.

.

۱۷ دسامبر ۲۰۲۱

اینجا که نیست. رفته جایی دور، جایی دور،جایی که هیچ نیست و هیچ کس نمی بیند، رفته زیر دوش حمام، رفته زیر دوش حمام و به مسیر باریک آبی که به سمت خط سینه اش حرکت می کند نگاه می کند و بلندتر قهقهه می زند و دهان پیرش باز می شود و یادش میرود که زیر شکمش به خاطر تیزی ژیلت کمی خونین شده، حواسش نیست دارد خون می ریزد و می خندد هی، هی می خندد، بلند بلند، و توی خانه کسی نیست عصبانی شود. توی هوای ابری رفته در حمام و چراغ زرد حمام را روشن‌گرده و هی به زیر بغل مودار و کریهش نگاه میکند می بیند که پیر شده و می خندد هی و هوای ابری را از سوراخ دیوار می بیند می بیند که هوای ابری است و غروب دارد می رسد می بیند که تا غروب طول میکشد حمامش، و وقتی بیرون بیاید شب شده، و با تن لخت می رود روی قالی دراز می کشد و به ساعت نگاه میکند که از هفت شب گذشته و تا اخر شب، تا آخر فردا،تا آخر سالها بعد، کسی نخواهد آمد. و او میچرخد و به پهلو دراز میکشد و نگاه میکند که هنوز ساعت روی هفت مانده و می فهمد که ساعت خراب است و تمامی این روزها در ساعت هفت رخ داده و دوباره میخندد، بلند بلند می خندد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد