تخم سگها ، همه جا هستن. باید جلوی دیوار به صفشون کنی و به رگبار ببندیشون.
پسره که در رفته بوده ، پلیس گرفتتش. از این پولداراس،سرتاپاش خالکوبیه.یه بار هم خودش یا خونوادش نیومدن سر بزنن.فقط یه وکیل برا خودش گرفته، وثیقه هم گذاشته و خودش آزادِ آزاد داره تو شهر میچرخه.مریض ما هم ضریب هوشیش دو شده، کمرش باید عمل بشه. دادگاه هم پنجاه پنجاه حساب کرده.احتمالا واسه اینکه باید از پل هوایی استفاده میکرده.
حالم خوش نیست.عصبیم.افسردهام.دارم گوش میدم.
یه جا هم زنی نوشته بود همین گوشی سادهای هم که دستشه قرضیه، منتظره تا فرشش فروش بره و برا بچهش گوشی لمسی بخره تا بتونه برنامه شاد رو نصب کنه. خب تو میگی چطور حالم خوش باشه؟خودم کم دلیل ندارم واسه اوقاتتلخیم اینا رو هم که میبینم دیگه زهر هلاهل میشم. لعنت به قبر باعث و بانیش، تخم سگها. کسکشهای متوهم.
عصبیتش مرا هم با خود برده . پشت سر هم حرف میزند. آتش گرفته است انگار.داد و عتاب میکند و مدام میرود و میآید.
تمام روز فکرم پیش ایناست که کار و بارشون تعطیل شده. نمیدونم چطور دارن تحمل میکنن.تو سرم دعوای زن و شوهرا مجسم میشه، خشم نفرت بغض شوهر پدر صاحبخونه مادر زن همسر، تو ذهنم داره میچرخه. خودم که وضعم بد نیست.خدا رو شکر آخر برج پولی گیرم میاد اما انصافا اینا حالم رو خراب میکنه.خب تو دیگه میدونی وقتی اینایی که زندگی رو زیبا میبینن و مثبت می اندیشن و هرروز دارن چالش میسازن و معرفی میکنن و مینویسن و عکس میگیرن و چندین هزار نفر دنبالکننده دارن رو میبینم فقط فحش میاد تو زبونم برا گفتن. اینا خیلی پرتن و عصبی میشم وقتی می بینم که چقدر ابلهند. فهمیده ام که وضع خرابه. نمیتونم اینا رو ببینم و حالم خوش باشه. از حال خودم که نگم. سر سفره مث مردهها غذا میکپونم و مدام بغض تو گلومه. اینارو نگم بهتره.
میپرسه چیزی میخواستم بگم؟بهش میگم شعری از سعید بیابانکی دیدم و خیلی پر حس بوده.میگه برام بخونش.شروع میکنم به خواندن:
خوشم با شمیم بهاری که نیست
غباری که هست و سواری که نیست
به دنبال این ردّ خون آمدم
پی دانه های اناری که نیست
مگردید بیهوده ای همرهان
به دنبال آیینه داری که نیست
به کف سنگ دارم ولی می دوم
پی شیشه های قطاری که نیست
تهمتن منم تیر گز می زنم
به چشمان اسفندیاری که نیست
دو فصل است تقویم دلتنگی ام
خزانی که هست و بهاری که نیست ...
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
انوری
دلم پر از ترسها و نکبتهاست . حالم خوش نیست .
باد شدیدی میوزد و چنان قدرت دارد که در بسته شده را هم به لرزه درمیآورد و در، صدا میدهد . تو خیال میکنی در باز است و از به هم خوردن در صدا میآید. باد، از مربع کوچکی که گوشه پنجره اتاق درست کردهایم ، وارد میشود.شاید به همین خاطر بیدار شدم . خودم را گول نمیزنم که دو سه جمله اول را فراموش کردم. چرا فراموش کنم اصلا؟اینها آشنایند و مگر هر آدمی را بهرهیی از آن ندادهاند؟ نور نارنجی تیر برق کوچه ، روی تاریکی درخت سبز لیمو نشسته است و درخت لیمو را سیاه و نارنجی کردهاند و باد ، گاهی شدید و گاهی آرام تکانشان میدهد . نمیتوانم بپذیرم هفت اردیبهشت است، در روح من یک چیز از لحاظ آشکارگی اش با روز برابری میکند و آن بطالت است، بیحاصلی از پی آن. زندگی کوتاه است و دردآور. و تو باید غربت را درک کنی، چیزی دیگر نمانده است .قاب عکس برادر و رفیقش هم شکسته است. و هنوز در به هم میخورد. قبل از بیداری، خواب نکبتباری دیدم. تلاش غیرمستقیم من برای دستیافتنی شهوتگونه به یک زن آشنا. انگار همین بود. بله تلاش غیرمستقیم، چرا که بهظاهر خودم را بیمیل نشان میدادم و نمیخواستم نوشتههایم را درباره اندامش بخواند و با همه تلاش های ظاهریام در امتناع از انجام این کار، در دلم شعله آتش بود و خرسندیهای پستگونه. در خواب هم میدانستم دارم دروغ میگویم. چیزی به صبح نمانده است؛ فقط دو ساعت دیگر. و آن لحظهها شاید خواب باشم یا در بسترم کش و قوس میروم و ممکن است مثل اکثر اوقات عصبانی شده باشم از اینکه با این همه حس خوابآلودگی، خوابم نمیبرد. خواب ، توان انجام کارها را از من گرفته است، با این همه نمیتوانم بخوابم. این لحظات ، خواب دستنیافتنیترین و شدیدترین نیاز من است. و من نمیرسم به آن؛فقط خشمی برای خودم میماند؛و تنی کسل و خوابآلود برای گذران باقی روز. آهای داوود، دال نقطه، صدایت از دوردستها میآید ؛ آنجاها که تنها خودت رفتهای، آنجاهایی که نشسته ای و قدم زدهای؛ صدای مویههایت در کوه پیچیده است. دیروز جایی دیدم کسی متنی میخواند و یا نغمهای میسرود، و تصویری که از پی آن ارائه کرد جالب بود: گفت این آهنگ [یا نوشته]میبردم در علفزاری؛ هیکلم را آنجا نمیبینم، فقط میدانم دارم به زنی با لباس بلند سپید که از میان درختها و بیشهها خرامانخرامان میآید نگاه میکنم. اکنون میخواهم بگویم که یکوقت به سرنوشت امثال فایز دچار نشود. یکجای دیگر هم دیدم [ای کاش تا همان جمله قبل، نوشتن را پایان میدادم]که یک نویسندهای انگار نوشته بود: «زندگی، انباشتن برای باختن است. زندگی همین است. زندگی، بسان یک دیوار آجریست که لای آجرهایش سیمان نزدهباشند؛ این دیوار محتوم به نابودی است توسط بادی که حتما خواهد وزید. زندگی همین است».
بگذار باد بوزد؛ تا چون شمع، در هجوم باد بلرزم و به یکباره خاموش شوم؛یا مثل آن دیوار، همچون آجرهایش برُمبم و بشکنم، و چشمانم شیارهای آب بر زمین پیشِ رویم را ببیند؛تایر ماشینها،دوچرخهها، پاهای رهگذران، همه را ببیند و سپس چشم ببندم.
دیشب، که فسازاده نزد مهستی ویولن میزد و مهستی هم میخواند، میدانستم حالم خراب است. زندگی فسازاده ، سوزناک است . کسی که نبوغ شگفتآوری در احساس و ویولنزدن دارد و چنانکه باید و شاید قدر ندیده است . ف
بداههای از خود مینوازد، خراب میشوم، و دقایقی بعد ، مهستی که میخواند، و همزمان با او فسازاده که مینوازد، خرابتر.
آغاز صبح، به کام باد.
بگو، بلند، به صدای بلند در جایی که کسی نیست ، بگو که چه سبکبال در زیر آفتاب سوزان و غوغای داغ باد ، مینشینم و باکم نیست و میگویم افیونهای مناند اینها ؛ «اما از لو رفتن خودت و وادادگیات هراس داری؛ که : دروغ برملا میشود و آدم دروغگو لو میرود !»
بگذار تشباد به صورتمان بخورد ، و به طناب آویزان حیاط نگاه کنیم ؛ بگذار همسایه کولرش را روشن کند و غیژغیژ صدای کولرش به اینجا هم برسد و سکوت کوچه را بشکند.
کاشیها خاک گرفته و تفتیدهاند؛ و خدا میداند برهوت چسبیده به کارخانه آسفالت ، اکنون چگونه است. لابد سنگها داغاند و کنارها سرخ و چروک شده و بر زمین ریخته اند با صدای کُرپ کُرپ ؛ مثل صدایی که وقتی برادر انگشتش را بر پیشانیم میزد.
هوهوی تند باد ، نه، تشباد ، پشته های ماسه و سیمان را در نوردیده است و با دودِ اگزوزهای موتور ۱۲۵ هم مسیر شده تا به اینجا رسیده است .حالا در تن من نشسته است تشباد. عریان است و بیقاعده؛ میوزد بر سختترینها ؛همچو سنگ و سیمان و آهن ، همچو آدم. اما نشنیدهام گلی را تشباد وزیدهباشد .
چندساعت بعد و بی ربط با بالا :
نمیخواهم فکر کنم به اینکه هیچ نکردهام . تنها باید سرم را بر بالش بیندازم و چشمانم را ببندم .
و سرم بر بالش میافتد به امید روزی که پیشِ روست.
با پدرش تماس میگیرد و میگوید هر عددی که برایت پیام آمد ، خبرم بده. بعد از چند لحظه پدر تماس میگیرد و_از صدایش معلوم است سعی داشته عدد را به خطر بسپارد _یک عدد شش رقمی را میخواند .
یک گوشی باید مار را وادار کند سیب بخورد و مواظب باشد مار دم خود را نخورد چونکه میبازد ؛ و یک گوشی که کیفیت دوربینش و قیمتش هفت هشت برابر گوشی من است . هر دو در دستان دو بچه کلاسهفتمی. پدر یکیشان چند روزیست که تصادف شدیدی کرده و حرف ، حرف بهبودیاش نیست ، حرف ایناست که آیا زنده بماند یا نه . جاده ، عبور ، حادثه ، گریختن ، یک پدر. پدر همان کسی که مدام باید مواظب باشد مار دمش را نخورد: ماربازی.
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را
عجب، دست را بسان متهمی از پشت میبندد. خودکار در دهانت میگذارد و میگوید حالا اگر خواستی بنویسی، بنویس. ما رفتیم، فعلا. داد و هوار میکنی، ای آدمها، کهبر ساحل نشسته شاد و خندانید، کجا میروی؟ با توام، مرا دریاب که مجال زیستن نیست؛ صدای بسته شدن در ورودی را که میشنوی ، میفهمی رفتهاست پی کارش . به سوی سرنوشتی ، میروم تنها ، بسان لالهای گمگشته در صحرای دشتستان . این در ، اولین دریست که وقت آمدن باز میشود و آخرین دریست که وقت رفتن چفت میشود ، دو قفل دارد. حالا کنار جاده ایستاده است در انتظار تاکسی . خب، ما میمانیم و خودکاری در دهان. عجب، کاغذ هم وسط میز است. صدا میشکند در گلوی قمری، و خون شتک میزند بر درختهای مجلل لیمو و دیگر اشجار! کاغذ وسط میز است. با من فاصله دارد. باید از روی صندلی بلند بشوم ، پیشانیام را محکم به کاغذ بچسبانم و بکشانمش به طرف خودم.
خب، حالا برگه هست و یک دهن و یک خودکار بزاق گرفته. شروع کنیم. جملهام با ا شروع میشود. مثلا آنانکه محیط فضل و آداب شدند . با «ا»یِ الا یا ایهاالساقی اشتباه نگیرید. ا را میکشم، تسلط ندارم و ا از خط پایینتر میآید. اَه. چه شد؟ وقتی در حال کشیدن ا بودم، دیدم از خط پایینتر آوردمش؛ خواستم با دهانم خودکار را از روی کاغذ بردارم اما قبل از اینکه چنین کاری کنم، خودکار از دهانم دررفت و من یعنی چانهام و چند لحظه بعدتر، بزاقم، روی کاغذ افتادیم. خب، میبینم خودکار هم سُر خورده ، رفته کنج اتاق چپیده. چارهای ندارم. تا صبح فردا باید منتظر بنشینم، آب نخورم غذا نخورم، با دستِ بسته در اتاق قدم بزنم، کاغذ را نگاه کنم و به خودم بگویم با این وضعیت حوصله ندارم بنویسم، تا بالاخره صبح بیاد. نهاد محذوف نداریم. صبح، نهاد است. یعنی صبح بشود. صبح بشود و صدای باز شدن اولین در که هنگام رفتن آخرین در است برای بستهشدن، به گوش برسد . بیاید ببیند هیچ نکردهام . هیچ باکیش نیست . بیباک است .
میآید. صبح شده است و دارد برگه را میخواند . چشمانش را که مشغول خواندن اند و مدام از راست به چپ میروند را میپایم. بعد از بیست دقیقه ، اول نگاهی به من میکند ، بعد برگه را گوشه میز میگذارد و برگه سفید دیگری از کیف چرمی براقش بیرون میآورد . هیچ حرفی نمیزند.
