رفتم آن طرف شهر تا از دکه همیشگی اسپرسو بگیرم ولی دیدم بسته است. رفتم توی پارک نشستم و خواستم آهنگ بشنوم ولی حواسم با رفت و آمد موتورها و کسی که داشت ورزش میکرد و کسی که وسط پارک داشت اتش روشن میکرد، پرت شد. نیم ساعتی نشستم آنجا و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که انگار با تفاوت مکانها، فکرها هم تغییر میکنند. آنچه آنجا به ذهنم میرسید با آنچه که در اتاق به ذهنم میرسید تفاوت داشت. و چون پارک بود و قاعدتا دیگران هم رد میشدند من ناخواسته تظاهر میکردم و این تظاهر حتی در فکر کردن هم بود. یعنی سعی کردم آنجا با فرم کمتر مبتذلی به چیزی مبتذل بیاندیشم؛ در صورتی که در اتاق با فرمی مبتذل به چیزی مبتذل میاندیشم. فرم یعنی آن تصاویر و رویدادها که در ذهن پدیدار میشوند و همچنین رفتار ظاهری؛ که فکر در قالب آنها بیان میشود. بعدتر دو نفر آمدند و رفتند صندلی کناری که چندمتر با صندلی من فاصله داشت، نشستند. صدای آهنگشان را شنیدم و میشد حال و هوایشان را حدس زد؛ بعد سرگرم تماشای کلیپهای اینستاگرامیگونه شدند. حس مطبوعی که داشت پدید میآمد با اینها پرید و مجبور شدم از آنجا بروم. رفتم دکه سر فلکه و گفتم اسپرسو دوبل کم آب میخواهم. با حالتی مزاحگونه گفت دوبل کم آب چرا؟ گفتم برای خواب نرفتن. مرد میانسالی که آن طرفتر ایستاده بود با خنده گفت "چرا نمیخوای خواب بری؟ میخوای بزنی به جاده یا میخوای بری شبنشینی؟" خندیدم و گفتم "نمیدونم والله". گفت "نمیدونم نمیشه که، حتما یه دلیلی هست که نمیخوای بخوابی". فروشنده با همان لحن مزاحگونه قبلی گفت "چه کار بهش داری؟ حتما برنامه داره". خندیدم و توی دلم خوشحال شدم که اینها فکر میکنند امشب میخواهم سکس کنم. فروشنده به خیال اینکه زن و بچه دارم گفت: "میخواد امشب بعد از خواب بچههاش ..." جملهاش را ادامه نداد و خندیدیم. به هرحال، مرد میانسال گزینه دیگری به جز این دو برای علت اینکه میخواهم بیدار بمانم نداشت. میخواستم وثوقیطور بگویم میخواهم بیدار باشم و به بدبختیهام فکر کنم دیدم خیلی سخیف است. مرد میانسال حرف ناگفته من را در قالب جمله ناتمامی ادا کرد: "بس که مردم بدبختی دارن..." . این یکی بهتر از آن دوتا بود. ولی این جمله را با لحنی آرام و با قاطعیت کمی ادا کرد؛ و مثل آن دوتا به صورت قاطع بیان نشد. اما سرخوش بودم که حداقل توی ذهن اینها دارم کسی متصور میشوم که امشب برنامهی "کردن" دارد.
میشود هیچ هم نکرد. نمیخواهم جهانبینی آن مرد را وارسی کنم و متحیر بشوم که چرا برای خواب نرفتن تنها این دو سه علت به ذهنش رسیده. میشود هیچ نکرد و بدون هیچ فکر خاصی در سیاهی شب و خروپف های اطرافیان و سکوت شب، غرق شد.
به هیئت مردگان درآمدن و به تماشای زندگان نشستن. چرا که منظره این است: زندگی.
دوشنبه 14 فروردین 1402 ساعت 23:01
بیشتر اوقات همینطوریم، توی دلم شاد میشم برای طرز فکری که مردم ازم دارن و من نیستم
عجیبه؛ هم شادکننده است و هم غمآور.