.

.



هوا، همسایه، ملویل.


اواسط صبح توی جاده کارخانه سیمان تصمیم می‌گیرم بایستم. موتور را خاموش می‌کنم و پیاده می‌شوم. روبرویم یک دشت پهناور است که خوب می‌شناسمش. برای لحظاتی در حد یک دقیقه یا دو دقیقه، به روبرو خیره می‌شوم و نگاه می‌کنم. قطعه‌ای از باران عشق چشم آذر پخش می‌شود و من با تمامی وجودم به روبرو خیره شده‌ام. آمیزه‌ای از بهت و آرامش در روحم جریان دارد. مشعوفم. مدتها بود که چنین نگاهی نکرده بودم. زیاد نمی‌مانم. سوار موتور می‌شوم و برمی‌گردم. 

آن روز که هوا ابری بود و آسمان به رنگ آبیِ غلیظ بود را خوب به یاد می‌آورم.  اول صبح بود و من آمده بودم اینجا. همه‌چیز آبی‌رنگ بود. تمامی دشت، سنگها، درختان، کارخانه، جاده، خاک، هوا... تمامی‌شان آبی بودند و من مملو از احساس شعف و هیجان بودم. به حدی از لذت رسیده بودم که احساس می‌کردم بیشتر از این گنجایش لذت بردن‌ ندارم. این را باید بگویم که چند سالی گذشته است و ممکن است حال آن روزم چنین اغراق‌آمیز که من توصیف می‌کنم نبوده باشد، ولی به هرحال می‌دانم که کیفور شده بودم. بعد از آن به خانه برگشتم و خانه استوار روبرویی را دیدم. این هوا را با فیلمهای ملویل مقایسه می‌کردم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد