سرگرمی جدیدی پیدا کردهام. خودم را یک محیی میبینم. چند کتاب زهوار در رفته را با چسب چوب ترمیم کردهام. انگار نتیجهای که به دست آمده بد نیست.
پنجشنبه یازده آبان
میدانم به تکرار رسیدهام.
میدانم کار درخوری برای انجام دادن و حرفی برای گفتن ندارم. اگر کاری بوده است پیشتر انجام شده و اگر حرفی بوده است پیشتر گفته شده.
اما خوشحالم که بعد از گشت و گذار در محوطه، آمدهام روبروی اتاق و میبینم که چراغ خاموش است. کمبود خواب موجب شده که معمولا شبها برای به خواب رفتن، عذاب نکشم.
... همهچیز را بر خودم سختتر بگیرم. همهچیز به دستآوردنش سخت باشد، جوری سخت باشد که موجب شود متنفر شوم، و سهطلاقهاش کنم. میخواهم زاهد بشوم. میخواهم تنفرم از همهچیز بیشتر بشود. شاید از پسِ این تنفر، استغنا بیرون بیاید. کاش در صومعه یا خانقاهی زندگیام را بسر میبردم.
جملات پیشین را چند روز پیش نوشتهام و حالا چندان تمایلی برای اینگونه بودن ندارم.
چه شکوهی دارد تبختر، متبختر بودن. و چه ظاهر ناهمواری دارد این کلمه.
اتاق فعلا در ندارد. حتی اگر کسی توی این خانه نباشد، باز باید این اتاق در داشته باشد تا بفهمم در یک محدوده شخصی هستم، و در یک جای بی در و پیکر نیستم. کسی هم تقریبا فعلا نیست، اما نمیتوانم اینجا را محدوده خصوصی حساب کنم، به خاطر دلیل بالا.
دهانم باز بود و روبروی کولر روی پشتهای از تشک و پتو لم داده بودم. یاد پاچینو در فرانکی و جانی افتادم، آنجا که انگار نعره زد و بعد چشمانش را به سقف دوخت، لحظات زیادی. کناری فکر کرد غش کرده یا مرده.
یک ساعت تقریبا بعد از این، رفتم پیش آن گاری فلافلی که جنب دره میایستد. مهجوری و غربت این فلافلی و شبهپارک همجوارش توی چشمم است. صبغهای از طرد شدن و دورافتادگی در هیئت هر دو هست. آنتونیونیوارانه است.
نمیفهمم در چه وضعی هستم. کاش این توان را داشتم که از بیرون خودم را تماشا کنم تا بفهمم در چه وضعیتی هستم.
از یک هیاهوی سر به آسمان کشیده میآیم؛ از یک هیاهوی پوک. باور نمیکنم چقدر مضحک بوده و چقدر مضحک فیصله یافته. آدم چقدر میتواند رگ صورتش باد کند و چهرهاش گلگون بشود، چهرهاش از خشم گلگون بشود، فحاشی کند، تا تهِ تهِ شخصیتها و زندگیها را رو کند و به جراحت بکشاند؛ هیاهوها چنین میکنند، هیاهوها که همهشان پوکاند. مزبله انسانی! چقدر از این عبارت خوشم میآید. در تنهایی هیاهویی از این دست خلق نمیشود، هیاهویی که خلق میشود یک نوع خودخوریست، به گمانم این یکی محترمتر باشد با اینکه زجرکشتر است.
تهی شدهام و خسته. از یک هیاهو میآیم، این هیاهو در یک مزبله در یک انباشتگی حاد ایجاد میشود. در این هیاهو، ناخواسته ساکت بودهام و دم نزدهام، برایم جالب است.
هرچیز زیادی مزبله است، هیهات از مزبله انسانی! ما در هم چپیدهایم دیگر. فردیت، مضحک است. در این درهمانباشتگی، فردیت، مضحک است. باری، همهچیز میتواند مضحک باشد، و این تراژدی حیات ماست. چه رقتها و تقلاها و شورها و شررها که همگیشان مضحکاند. دست سای و دریاب. هرچیز زیادی مزبله است، هیهات از مزبله انسانی! در کودکی نسبت به کندوی عسلی که لای شاخه های درخت لیمویمان بود، احساسی مرکب از تهوع و ترس داشتم. کل کندو را زنبور پوشانده بود، سیاه یا قهوهای. نگاه میکردم و مهوع میشدم و از این مازوخیسم لذت میبردم. یا گروهی که در تلگرام ساخته بشود و گفتنِ اینکه "همه اونجا هستن" ، حس تهوعی آنچنانی برایم میآورد. هیهات از مزبله، هیهات از مزبله انسانی!
مشتی که با تمام توان بر کوپه گل میزنی و چالهای عمیق درست میشود. انگار آیدا گفته بود که بر کمر شاملو در دوران اوج بیماری قندش، چاله ای به اندازه پرتقال درست شده بود.در ورودی کتابخانه که چند صندلی گذاشتهاند نشستم. چند صفحه از یک مجله روانشناسی را هم که در آنجا بود خواندم. اما نرفتم طبقه بالا، راهم را کج کردم و از کتابخانه آمدم بیرون و زیر آفتاب سوزان راندم تا دوباره برگردم خانه. قرار بود که بروم کتابخانه و تا عصر برنگردم و چنین شد. هرچه هست باید در این خانه انجام بشود. اگر سعادتی هست و شقاوتی باید در همینجا رخ بدهد. من سکون و رکود را به سیالیت و تحرک ترجیح میدهم. آمدم خانه.
این جفنگ پیرامون سکون و رکود هم معنی ندارد انگار؛ باید خودم را عادت بدهم در کتابخانه برای ساعتها بمانم. مثل اکثر اوقات، احساس میکنم مهوعم.
چندین و چند دقیقه ای میشود که دفترچه یادداشت گوشی جلوی چشمانم است و میخواهم چیزی بنویسم و نمیتوانم.
ساعت دو ئه نمیخی بخوسی؟ پیراهن آستین کوتاه نارنجی بر تن. با حوله روی بند صورتش را خشک کرد. احسان، نیکویی، نیک، حسن، زیبایی، خیر.
حالا کجام؟
چقدر احساس خالی بودن میکنم، چقدر زیاد. تمام ولگردی امشب را با همین حس گذراندم.
دیدم که حتی به راحتی میتوانم خودم را روی همین آسفالت ولو کنم،میتوانستم، به والله میتوانستم.
مرا دَفنِ سراشیبها کنید که تنها
نَمی از بارانها به من رسد اما
سیلابهاش از سر گذر کند
مثل عمری که داشتم.
بیژن الهی
توی بیمارستان، برای پسربچهای که با خوشرویی اومد سمتم و بهم خیره شد، شکلک دراوردم؛ حالتی حاکی از تنفر و مشمئز شدن بر چهرهاش نقش بست.