از سربالایی که بالا رفتم، دیدم یک نفر روی سنگ جدول نشسته است و دوتا هم ایستادهاند، به طرز مضحکی راهم را کج کردم و برگشتم. رفتم سمت آبخوری، و دیدم دارند اعلامیهای روی دیوار میچسبانند؛برگشتم. جایی نشستهام. تشنهام.
تمامی روز صدای مردی میآید که از پشت بلندگو اسامی افرادی را میخواند. چند لحظه پیش گفت لطفا گواهینامه را همراه خود بیاورید. گهگاه به اسامیای که میخواند دقت میکنم و در ذهنم آوای اسامیشان را جوری تصور میکنم که انگار اسم خودم بوده. یعنی تصور میکنم اسم خودم را صدا زده. و میدانم وقتی در چنین موقعیتی اسمم را صدا بزنند، بهت عجیبی سراغم میآید.
دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 23:47