.

.

دستها را از پنجره ماشین بیرون آوره بودند و تکان می‌دادند. و صدای آهنگ و بوق ماشین بود. عروسی بود.
 یک کارگر افسرده را تا اولِ روستایشان رساندم. مودب بود و صدایش از ته حلق می‌آمد. 
۲ دسامبر ۲۰۲۱

یبوست روحی گرفته‌ام. نه چیزی می‌توانم بنویسم، نه فکر ارزشمندی توی ذهنم میلولد.

۱۷ مارس

مرگ مادر حمید: با دخترش به قصد گردش می‌رود بیرون. کنار برکه به دخترش می‌گوید توقف کند. از ماشین پیاده می‌شود، می‌رود سمت برکه، و خودش را در آن می‌اندازد. 

چهره مضطرب کارگر میانسال آشپزخانه را به اضطراب نوع کاری که دارد ربط می‌دهم. در آن لحظه‌ای که به سرپرست گفت برای این بشقاب قیمه بریزم یا قورمه و سرپرست در جواب گفت هرکدام قورمه بود خودم می‌گویم و او در پاسخ گفت "چشم" ، می‌توانستی اضطرابش را بخوانی. می‌دیدی در پسِ این "چشم" که کلمه‌ای حاکی از قطعیت و ثبات است، چه تعلیق و ناقطعیتی‌ نهفته است. 

چروک و تهی، همچون نی‌انبانی که در آن ندمیده‌اند.

گلها و خاک باغچه، کلا بیرون ریخته شده‌اند و باغچه شبیه یک قبر شده: عمیق و مستطیل‌مانند.
فکر کردن به اینکه در همین گرما و زیر همین آفتاب سمج، تن را توی کفن بپیچانند و توی قبر بگذارند. و خاک بریزند؛ بیل بیل. خاک‌هایِ خشک و به رنگ قهوه‌ایِ روشن. صدای افتادن خاک هم مشخص است: کُپ. و چندتا از دیگر اجزای این نمایش: فرآیند هیجان‌گونه بیل زدن؛ پیشانیِ عرق کرده و دستی که برای ستردن عرق از روی پیشانی رد می‌شود؛ و صدای کُپ‌کُپ؛ و تصادم خاک و کفن یا خاک و پارچه؛ و یک دو بیل و کلنگ  بلااستفاده که همان حوالی افتاده‌ است.

آفتاب نزده کنار دریا می‌رود و حتی خودش می‌داند به خاطر دریا نیست که به ساحل آمده. قدمگاهی می‌خواسته ساکت و خلوت که راه برود و خیال ببافد و غصه بخورد.

از دندیلِ ساعدی، داستان عافیتگاه

صفحه‌ سیاه گوشی با اعلانی روشن نمی‌شود، تنها اخطاری به شکل دایره که وسطش علامت تعجب است در منوی گوشی ظاهر می‌شود و صفحه را روشن می‌کند. صدای ‌بی‌وقفه‌ای که جریان دارد، آف کردن و از آف خارج شدن کولر است. پخش و پلا شدن کتاب‌ها در کف اتاق. گه گاه ناخواسته لگدی بهشان می‌خورد و لبه‌شان کج و کوله می‌شود. پاکت‌های پستی در قطع a4 وa5 و تکه‌های کاغذ پستی، کارتون‌های از چند جهت پاره شده، چسب پهن، و تکه‌هایی مچاله شده از چسب پهن، قیچی صورتی رنگ کوچک، پوست خشکیده شده یک قاچ خربزه که به  لوله‌مانند شده، هسته‌های گوجه سبز، زیر‌پیراهنی مچاله شده، تنگ پلاستیکی سفیدرنگ با سری به رنگ سبز کمرنگ و ... در اتاق. نور زرد لامپ، یا بدون نورد زرد لامپ و تنها اکتفا به تاریکی اتاق، نابودن ظهر را القا می‌کند. ایستادن توی حیات. اراده پدیدآمده برای خارج شدن از خانه با یک دلیل واهی از بین می‌رود. برگشتن به اتاق. 

یک دو تا از اولین نوشته های اینجا را مجددا خواندم. از نارضایتی‌ام از شب یک شب دو فرسی و سرخ سیاه استاندال و تربیت احساسات فلوبر گفته بودم. چقدر مضحک و ابلهانه بود. خودم را با این توجیه تسکین می‌دهم که در اوج نوجوانی بوده‌ام.

همه‌چیز شبیه هم است. خاصیت سازمان، گروه، ... همین است. قالب ما چندصدنفران یک‌سان است. و یکسانی فراگیر منجر به ابتذال می‌شود. و چه ابتذالی اینجا هست. یک دو جمله پیش گفتم "ما چند صد نفران" ، از پیوندانیدن خودم در این چند صد نفر، و عجین کردن خودم با این چند صد نفر، تکان خوردم.
باری، دغدغه‌ها، رفتارها، در اینجا یکسان است؛ حتی نامتعارف بودن‌ ها هم شبیه هم است. و نوشتن این حقیقت یا شبه حقیقت، کامم را تلخ کرد. اما چنان خودخواه هستم که مثل بقیه خود را از این شباهت فراگیر، عاری بپندارم، و به دیگران (آن همانندان) تسخر بزنم، و آن تلخکامی پدیدآمده را زائل کنم. 
برای رفتن به سالن غذاخوری، متوسل به یکی از اطرافیان شدم، و گفتم "بریم برای ناهار؟ بقیه نمی‌یان؟" این متوسل شدن و ملحق کردن خودم به دیگری‌ای که نمودی برجسته از این یکسانی مذکور است مضحک بود. دیدم که محکومم به تظاهر و محکومم به تکرار، و محکومم به حل شدن در این یکسان‌بودگی متعفن. جمع ببند! با تو ام، ای آنکه می‌خوانی، محکومم را محکومیم بخوان. 

فکر ارزشمندی در ذهن جولان نمی‌دهد، اما از سرسبزی اینجا، و جنبش آرام و مرموز بوته ها و برگ ها و ... آرامش ملایمی برمی‌خیزد. منگی و بطالت لذیذی جریان دارد. 

 نشستن در اتاق و تکیه دادن به تخت آهنی و تماشای این‌ها که در حال آماده شدن برای رفتن به شیراز و گشت و گذار در آنجا هستند، و تصور اینکه اتاق خلوت‌تر می‌شود یا خالی مطلق می‌شود، و فردیتی مطلوب در اینجا بازآفرینی می‌شود، مفروحم می‌کند. دقیقا همانگونه که خانواده می‌رفتند مهمانی و تنها توی خانه می‌ماندم، و صاحب خلوتی به اندازه خانه می‌شدم؛ خلوتی مادی و دارای ابعاد.

آخرین تصویری که خواهی دید چیست؟
تصویر دست به دست شدن پیکرم در میان دیگران. اینجا شاید تنها دفعه‌ایست که خودم را به طور مطلق به دیگران می‌سپارم. 
 در تمامِ زندگی،  ذهنم، روحم، پر از دیگران بود، پر از دیگری؛ هرچیز که خودم نباشد، هرچیز که بیگانه باشد، خودی نباشد.
 دوستدار ناآشنایی بوده‌ام.

شعر بهمن فرسی یادم می‌آید:
من می‌خواهم آنجا باشم
 که در آن همگان با هم بیگانه‌اند
 ...

بسی ناتوانتر از مرد سالخورده.
کسنوفانس
 از کتاب نخستین فیلسوفان یونان، نوشته شرف الدین خراسانی 

هفت بار آب روی صورتم می‌پاشم و به چهره‌ام در آینه نگاه می‌کنم.

حس می‌کنم حضور خوشایندی نداشته‌ام، معذب کننده بوده‌ام و بی‌معنا؛ و منفور؛ منفور، منفور.

توده‌ وسیعی از چربی روی صندلی نشسته است. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم: شکم نرم، شل و ول و آویزان را می‌بینم؛ تنی همچون تن گاو: پهن. تنی ناموزون.
ساندویچ را در تاریکی، نشسته روی صندلی، گاز می‌زنم. صدای کریه ملچ‌ملوچ و نفس‌نفس‌زدنم حین خوردن ساندویچ، یادآور اصوات گرم و شهوتناک هم‌آغوشی تن‌هاست. 
ساعت را هم در دستم می‌کنم؛ می‌پندارم ابهتم بیشتر می‌شود. بی‌پیراهن، با ساعت نقره‌ای بر دست، نشسته روی صندلی، کنار نور چراغ مطالعه؛ یاد ژنرال هرزه‌ی سور بزِ یوسا می‌افتم. ساندویچ را بلعیده‌ام، شکم بیشتر جلو آمده، معده‌ سنگین شده. 
نیم‌ساعت قبلتر حدودا، به گوشی نگاهی انداختم. شماره‌ای ناشناس تماس گرفته بود. زنگ زدم، بچه‌های دوره دانشگاه بودند، با ادبیات همیشگی جوابشان را دادم، خندیدند؛ از خودم حالم بهم خورد. امیدوارم دیداری حضوری صورت نگیرد. هرچند مشتاق هم بودم دیداری صورت بگیرد تا کمی از این تنهایی بیرون بیایم. 

باد شدید پسینگاه، مانتوی زن را محکم به تنش کوبانده بود. باسن بزرگش، توجهم را جلب کرد.

پسر هجده ساله نوشته بود که دوست‌دختر هفده‌ساله‌‌اش را باردار کرده‌، می‌خواست بداند که چه کاری باید انجام بدهد.

دختر اسکیت سوار سریع از بریدگی رد می‌شود و می‌رود آن طرف خیابان. پسر موتوار سوار سرخوش از توجه کسانی مثل من یا سرخوش از صاحب دوست دختر بودن _ مالکیت، این لذت عجیب_ در پی دختر می‌رود آن طرف خیابان.

بعد از ساعتها توی بستر غلت  زدن و لمس صریح فرسودگی رو به ازدیاد، دکلمه‌ای از شاملو پخش کردم. شعر لورکا، ترجمه و صدای شاملو. چنین خواند:
خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان !

سرم را که برگرداندم اول متوجه کف زمین شدم. موزاییکی که پسر ۱ روبرویش ایستاده بود در آن تاریکیِ پارک، بر اثر نور چراغها، برق می‌زد. بعد متوجه خودش شدم. ادرار کرده بود، و آن تلالو، ناشی از برخورد نور با ادرار او بوده. چند دقیقه قبلتر خودش و پسر ۲ از روبرویم رد شده بودند. و من به پسر ۲ خیره شده بودم. متقابلا او هم به من نگاه کرد. کمی ترسیدم، ولی او زودتر نگاهش را به جایی که پسر ۱ داشت درباره اش حرف می‌زد چرخاند؛ احساس پیروزی و قدرت به من دست داد. پسر به جایی از پارک اشاره می‌کرد و می‌گفت همینجا خون ریخته بود؛ با سنگ زدندش، و چاقو هم توی ...  زدند. یادم نیست کدام ناحیه از بدن آن مجروح را گفت. بعدتر رفیقش می‌گوید کجا شاشیدی؟ باز یادم نیست چه جوابی می‌دهد. بعدتر، پسر ۲ از دختری می‌گوید: دختر خیلی قشنگی بود.

 
چندبار خیابان های اطراف خانه را چرخیدم که از یکی از سوپرمارکت‌ها لیموناد گازدار بگیرم که نشد. گفتم از این نه، از آن یکی هم نه چون فروشنده جالبی ندارد، این یکی هم ممکن است نداشته باشد و مجبور شوم چیز دیگری بخرم و ... امثال این فکرها موجب شد کلا قیدش را بزنم و بیایم خانه. 

بر اثر شنیدن موسیقی و پخش شدن صدای موسیقی در فضای اتاق، حدودا نیم‌ساعت است که اندک‌شوری، در وجودم آمده؛ سلانه‌سلانه همراهی‌اش می‌کنم و از دست نمی‌دهمش.


۲۳:۴۷ : انگار آن شور رخت بربست. 

رکود اراده و تمامی اعضا و جوارح؛ و  تصویر چنین فکری پیش چشمانت: باید شیوه زیستن را تغییر داد. 

۱۷ دسامبر ۲۰۲۱

اینجا که نیست. رفته جایی دور، جایی دور،جایی که هیچ نیست و هیچ کس نمی بیند، رفته زیر دوش حمام، رفته زیر دوش حمام و به مسیر باریک آبی که به سمت خط سینه اش حرکت می کند نگاه می کند و بلندتر قهقهه می زند و دهان پیرش باز می شود و یادش میرود که زیر شکمش به خاطر تیزی ژیلت کمی خونین شده، حواسش نیست دارد خون می ریزد و می خندد هی، هی می خندد، بلند بلند، و توی خانه کسی نیست عصبانی شود. توی هوای ابری رفته در حمام و چراغ زرد حمام را روشن‌گرده و هی به زیر بغل مودار و کریهش نگاه میکند می بیند که پیر شده و می خندد هی و هوای ابری را از سوراخ دیوار می بیند می بیند که هوای ابری است و غروب دارد می رسد می بیند که تا غروب طول میکشد حمامش، و وقتی بیرون بیاید شب شده، و با تن لخت می رود روی قالی دراز می کشد و به ساعت نگاه میکند که از هفت شب گذشته و تا اخر شب، تا آخر فردا،تا آخر سالها بعد، کسی نخواهد آمد. و او میچرخد و به پهلو دراز میکشد و نگاه میکند که هنوز ساعت روی هفت مانده و می فهمد که ساعت خراب است و تمامی این روزها در ساعت هفت رخ داده و دوباره میخندد، بلند بلند می خندد.

مرد،  دستها روی فرمان موتور؛ زن، روی تَرک نشسته؛ پسری میان آن دو. پسرک چقدر کوچک بود، دو ساله، سه ساله ... با اولین تماشای این منظره، نخست مرد و زن را می‌دیدی، بعدتر به انسانی _با جثه‌ای کوچک_ میان آن دو متوجه می‌شدی. تنش در بین این دو پیکر عظیم  گم شده بود. احاطه‌اش کرده‌ بودند، مثل حصار. انسان اول‌بار در حصار پدر و مادرش چلانده می‌شوند، چروک می‌شود. شاید این تصویر چنین القا می‌کرد؛ هرچند حالا ردی از تصویر این سه نفر که پشت چراغ قرمز ایستاده بودند نمانده. 

امان بدهید! چشمها و دستها در حریق‌اند، و مصیبت بر شاخسار تقدیر، چندک زده. و اشک بر گونه‌ها ماسیده، و شب، مطول و مهول است. امان بدهید!

چشمی به خواب نرفته، و دستی که در هوا بوده پایین نیامده، و پایی که در حرکت بوده نه ایستاده! 

بایستید! که یکی مشحون از جنبش است.

 بترسید! که یکی مشحون از صیرورت است. 

چایِ داغ و کمرنگ، با مقدار بسیار کمی شکر؛ مطبوع است، بیش از حد! حتی اگر مثل اینجا، گرمای عذاب‌آوری در جریان باشد، پنکه هم یاری نکند، باز مطبوع است،بیش از حد!



هنگام چرخیدن دور فلکه یادم رفت بروم سمت دکه، مجبور شدم دوباره بچرخم. چرخش دومی طول کشید انگار؛ انگار مدت زیادی بود که دارم دور  فلکه می‌چرخم. 

شنیدن قطعه مشهور Gnossienne شماره یک از اریک ساتی در این لحظه، مطبوع است. چند مدت اخیر، این آهنگ را در مواقعی شنیده‌ام که چشمانم از فرط خواب‌آلودگی به زور باز می‌شدند و روی زمین دراز کشیده بودم و به سقف خیره می‌شدم. حالا هم همین کار را می‌کنم و بعد خسبیدن. خسبیدن و صبح بیدار شدن برای یک روز دیگر. یک‌ روز بی‌مایه دیگر. 


پسر خدمتکار چندین‌بار با سنگ به پنجره می‌زند، تا اینکه تریستانا بالاخره پنجره را باز می‌کند. پسر که لال هم هست به تریستانا نگاه می‌کند. تریستانا از دو طرف جامه‌اش را باز می‌کند و با چشمانی خمار و لبانی که لبخند هوسناکی بر آن نشسته،  به پسرک خیره می‌شود. پسر از فرط حیرت و گرگرفتیِ ناشی از فوران شور جنسی دهانش باز می‌ماند، بعد از چند لحظه با دهان باز و چهره مبهوت، بی اینکه چشم از تن تریستانا بردارد، عقب ‌عقب می‌رود و بعد پا به فرار می‌گذارد. 


