حق هیچ چیز را کامل ادا نکردهام، و مدام با این حس نقصان و کمکاری دست و پنجه نرم میکنم. در ذهنم هست که اگر در چیزی به نهایتش رسیده باشم و واقعا به طور کامل محیط بر آن باشم و حقش را ادا کرده باشم، آن "استمناء"است. بحث ارزشگذاری نیست. بحث این است که میدانم کاملا تجربه کردهامش و امر تمام شدهایست و ادامه دار بودنش، بیهوده است.
اما در مابقی چیزها الکنم. و خودم را ناتوانتر از آن میبینم که بتوانم خودخواسته حق آن چیز را ادا کنم. و بیاختیار مثل واکنش نسبت به دیگرچیزها، خود را به سیر طبیعی زمان میسپارم.
یله و رها، مثل آن تکه چوب شناور در آب، در کسوف میکل آنجلو، در صحنههای پایانی. آن جا که خط عابر پیاده را نشان میداد، خرابهها را نشان میداد، آنجا که انگار کالسکهای را هم نشان داد.
شنبه 29 مهر 1402 ساعت 23:58