اخیرا این فکر که نمیتوانم تنهایی را تحمل کنم بیشتر جلوی چشمانم رد میشود. از آن شکوهمندی اغراقگونهای که درباره تنهایی متصور بودم، دارم دور میشوم. بهانهای برای بیرون رفتن از خانه نیست. بیرون از خانه که بروم مثل همیشه قرار است خودم را سوار موتور کنم و خودم را در خیابانها بچرخانم.
تمایلی به شرکت در کلاس مجازی ندارم. نمیتوانم تحمل کنم. اما در آنجا زیاد تحسین شدم، و برایم حیرتآور و سرخوشکننده بود.
دفعه قبل اواسط کلاس مجازی، با تصمیمی آنی از کلاس خارج شدم. دفعه قبلترش هم سر کلاس حاضر نشدم. یادم است میخواستم فیلم ببینم _ انگار برف روی کاجها _ ولی خواب آمد سراغم. یادم است که چقدر افسوس خوردم که تمامی آن روز و شب را روی تشک لم داده بودهام و هیچ نکردهام.
به تمام کردن هم که فکر میکنم سوای جرئت نداشتن و انگار امیدوار بودن به این فکر میکنم که بیمزه خواهد بود، مثل همین زندگی که جلویم است، بیمزه خواهد بود و گسمزه. شاید مضحک هم باشد. به هرحال، پایان از آغاز میگذرد و شبیه آن است، یا آخر شبیه وسط است و وسط شبیه اول است پس آخر شبیه اول است. چقدر جفنگ میگویم.
دوشنبه 29 خرداد 1402 ساعت 20:09
سوار موتور شو و بیبهانه در خیابانها چرخ بزن، هشیاری هربار از یک جای جدید سر و کلهاش پیدا میشود.
همینطور است احتمالا.
سوار موتور خواهم شد.
ممنونم.