دیشب، محمود از اوضاع اسفناک مالی‌اش می‌گفت. احساس می‌کردم توصیف کردن وضعیت ‌مالی خودم و اظهار تاسف از اینکه نمی‌توانم کمکش کنم، ممکن است تصنعی یا کذب جلوه کند؛  چرا که همیشه هرگاه او به بی‌پولی رسیده من هم در وضعیت بی‌پولی بوده‌ام و اظهارش کرده‌ام. برای همین این‌دفعه فقط گوش دادم و چیزی نگفتم. اما حالا مدام به خودم می‌گویم که می‌باید می‌گفتم که خودم در چه وضعیتی به سر می‌برم و اظهار شرمندگی‌می‌کردم که نمی‌توانم کمکش کنم، تا هم اینقدر رنج نکشم و هم اینکه او پیش خودش فکر نکند که من پول از او دریغ کرده‌ام. البته بعید می‌دانم چنین فکری کند.
امروز بیشتر در تنگنای مالی قرار گرفتم و احوالات مالی دو سه سال پیش به خاطرم آمد. 

اینکه اشتیاقی و خواستی نیست، نگران‌کننده است. بی‌حسی مطلق است. هیچ شوری نیست، و حتی عادی‌ترین عواطف و هیجانات هم وجود ندارند. البته  شور جنسی  هنوز هست؛ اما از میزان کمش، می‌توان نادیده‌‌اش گرفت. سنگ‌گونگیِ این حیات، روزبروز ملموس‌تر می‌شود. چه حیات بیهوده غمناکی. 

پی‌یرو خله گدار خیلی خوب بود انگار. همه ‌چیز رو بهم ریختند. انگار آدم کشتند، انگارسرقت کردند، زدند به جاده و ... . آخر کار بلموندو دور سر خودش، یک رشته تی ان تی بست و بندش رو آتیش زد. آتیش همینطور که داشت به سمت تی ان تی می‌اومد،  بلموندو پشیمون شد، از اونجا که چشمش نمی‌دید چون کلا دور سرش تی ان تی بسته بود،با دستهاش دنبال اتیش بود که خاموشش کنه و نتونست. منفجر شد. دوربین چرخید و چند دقیقه دریا رو نشون داد. بعد فیلم تموم شد. یادم نیست چه بلایی سرِ آنا کارینا اومد. 




این تکه از نفثه‌المصدور عجیب  وصف حال است:

ای در غرقابِ نار بکارِ آب پرداخته! و در گذرِ سیلاب مجلس شراب ساخته! و در کامِ اژدهای دَمان، دهان از پیِ شیرینی عسل گشاده! و بر لوحِ کشتی شکسته، تمنّی جاریه بهشتی پخته! فردات کند خمار، کامشب مستی. 

برای ارتقای کیفی نوشته قبلی، و چشیدن تظاهری شیرین، تکه‌ای از نمایشنامه اوتولوکوس نوشته اوریپیدس که ترجمه عبدالله کوثری است را می‌آورم. توی یادداشت های گوشی پیدایش کردم:
از انبوه اهریمن‌های یونان
هیچ‌یک بدتر از نسل پهلوانان نیستند،
که از آغاز خوب زندگی کردن را نیاموخته‌اند،
و نمی‌توانند بیاموزد. زیرا چگونه انسانی
که برده دهانش و تسلیم شکمش است
سعادتی فراتر از سعادت پدرانش به چنگ می‌آورد؟

نمایشنامه های اوریپیدس، ترجمه عبدالله کوثری، نشر نی

رفتم آن طرف شهر تا از دکه همیشگی اسپرسو بگیرم ولی دیدم بسته است. رفتم توی پارک نشستم و خواستم آهنگ بشنوم ولی حواسم با رفت و آمد موتورها و کسی که داشت ورزش میکرد و کسی که وسط پارک داشت اتش روشن میکرد، پرت شد. نیم ساعتی نشستم آنجا و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که انگار با تفاوت مکان‌ها، فکرها هم تغییر می‌کنند. آنچه آنجا به ذهنم می‌رسید با آنچه که در اتاق به ذهنم می‌رسید تفاوت داشت. و چون پارک بود و قاعدتا دیگران هم رد می‌شدند من ناخواسته تظاهر می‌کردم و این تظاهر حتی در فکر کردن هم بود. یعنی سعی کردم آنجا با فرم کمتر مبتذلی به چیزی مبتذل بیاندیشم؛ در صورتی که در اتاق با فرمی مبتذل به چیزی مبتذل می‌اندیشم. فرم یعنی آن تصاویر و رویدادها که در ذهن پدیدار می‌شوند و همچنین رفتار ظاهری؛ که  فکر در قالب آن‌ها بیان می‌شود. بعدتر دو نفر آمدند و رفتند صندلی کناری که چندمتر با صندلی من فاصله داشت،  نشستند. صدای آهنگشان را شنیدم و می‌شد حال و هوایشان را حدس زد؛ بعد سرگرم تماشای کلیپ‌های اینستاگرامی‌‌گونه شدند. حس مطبوعی که داشت پدید می‌آمد با اینها پرید و مجبور شدم از آنجا بروم. رفتم دکه سر فلکه و گفتم اسپرسو دوبل کم‌ آب می‌خواهم. با حالتی مزاح‌گونه گفت دوبل کم آب چرا؟ گفتم برای خواب نرفتن. مرد میانسالی که آن طرف‌تر ایستاده بود با خنده گفت "چرا نمیخوای خواب بری؟ میخوای بزنی به جاده یا میخوای بری شب‌نشینی؟" خندیدم و گفتم "نمیدونم والله". گفت "نمیدونم نمیشه که، حتما یه دلیلی هست که نمیخوای بخوابی". فروشنده با همان لحن مزاحگونه قبلی گفت "چه کار بهش داری؟ حتما برنامه داره".  خندیدم و توی دلم خوشحال شدم که اینها فکر می‌کنند امشب میخواهم سکس کنم. فروشنده به خیال اینکه زن و بچه دارم گفت: "میخواد امشب بعد از خواب بچه‌هاش ..." جمله‌اش را ادامه نداد و خندیدیم.  به هرحال، مرد میانسال گزینه دیگری به جز این دو برای علت اینکه میخواهم بیدار بمانم نداشت. میخواستم وثوقی‌طور بگویم میخواهم بیدار باشم و به بدبختی‌هام فکر کنم دیدم خیلی سخیف است.   مرد میانسال حرف ناگفته من را در قالب  جمله ناتمامی ادا کرد: "بس که مردم بدبختی دارن..." . این یکی بهتر از آن دوتا بود. ولی این جمله را با لحنی آرام و با قاطعیت کمی ادا کرد؛ و مثل آن دوتا به صورت قاطع بیان نشد. اما سرخوش بودم که حداقل توی ذهن اینها دارم کسی متصور می‌شوم‌ که امشب برنامه‌ی "کردن" دارد. 

می‌شود هیچ هم نکرد. نمی‌خواهم جهان‌بینی آن مرد را وارسی کنم و متحیر بشوم که چرا برای خواب نرفتن تنها این دو سه علت به ذهنش رسیده. می‌شود هیچ نکرد و بدون هیچ فکر خاصی در سیاهی شب و خروپف های اطرافیان و سکوت شب، غرق شد. 

به هیئت مردگان درآمدن و به تماشای زندگان  نشستن. چرا که منظره این است: زندگی. 

زندگی را اول باید قی ‌کرد و بعد، کنجکاوانه در این مایع لزج ریخته‌شده خیره شد، و وارسی‌اش کرد. 

این نحوه زیستن، به یک اشمئزاز فراگیر منتهی شده است؛ اشمئزازی همراه با تمسخر و نگاهی هجوآمیز نسبت به همه چیز. 
و  برآشفتن علیه آنچه هست و در اخر به ناگزیر تسلیم آن شدن؛ همین، بی‌اعتباریِ آشوبِ رخ‌داده را نمایان می‌کند، چرا که منجر به رجعت به  محل نزاع (یعنی واقعیت مشمئزکننده) شده است . رجعتی سیزیف‌گونه است. ولی ندایی _شاید ملکوتی_ می‌گوید که این برآشفتن و عصیان نیست؛ زنجموره‌ایست بلند، وسیع، عمیق؛ بی‌ثمر. فریاد نیست که همه‌چیز را برمباند، زنجموره است که برده‌وار و خاموش،به تماشا نشسته است و می‌گرید. می‌گوید تو باید فریاد سردهی. "یک دهان خواهم به پهنای فلک" . فریادی که به دگردیسی‌ای متعالی، به پالایش (کاتارسیس) منتهی می‌شود؛ رخت تازه‌ای بر تو می‌پوشاند، و تو نو می‌شوی. 






شعرِ الف.بامداد مطبوع است:

مرا عظیم‌تر از این آرزویی نمانده است
که به جُستجوی فریادی گم‌شده برخیزم.

   

با یاریِ فانوسی خُرد
یا بی‌یاریِ آن،
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان.

 

فریادی که نیم‌شبی
از سرِ ندانم چه نیازِ ناشناخته از جانِ من برآمد
و به آسمانِ ناپیدا گریخت…

 


 

ای تمامیِ دروازه‌های جهان!
مرا به بازیافتنِ فریادِ گم‌شده‌ی خویش
مددی کنید!




چرا نمی‌شود معمولی رفتار کرد؟ چرا نمی‌شود با هر رویدادی در حد همان رویداد رفتار کرد؟ چرا باید اینقدر معذب بود؟
توی تهران، در کافه یکی از اعضای گروه، می‌خواهند دور هم جمع بشوند. من نیستم. احتمالا عدم حضور من ملموس خواهد بود، شاید از من هم سخنی بگویند. همین لذت‌ جاه‌طلبانه‌ و خودخواهانه شیرینی دارد.اگر آنجا بودم چه می‌کردم؟ جز شرمساری بی‌حد _ که گرگرفتگی صورت از نتایجش است_ و سردرگمی چه حالی از من بروز داده می‌شد؟ بهتر که نیستم. 
کلاس انلاین هفتگی را در همان کافه برگزار خواهند کرد. امیدوارم به روال سابق به صورت صوتی باشد نه اینکه به مناسبت این گردهمایی تصویری باشد و من از فرط هیجان و استرس، داغان بشوم. چقدر همه‌چیز یکهو سخت می‌شود.  احتمالا اگر در تهران هم بودم، به این گردهمایی نمی‌رفتم. و اگر می‌رفتم رفتار اسفناک و حیرت‌انگیزی از خود بروز می‌دادم. 

.

باید چارچوبی مشخص کرد. باید قواعدی ساخت، که دست و پایت را بگیرد، تو را در بند کند، مقیدت کند. شاید همه اینها از بی‌قیدی باشد، از افسارگسیختگی مبهمی باشد که جریان دارد.
باید یک مطلوب معین برای خود ساخت. باید از این خلا، خانه‌ای ساخت، خانه‌ای تهی. باید در این برهوت باغچه کاشت. باید ایستادگی کرد. 
هدف از ساختن این چارچوب، به صورت پیش‌فرض، صعود کردن نیست، برای بیشتر سقوط نکردن است. برای پاسداری همین لحظه چرکین است که ملتمسانه می‌خواهی حداقل همین وضعیت بماند و بدتر نشود. و این تصمیم مثل تصمیمات ایلیا ایلیچ (Oblomov) خواهد بود که در ذهن می‌مانند، می‌گندند و فراموش می‌شوند. 

.

تنها می‌شود به تماشایِ اسفناکِ ملال و لحظه‌هایِ کال و بی‌رمقِ این زندگیِ ارزانی‌داشته‌شده نشست. چشمی نیست تا سبزیِ درخت و گیاه، و سرخیِ عشق را تماشا کند.
ای پلشتیِ مجسم و ای ملالتِ محض، ای هیئت ناسازوار؛ یارای برخاستن نیست. ابوالهول تباهی، هلهله می‌کند، و رقصان و سرخوش، تیزاب دلهره و خلا را بر تو می‌پاشاند. 





دُمَل و پَسادُمَل

دملِ خردی بوده،  ورم کرده، حجیم شده، به رنگ سیاه و بنفش، به رنگ کبود در‌آمده، مثل ژله لرزان شده،  مدام گسترده شده، وجب به وجب، و موازی با این گسترش، عمیق هم شده؛ و حالا تمامی هیئت تو را پوشانده. 
و تو می‌ترکانی‌اش. مایع لزجی _ مثل عسل، مثل آبِ قبل از منی_ از تو بیرون می‌آید؛ می‌جهد و به در و دیوار شتک می‌زند، و از آنجا آرام آرام مثل تف سرازیر می‌شود و می‌آید پایین؛ و روی کاشی‌های کف ساختمان می‌آید، و مثل کف‌های آب دریا که به سمت خشکی می‌آیند راهش را ادامه می‌دهد. 
اگر هیئت تو کاملا یک دمل است، اگر تصویر تو، همین سیمای فعلی تو تنها یک دملِ آماس‌کرده‌یِ کبودِ چرکینِ لرزان است،اگر بترکد، و تهی شود، اگر بترکد و تهی شود و تنها لایه بیرونی‌اش بماند و از درون تهی شود، یعنی‌مثل نی‌انبان بشود، مثل بادکنک بشود، از تو چه می‌ماند؟ از تو چه خواهد ماند؟ ریختِ پَسادملیِ تو چگونه خواهد بود؟ 








شعری از منوچهر آتشی را با صدای خودم ضبط کردم. حین خواندن، چشمانم خیس شد. 

صدای تو
از سایه سوی نیستان می آید
و گل می دهد در هیاهوی باران

صدایت
یکی نرگس نوشکفته است
که از پشت رگبار می ایستد روبروی نگاهم
و عطری هوسناک بالا می آید در آهم

تو میگویی و لاله می روید از سنگ
تو می گویی و غنچه می جوشد از چوب
تو می گویی و تازه می روید از خشک
تو می گویی و زنده می خیزد از مرگ

صدای تو از سایه سار نیستان می آید
و گل می دهد از گل زخمی بعد رگبار
و در آب می ایستد روبروی نگاهم
صدای تو می بارد و زنده ام من

مربوط به دیشب است (۲۸ اسفند، ساعت هشت یا نهِ شب): 

توی جای تاریک پارک نشسته‌ام. دختران و خانواده‌ها اینجا نمی‌نشینند معمولا. پسران می‌آیند اینطرف، غالبا موتورسوار هستند. سیگاری دود می‌کنند یا از نمیدانم چه حرف میزنند. من هم به روال این چند شب، اینجا نشسته‌ام. ماشینهایی که رد می‌شوند، نورشان روی صورتم می‌افتد؛ و من مثل توی سالن سینما، چهره‌ام روشن می‌شود و احساس می‌کنم همه دارند تماشایم می‌کنند. 













توی ترافیک به ماشین‌ها نگاه می‌کردم؛ رانندگان به جلو خیره بودند، مبهوت، در انتظار چراغ سبز برای حرکت کردن، مابقی سرنشینان هم هرکدام از پنجره ماشین، بیرون را تماشا می‌کردند، مبهوت، منتظر، سردرگم. 










ما یه روز لو می‌ریم.











صدای دخترک همسایه از دور می‌آید و واضح نیست. ولی دارد کلمه‌ای را فریاد میزند که هم وزن نام من است. 
به این فکر می‌کنم که سالهاست کسی صدایم نزده است.






آبلوموف، آبلوموف ...

باید آبلوموف را بخوانم. 






کچل کردن، کمی از پیری چهره‌ام کاسته. ولی وای بر روزی که دوباره موهای  اندکم در بیایند و دوباره مجبور شوم در جوابِ حیرت  افراد جدید  بگویم چهره‌ام پیر است وگرنه سنی ندارم. باید به همه‌شان توضیح بدهم که دانشجویم، چرا که مرا با کارمندان دانشگاه، با مسئولین، با حراست و ... اشتباه می‌گیرند. وقتی وارد دانشگاه شدم، دمِ ورودی نگهبان هراسان از اتاق آمد بیرون و انگار گفت شما؟ یا گفت وایسید. گفتم دانشجویم. با حیرت پذیرفت و دوباره رفت توی اتاقش.





به عمر رفته فکر کردن و احساس بیهودگی کردن و مرور عزم‌ها و تلاشها و آغازها، و دیدن تباه شدن همه این‌ها، و دیدن بیهودگیِ عمر سپری شده، روزگار رفته؛ و ترسیدن و مغموم شدن از اینکه سالهای پیش رو هم همینطور خواهد بود: بیهوده، تباه، پر از عزم ها و تلاشهای ناقص، ناکامیِ محض.





امروز یا دیروز بود که خیلی صادقانه احساس کردم بدبختم. 






ساعتها پیش صبح دوشنبه، توی بستر غلط می‌زدم، چرت می‌زدم، پشت سر هم خودارضایی می‌کردم، به خماری پس از خودارضایی دچار می‌شدم، غم می‌خوردم، آهنگ می‌شنیدم و در سکوت اتاق، در خلا زندگی‌ام غرق می‌شدم. همه چیز خالی بود. همه‌چیز.