.

.

این نحوه زیستن، به یک اشمئزاز فراگیر منتهی شده است؛ اشمئزازی همراه با تمسخر و نگاهی هجوآمیز نسبت به همه چیز. 
و  برآشفتن علیه آنچه هست و در اخر به ناگزیر تسلیم آن شدن؛ همین، بی‌اعتباریِ آشوبِ رخ‌داده را نمایان می‌کند، چرا که منجر به رجعت به  محل نزاع (یعنی واقعیت مشمئزکننده) شده است . رجعتی سیزیف‌گونه است. ولی ندایی _شاید ملکوتی_ می‌گوید که این برآشفتن و عصیان نیست؛ زنجموره‌ایست بلند، وسیع، عمیق؛ بی‌ثمر. فریاد نیست که همه‌چیز را برمباند، زنجموره است که برده‌وار و خاموش،به تماشا نشسته است و می‌گرید. می‌گوید تو باید فریاد سردهی. "یک دهان خواهم به پهنای فلک" . فریادی که به دگردیسی‌ای متعالی، به پالایش (کاتارسیس) منتهی می‌شود؛ رخت تازه‌ای بر تو می‌پوشاند، و تو نو می‌شوی. 






شعرِ الف.بامداد مطبوع است:

مرا عظیم‌تر از این آرزویی نمانده است
که به جُستجوی فریادی گم‌شده برخیزم.

   

با یاریِ فانوسی خُرد
یا بی‌یاریِ آن،
در هر جای این زمین
یا هر کجای این آسمان.

 

فریادی که نیم‌شبی
از سرِ ندانم چه نیازِ ناشناخته از جانِ من برآمد
و به آسمانِ ناپیدا گریخت…

 


 

ای تمامیِ دروازه‌های جهان!
مرا به بازیافتنِ فریادِ گم‌شده‌ی خویش
مددی کنید!




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد