سرما دارد عذابم می‌دهد، جلوی چشمم است. 

از سربالایی که بالا رفتم، دیدم یک نفر روی سنگ جدول نشسته است و دوتا هم ایستاده‌اند، به طرز مضحکی راهم را کج کردم و برگشتم. رفتم سمت آبخوری، و دیدم دارند اعلامیه‌ای روی دیوار می‌چسبانند؛برگشتم. جایی نشسته‌ام. تشنه‌ام.
تمامی روز صدای مردی می‌آید که از پشت بلندگو اسامی افرادی را می‌خواند. چند لحظه پیش گفت لطفا گواهینامه‌ را همراه خود بیاورید. گهگاه به اسامی‌ای که می‌خواند دقت می‌کنم و در ذهنم آوای اسامی‌شان را جوری تصور می‌کنم که انگار اسم خودم بوده. یعنی تصور میکنم اسم خودم را صدا زده. و می‌دانم وقتی در چنین موقعیتی اسمم را صدا بزنند، بهت عجیبی سراغم می‌آید. 

خیلی‌ها دیشب و پریشب و دیروز رفتند. همان اوقات،  کمی به این فکر‌ می‌کردم که کاش می‌توانستم آن پسر زیبارویی که دخترانگی‌ِ شدید و مطبوعی داشت را ببوسم. دیشب دستانم را برای خداحافظی دراز کردم و با لبخند، کمی در چهره‌اش خیره شدم. بعدتر دیدم چه راحت و زود فراموشش کرده‌ام. اما به هرحال امروز هم که از اتاق بیرون آمدم، به اتاقشان خیره شدم. در جاکفشی‌شان ، جز یک جفت دمپایی پلاستیکی چیز دیگری نبود.
ماشین اصلاح نیست و تمایلی به استفاده از ژیلت ندارم. ریشها مثل همیشه نامتقارن و پراکنده، روی صورت پخش شده‌اند. مدام زیر چانه‌ام را میخارانم.

چوب نازکی از لای بوته‌ها برمی‌دارم و بین لبها می‌گذارم. دقایقی همینطور است و بعد می‌بینم که به تدریج جویده‌ شده و قورت داده‌امش. و دوباره تکه چوب نازکی پیدا می‌کنم و بین لبها می‌گذارم. چه بارها که دو انگشتم را بی‌آنکه سیگاری لایشان باشد به سمت لبها برده‌ام و دودی معدوم از گلو بیرون داده‌ام و سرخوش شده‌ام.

... همه‌چیز را بر خودم سخت‌تر بگیرم. همه‌چیز به دست‌آوردنش سخت باشد، جوری سخت باشد که موجب شود متنفر شوم، و سه‌طلاقه‌اش کنم. می‌خواهم زاهد بشوم. می‌خواهم تنفرم از همه‌چیز بیشتر بشود. شاید از پسِ این تنفر، استغنا بیرون بیاید. کاش در صومعه یا خانقاهی زندگی‌ام را بسر میبردم.

جملات پیشین را چند روز پیش نوشته‌ام و حالا چندان تمایلی برای اینگونه بودن ندارم. 



چه شکوهی دارد تبختر، متبختر بودن. و چه ظاهر ناهمواری دارد این کلمه. 

خواب نمی‌روم، انگار اسپرسو اثرش را کرده؛ چه نامبارک. از صدای ضربه کوچکی رفتم پشت پنجره و دیدم گربه‌ای توی حیاط، کنار یکی از پلاستیکهای خرده‌ریز است. 
کلیت تصمیم جواد طنز تراژیکی داشت: می‌خواست انتقام بگیرد. از آنهایی که به خاطر کار خوبی نداشتن و بی‌پولی و ... نگذاشتند  با دختری که دوست می‌دارد ازدواج کند. می‌گفت می‌خواهد چنان پیشرفت کند که با دیدن او کونشان بسوزد، حتی اگر در پیری به این خواسته‌ برسد؛ مهم ‌"کون‌سوزیِ" آنها به خاطر تماشای پیشرفت اوست؛ اگر تنها یک دقیقه هم کونشان بسوزد مشکلی نیست، فقط بسوزد! 
اینجا خنده دست داد، و با نمی‌دانم چه حرف جدی‌ای همراهِ تک‌گویی‌‌‌اش شدم، و آزردگی‌ای که ممکن بود از سمت او بابت این خنده ظهور کند را از بین بردم. 
و تماشای خیابان‌ها، جور دیگری بود. از آن تماشای ایده‌آلیستی خیابان‌ها که منتج از فردیت است، چندان خبری نبود و توجهی طبیعی و عینی نسبت به پیرامون داشتم. تقریبا دیدار با جواد یک ساعت طول کشید و این دفعه به سرخوردگی ناشی از چنین دیدارهایی دچار نشدم، شاید چون مدتها _ یک سال و اندی _ از دیدار با او می‌گذشت. 

عاری، عاری از همه‌چیز؛ جز ترس. می‌خواهم پشت در، صندلی بگذارم تا وقتی کسی آمد داخل، صندلی موجب شود چند‌لحظه‌ای بیشتر، آمدنش به سمت من طول بکشد. یا این آرزو هم در سرم هست که کاش، تمامی پنجره آهنی بود، تا با چیزی نمی‌شکست. کاش حصارم چنان حصین بود که هولم کمتر می‌شد. اما همین هول است که افیونم است، که مچاله‌ام می‌کند و با تیپایی به کنج پرتابم می‌کند. اما می‌خواهم بیشتر در کنج باشم؛ در کنج مطلق، کنجیتِ! محض. می‌خواهم باشم ولی نمود چندانی از من نباشد، جز یک آگاهی صرف که بگوید هستم. 
اسمم را روی دیوار دیدم، به انگلیسی نوشته شده بود و سفیدرنگ بود. چند روز پیش اسمم را روی دیوار سیمانی حیاط دیدم و امروز هم دوباره توجهم را جلب کرد. به انگلیسی نوشته شده، با گچ سفید. دفعه اول که دیدمش، به خیالم با رنگ روی دیوار کشیده‌اند، اما امروز دیدم که گچ است.
احتمالا خودم نوشته‌ام. معلوم است که در کودکی نوشته‌ام، زمانی که خودم را بیشتر جار می‌زدم. خودم نوشته‌ام.‌ فیلم‌ها و عکس‌های کودکی‌ام را که تماشا می‌کنم، چقدر از کلیت رفتاری‌ام مشمئز می‌شوم. این نوشته گچی هم یادگار همان دوران است، دورانی که دور و برم شلوغ بود و به این برهوت هبوط نکرده بودم. 
الم یعلم بان الله یری که در علق است، برایم شکوهمند و پرجبروت بود. حالا هم همچنان احساس می‌کنم از همه‌سو در حال پاییده شدن هستم، دارند می‌پایندم. در همان روز بارانی‌ که یادم است  ilgrido را تماشا کردم، و مادر را احتمالا به خانه اقوام که چند خیابان آن‌طرفتر است رساندم، توی حیاط ایستاده بودم و یک سبد خرمالو آورده بودند. دقیق ترین مصداق از این احساس پاییده شدن در همین است: یادم است که خرمالویی را برداشتم و با شکفتگی و نوعی طنز آن را میبلعیدم، توی حیاط و زیر ریزش ممتد باران؛ صرفا به خاطر اینکه مثل همه این سالها می‌پنداشتم کسی از پشت آن خانه دارد می‌پایدم. اما ترسی در این نوع پاییدن نیست، ترس دیگری هست که می‌گوید لو رفته‌ام. مثل وقتی که از پشت پنجره با زنی که مانتوی فیروزه‌ای رنگی پوشیده بود، چشم تو چشم شدم، و دلم ریخت. 

بادی که جریان داشت و بوی بارانی که می‌آمد، انگیزه جدیدی برای بیرون رفتن می‌داد. بیرون که رفتم، گرد و غبار توی چشمها و حلقم رفت. پلاستیکی توی هوا می‌رقصید. یک‌جا از شدت وزش باد، نزدیک بود موتور بیافتد. در همان جایی که پلاستیک دو گوش سفیدی در هوا جولان می‌داد، با مشاهده ماشینی مشکی‌رنگ که آرام از کنارم رد شد، برای لحظه‌ای احساس بی‌پناهی کردم. 

چه چالاکی‌ و انرژی‌ بلاهت‌باری در درونم حس می‌کنم. کم پیش می‌آید. احتمالا اگر دانشگاه بودم، ربطش می‌دادم به اسپرسو. اما اینجا چنین نیست. قهوه زیاد نمی‌خورم.
میل شدیدی به چرت و پرت گفتن دارم. می‌خواهم بخوابم و از این فضاحت جلوگیری کنم.

برایم مهم نیست که شلوغی‌‌های یک ماه اخیر تمام شده. انگار هیچ‌وقت پایان امور آزاردهنده، شگفت‌انگیز نیست و حتی حداقل در سطح همان امر آزاردهنده هم نیست. فیلم‌ها و کتاب‌ها درین باره اغراق می‌کنند. همه فیلمها اما نه. کشت و کشتارهای سکانس  پایانی فیلمهای پی یرو خله، گذران زندگی، از نفس افتاده حداقل اینطور نیستند. می‌میرند، به مسخرگی. کاش از گدار فیلمهای بیشتری دیده بودم برای ارجاع دادن. مرگ مسافر آنتونیونی اما با شکوه است، و اغراق‌کننده نیست؛ آنجا که دوربین آرام‌آرام از جسد نیکلسون، و بعد از پنجره رد می‌شود و می‌رود بیرون. گویا  آنتونیونی برای فیلمبرداری این سکانس چندماه به دنبال یک دوربین خاص بوده. 
پارسال مرگ عجیبی اینجا رخ داد. کسی را خواستند بکشند و به خاطر نشانه‌گیری بد، یکی از تیرها به سمت یک موتورسوار رفت؛ خورد تو بیضه‌اش و مرد.
  تو شب یک شب دو هم انگار زاوش، تو اون بازی ساختگی، یکی رو میکشه و فرار میکنه به سمت بندر. خودش (یا دختره؟) هم تو همون بندر می‌میره. انگار یکی از بارهایی که از کشتی خارج میشه میوفته روش و لهش می‌کنه. 
چندخط آخر رو خل‌گونه نوشتم؟  یا کلا محاوره‌ای نوشتن به خصوص وقتی روایتی از یه فیلم یا داستان باشه، حس خل‌گونه‌ای میده؟ خل‌گونه شاید اصطلاح خوبی نباشه، بیشتر منظورم نوعی سبُکی است،  نوعی از بلاهت، بلاهت ساده.
اما باقی مرگ‌ها

دیروز صبح، در جاده بیرون شهر، موتورسواری خلاف جهت می‌آمد. نزدیک شد، عمدا راهم را کج نکردم، دیدم که با حالتی خجل و فروتن دستش را تکان داد که یعنی بروم آن‌طرفتر. یحتمل از کارگران باغهای همان نواحی بود. 
چه جسارت بیهوده‌ای بود. تقریبا تا پایان روز، کمی از این بابت ناراحت بودم. 

اتاق فعلا در ندارد.  حتی اگر کسی توی این خانه نباشد،  باز باید این اتاق در داشته باشد تا بفهمم در یک محدوده شخصی هستم، و در یک جای بی در و  پیکر نیستم. کسی هم تقریبا فعلا  نیست، اما نمی‌توانم اینجا را محدوده خصوصی حساب کنم، به خاطر دلیل بالا.
دهانم باز  بود و  روبروی کولر روی پشته‌ای از تشک و پتو لم داده بودم. یاد پاچینو در فرانکی و جانی افتادم، آن‌جا که انگار نعره زد و بعد چشمانش را به سقف دوخت، لحظات زیادی. کناری فکر کرد غش کرده یا مرده.
یک ساعت تقریبا بعد از این، رفتم پیش آن گاری فلافلی که جنب دره می‌ایستد. مهجوری و غربت این فلافلی و  شبه‌پارک همجوارش توی چشمم است. صبغه‌ای از طرد شدن و دورافتادگی در هیئت هر دو هست. آنتونیونی‌وارانه است.

استابات ماتر دلرسا از پرگلسی پخش می‌شود و یک رخوت قدسی جریان دارد. اتاق بوی رنگ می‌دهد همچنان. 
و حالا آرانخوئز رودریگو... آرانخوئز، حزنی هم می‌آورد. حالا سنگینم. باری را که بر دوشم است، به گوشه‌ای گذاشته‌امش و خودم هم با فاصله دراز کشیده‌ام. یا مثل کشتی‌ای که لنگر کشیده. کاری هم نکرده‌ام؛ تنها چیزی که به عنوان کار یادم می‌آید اینکه صبح مویم را کوتاه کردم. 
فردا اینجا خلوت‌تر می‌شود، حس گریز کمتر در من پدیدار می‌شود احتمالا و انسان محترمتری خواهم بود. بیش بادا. تا میگی سلام پخش می‌شود حالا. بیشتر باید همه‌چیز را بسط داد، برای وارسی بیشتر. احساس می‌کنم در محاصره اندوهم، مثل احاطه شدن توسط دود سیگار. غم می‌اوباردم. این فعل را هم مدیون کزازی هستم.
می‌خواهم آوه ماریا کاچینی را بگذارم و سکوت کنم. بعد از اتمامش دوباره می‌نویسم.
دیدم بیشتر سقوط کرده‌ام و آن بی‌چشم‌اندازی و ناتوانی پیش رویم آمد. اما صحبت با دیگری وقتی از اتاق خارج شدم،مثل پادزهری، مثل آبغوره بعد از غذای چرب، حس منتج شده از این تماشای رقت‌بار را برید و بر باد داد. نه! بر باد نداده، هستش، هستش. چقدر همه اینها تکراریست.

نمیفهمم در چه وضعی هستم. کاش این توان را داشتم که از بیرون خودم را تماشا کنم تا بفهمم در چه وضعیتی هستم. 

عرق، پیوسته از بالای سر، سرازیر می‌شد و روی مژه‌ها و نوک بینی توقف کوتاهی می‌کرد و بعد می‌چکید. پسربچه ریقوی موتورسوار آمد و گفت "عامو موتورت چش شده؟" گفتم "پنچره" بعد پرسید که چرا پنچر شده و کلافه شدم. از آن حمله‌های عصبی که به خودزنی و یا گریه ختم می‌شود آمد سراغم. با یک چشم بسته و یک چشم باز و نفس‌زنان باز تکرار کردم که "پنچره" و باز پرسید چطوری پنچر شده که انگار با حالتی آشفته و عصبی گفتم "پنچره دیگه، چطورش مهم نیس" بعد خداحافظی کرد و رفت. تمام طول مسیر یادآوری همین گفتگوی کوتاه آزارم می‌داد. از پسربچه‌های نوجوان بدم می‌آید. 


از یک هیاهوی سر به آسمان کشیده می‌آیم؛ از یک هیاهوی پوک. باور نمی‌کنم چقدر مضحک بوده و چقدر مضحک فیصله یافته. آدم چقدر می‌تواند رگ صورتش باد کند و چهره‌اش گلگون بشود، چهره‌اش از خشم گلگون بشود، فحاشی کند، تا تهِ تهِ شخصیت‌ها و زندگی‌ها را رو کند و به جراحت بکشاند؛ هیاهوها چنین می‌کنند، هیاهو‌ها که همه‌شان پوک‌اند. مزبله انسانی! چقدر از این عبارت خوشم می‌آید. در تنهایی هیاهویی از این دست خلق نمی‌شود، هیاهویی که خلق می‌شود یک نوع خودخوری‌ست، به گمانم این یکی محترم‌تر باشد با اینکه زجر‌کش‌تر است.
تهی شده‌ام و خسته. از یک هیاهو می‌آیم، این هیاهو در یک مزبله در یک انباشتگی حاد ایجاد می‌شود. در این هیاهو، ناخواسته ساکت بوده‌ام و دم نزده‌ام، برایم جالب است. 

هرچیز زیادی مزبله است، هیهات از مزبله انسانی!  ما در هم چپیده‌ایم دیگر. فردیت، مضحک است. در این درهم‌انباشتگی، فردیت، مضحک است. باری، همه‌چیز می‌تواند مضحک باشد، و این تراژدی حیات ماست. چه رقت‌ها و تقلاها و شورها و شررها که همگی‌شان مضحک‌اند. دست سای و دریاب. هرچیز زیادی مزبله است، هیهات از مزبله انسانی! در کودکی نسبت به کندوی عسلی که لای شاخه های درخت لیمویمان بود، احساسی مرکب از تهوع و ترس داشتم. کل کندو را زنبور پوشانده بود، سیاه یا قهوه‌ای. نگاه می‌کردم و مهوع می‌شدم و از این مازوخیسم لذت می‌بردم. یا گروهی که در تلگرام ساخته بشود و گفتنِ اینکه "همه اونجا هستن" ، حس تهوعی آن‌چنانی برایم می‌آورد. هیهات از مزبله، هیهات از مزبله انسانی! 


مشتی که با تمام توان بر کوپه گل می‌زنی و چاله‌ای عمیق درست می‌شود‌. انگار آیدا گفته بود که بر کمر شاملو در دوران اوج بیماری قندش، چاله ای به اندازه پرتقال درست شده بود.در ورودی کتابخانه که چند صندلی گذاشته‌اند نشستم. چند صفحه از یک مجله روانشناسی را هم که در آنجا بود خواندم. اما نرفتم طبقه بالا، راهم را کج کردم و از کتابخانه آمدم بیرون و زیر آفتاب سوزان راندم تا دوباره برگردم خانه. قرار بود که بروم کتابخانه و تا عصر برنگردم و چنین شد. هرچه هست باید در این خانه انجام بشود. اگر سعادتی هست و شقاوتی باید در همینجا رخ بدهد. من سکون و رکود را به سیالیت و تحرک ترجیح می‌دهم. آمدم خانه.
این جفنگ پیرامون سکون و رکود هم معنی ندارد انگار؛ باید خودم را عادت بدهم در کتابخانه برای ساعت‌ها بمانم. مثل اکثر اوقات، احساس میکنم مهوعم.  

دلم می‌خواد در تشییع جنازه‌ای شرکت کنم. توی یه هوای بهتر البته. بایستم و نگاه کنم؛ نگاه به خوش و بش‌ها، لباس‌ها، کلمن آبی، لیوان‌های شربت، کلماتی که روی دیوارها حک شده، خودزنی‌ها، مردانی که قدشان بلند است و با کت و شلوار و عینک دودی شق و رق گوشه‌ای ایستاده‌اند، و زنانی که دستکش سیاه در دستشان است و کفش پاشنه بلند پوشیده‌اند و با عینک دودی بر چشم و دستانی که به عنوان سایه‌بان روی پیشانی‌شان گذاشته‌اند در حال تردد هستند. می‌خواهم بروم تشییع جنازه و به اینها نگاه کنم.

کارهای مضحکی همچنان ادامه داشته است. یکی از آنها این چند شب انجام شده و آن این است: از خیابانی که پشت کوچه مان است عمدا رد نمی‌شوم و در ذهنم می‌گویم که هنگام برگشتن به خانه از آن جاده رد می‌شوم. هیچ معنی‌ای ندارد. ولی عجیب است ناخواسته چنین می‌کنم. مثل امشب و دیشب که  چنین کردم: نزدیک آن جاده بودم که سریع فرمان را کج کردم و از راه دیگری رد شدم و آن جاده را گذاشتم برای هنگام بازگشتن به خانه. و خانه ای که شبیه دانشگاه شده. شلوغ است و همه یک جا جمعیم و هیچ تصور درستی از خودم ندارم. منگی‌ام بیشتر شده. اما راحت چشم‌پوشی می‌کنم؛ از بیشتر چیزهایی که موجب آزردگی‌ام می‌شده‌اند به راحتی هنگام وقوعشان چشم‌پوشی می‌کنم. این را  یک‌نوع خودباختگی می‌دانم. حالا که می‌بینم باید اینقدر در این وضعیت  منفعل باشم، پس حصار کشیدن را هم ناخواسته رها کرده‌ام و در یک بی‌دروپیکری‌ای قدم می‌زنم. چیز مضحک دیگر هم قضیه پازلف هاست. از روبرو که به خودم نگاه می‌کنم یا از نیم رخ، از این پهنی و بلندی پازلف ها لذت می‌برم. حجیم هم شده‌اند. ولی دیدم مضحک است. این ریخت پازلف‌ها هم خیلی وقت است ادامه داشته است. 
چیز دیگر هم اینکه راحت می‌توانم زنگ نزنم. یکی ظهر زنگ زده بود. دیدم و جواب ندادم و گفتم بعدا جواب می‌دهم. و جواب ندادم باز و خودش زنگ زد. با حالتی مرکب از طنز و جدیت گفت " شاید کار ضروری‌ای پیش اومده که به تو زنگ زده‌ام، چرا جواب نمیدی؟" نتوانستم جدی بگیرم و میدانستم کار ضروری‌ای نیست. اصلا ضروری یعنی چه؟ بعدتر یعنی همین حالا که اینجا در این پارک و در هوایی دم‌کرده نشسته ام  یادم آمد که در جوابش بگویم کار ضروری‌ای تو با من نداری، چون تو استان دیگری هستی، کیلومترها فاصله داری، کارهای ضروری هم یعنی اینکه مثلا قرار است بروی جایی و دیرت شده باشه و به من زنگ بزنی تا بیام برسونمت، یا تصادف کرده باشی و حضور من نیاز باشه، یا بخوای بری تو شهر بچرخی و زنگ زده باشی که من بیام، یا جایی گیر کرده باشی و نیاز به اومدن من باشه که بعید میدونم جایی نیاز به اومدن من باشه و... اینها از نظر من ضروری هستند؛ ولی از آنجا که ما در یک منطقه نیستیم پس تو نمی‌توانی چنین کارهایی با من داشته باشی، پس یعنی کار ضروری نداری. هنوز زنگش نزده‌ام بگویم اوپانیشاد مرکز چاپ تمام است. 
یا به دیگری هم گفتم سر فرصت زنگ می‌زنم و زنگ نزده‌ام. 
 باز می‌نویسم، جملاتی از همین قبیل که چیز خاصی نیستند. 
الان توی خانه نشسته‌ام و اتفاق عجیبی که افتاد این بود که این دفعه می‌خواستم از آن جاده مذکور برنگردم ولی دیدم که درباره اش اینجا نوشته‌ام و گفته‌ام که عادت شده پس بهتر است از آن جاده گذر کنم و چنین هم کردم.
و اینکه همه اینهایی که بالا نوشته‌ام برایم نوعی سبکی و پوکی القا می‌کنند. ولی اینکه تقلا می‌کنم چیزی بنویسم و در وبلاگ بگذارم،موجب شده سطور بالا را بنویسم؛ که این هم _ این که چیزی وادارم می‌کند در وبلاگ مطلب جدیدی بگذارم_  قضیه جالبی‌ست، و همچنین این قضیه که هرگاه مطلبی در وبلاگ می‌گذارم چندین و چندبار مثل یک مخاطب وارد وبلاگ می‌شوم و می‌خوانمش. حتی اگر مطلب جدیدی هم بارگذاری نشود، گه‌گاه چنین می‌کنم.

سالهای نوجوانی از این بیت مثنوی مولوی لذت می‌بردم:
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

از این بازجستن و رجعت خوشم می‌آمد. 

شاید همچنان هم لذت می‌برم. 

چندین و چند دقیقه ای می‌شود که دفترچه یادداشت گوشی جلوی چشمانم است و می‌خواهم چیزی بنویسم و نمی‌توانم.

ساعت دو ئه نمیخی بخوسی؟ پیراهن آستین کوتاه نارنجی بر تن.  با حوله روی بند صورتش را خشک کرد. احسان، نیکویی، نیک، حسن، زیبایی، خیر. 





حالا کجام؟
چقدر احساس خالی بودن میکنم، چقدر زیاد. تمام ولگردی امشب را با همین حس گذراندم.
 دیدم که حتی به راحتی می‌توانم خودم را روی همین آسفالت ولو کنم،می‌توانستم، به والله می‌توانستم.



مرا دَفنِ سراشیبها کنید که تنها
نَمی از بارانها به من رسد اما
سیلابه‌اش از سر گذر کند
مثل عمری که داشتم.

بیژن الهی

توی بیمارستان، برای پسربچه‌ای که با خوشرویی اومد سمتم و بهم خیره شد، شکلک دراوردم؛ حالتی حاکی از تنفر و مشمئز شدن بر چهره‌اش نقش بست. 

از ایرانسل تماس گرفتند. صدای دختر جوانی بود. دائمی شدن خط را تبریک گفت. از بازه زمانی پرداخت قبض و خدمات ایرانسل من و ... گفت. گفت ایرانسل من دارید؟ گفتم بله. حرف می‌زد و چندان حواسم  به حرفهایش نبود، فقط گهگاه به ذهنم می‌رسید که نکند از آنها باشد که زنگ می‌زنند و میخواهند به بهانه برنده شدن در فلان مسابقه به تو هدیه بدهند. بعدتر از صبوری من بابت اینکه به حرفها گوش داده‌ام تشکر کرد و خداحافظی کرد؛ گرچه هنوز من کلمات خداحافظی را به طور کامل ادا نکرده بودم.

اخیرا این فکر که نمی‌توانم تنهایی را تحمل کنم بیشتر جلوی چشمانم رد می‌شود. از آن شکوهمندی اغراق‌گونه‌ای که درباره تنهایی متصور بودم، دارم دور می‌شوم. بهانه‌ای برای بیرون رفتن از خانه نیست. بیرون از خانه که بروم مثل همیشه قرار است خودم را سوار موتور کنم و خودم را در خیابان‌ها بچرخانم. 

تمایلی به شرکت در کلاس مجازی ندارم. نمی‌توانم تحمل کنم. اما در آنجا زیاد تحسین شدم، و برایم حیرت‌آور و سرخوش‌کننده بود. 
دفعه قبل اواسط کلاس مجازی، با تصمیمی آنی از کلاس خارج شدم. دفعه قبلترش هم سر کلاس حاضر نشدم. یادم است می‌خواستم فیلم ببینم _ انگار برف روی کاج‌ها _ ولی خواب آمد سراغم. یادم است که چقدر  افسوس خوردم که تمامی آن روز و شب را روی تشک لم داده بوده‌ام و هیچ نکرده‌ام.

به تمام کردن هم که فکر می‌کنم سوای جرئت نداشتن و انگار امیدوار بودن به این فکر می‌کنم که بی‌مزه خواهد بود، مثل همین زندگی‌ که جلویم است، بی‌مزه خواهد بود و گس‌مزه. شاید مضحک هم باشد. به هرحال، پایان از آغاز می‌گذرد و شبیه آن است، یا آخر شبیه وسط است و وسط شبیه اول است پس آخر شبیه اول است. چقدر جفنگ می‌گویم.

بیرون مغازه ایستادم تا بوی زهم مرغ به مشامم نرسد. تکه‌ای از شعر آتشی را زمزمه کردم. به والله اصل شعر همین است.

در پشت پلکهای تو باغی است 
_ می‌بینم _
باغی پر از پرنده و پرواز و جست‌وخیز

سه شنبه، ۲۳ خرداد