«بنویس» و کاغذ را جلویم میگذارد. بهش توضیح میدهم قلم ندارم. یکی از کیف چرمی براقش بیرون می آورد و روی کاغذ میگذارد . «بنویس» . باید شروع کنم نوشتن . این همه حرفی که مدام از دیروز ظهر تا الان ، توی ذهنم میلولیدند ، انگار دود شده اند و رفتهاند هوا. مینویسم : «چیزی برای گفتن ندارم . البته ، داشتم اما فراموش کردم . تقصیر من هم نیست . امیدوارم بدانید .» کاغذ را میسرانم به سمتش. چشمش را به کاغذ میدوزد و بعد به من نگاه میکند. هیچ حسی چشمهایش ندارد . بیروحِ بیروح.
روز بیست و یکم است که اینجا حبس شدهام. بیست و یک روز است که وقتی میآید همه حرفها یادم میرود . بیست و یک روز است که موقع رفتنش ، دستهایم را میبندد ، نوک قلم را در دهانم میگذارد و میگوید بنویسم . بعد میرود .
بیست و یک ، دویست و یک ، دو هزار و یک ، ... چه فرقی میکند مگر؟هان؟هیچ نمیتوانم بنویسم . ذهنم را بریده اند و جلوی مرغها انداخته اند ، زبانم را بریدهاند و جلوی چشمان حریص ببر تکانش داده اند . و زبان ببر بیرون آمده است و مثل سگ تشنه لهله زده است . دستانم را بسته اند . ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو/وی دولت ار نه باد شدی لحظهای بپای . لعنت بهشان . میدانی؟ جوارحت را با لرز خفیفی از پا در میآورند ، نفست را تنگ میکنند ، بعد سوگ و مرثیت است که از پیات روانه میکنند. واضح است که مقصر کیست. که چه کسی این بزم پلید را تدارک دیده ، و چه کسی از گرمای لذت ، خیس عرق شده است . معلوم است دیگر آقاجان. مگر ما توانستیم از پی فتحِ چیزی براییم؟ ما فقط رَحِمِ ذهنمان را گشاد کردیم و هی چپاندیم. آغل گاو شده است . هرزه هایند که پادشاهی میکنند. یک دستشان شراب چرکینشان را بر صورتت میپاشاند و یک دستشان چشمان از حدقه بیرون زده ات را به آرامی میمالد. استاد مالیدناند اینها. خب ، همینها هم که تا فردا صبح یادم بماند کافیست. بیست و یکمین بار است که اظهار امیدواری میکنی! به هرحال ؛ آتشی شاید سر بر زند گرچه ارمغانش روشنایی نباشد؛ سوختن باشد ؛ سوختن: اشک گرم رقت از مژگانش آویزان/از میان کوچه باغ ابر/پای رفتن می کند سنگین / طرح پیکرهای باران خورده ی ما را /برده سر در هم/بر رواق معبد شب می نگارد ماه
پ.ن:
نیما، خیام، حافظ، سعد سلمان، آتشینه خبری از آنچه که هیچوقت نبوده است و نه آسایشی از آنچه که هست . پایین آمد . همهمه بادی که بر صورتمان بخورد و مزارعی که گوجه هایش دیگر به کار فروختن نمی آید و کشاورزش اجازه داده باشد گوجه بچینیم ؛ هیچ ، هیچکدام . بشکه های ده لیتری آب ، مثل همیشه خیساند و شلوارت ایهام میگیرد و تو برای اثبات پاک بودنت با قیافه ای عادی ،بی مهابا در کوچه میایستی تا همه بدانند که آب ، هرچیزی میتواند باشد اما آب ادرار نیست . در باز میشود و تو سرت را به زیر میآوری تا مشغول خورجین موتور خودت بشوی ، در خانه خودت را باز کنی ، و خبر از دوستانی که هیچوقت علاقهی چندانی بهشان نداری ، بگیری . بعد یکجا خودت را به فکر فرو میبری و یادداشت میکنی آیا همهچیز توهم است؟ تسبیح سرخ درشت را دور موتور میچرخانی یا شاید دور دستانت و با خود حملش میکنی تا هرجا که اثری داشته باشد . ماسک را جوری روی دهانت قرار میدهی که حداقل بتواند کثیفترین جوشت را بپوشاند ؛ و هنگام خریدن نان ، مدام ماسک را حرکت میدهی مبادا سرخی جوشت پیدا بشود . در را میبندی ، چراغ حیاط را خاموش میکنی مبادا ببینند که ما چه حقارتباریم . ناراحتی از اینکه ، میپندارند کتمان میکنی ؛ از فضائلی که به تو میچسبانند ، ناراضی هستی . میگویی که به یاد میآوری بنزینهایی که بر باد میدادی و آبهایی که بر باد می دهی . چشم هایت را اولین بار در چشمان کسی دوختهای و او هم با همان نگاهی که میپنداشتی ، نگاهت کرده است ؛ بعدتر وقتی که می رفتی مادر را از مغازه بیاوری و او هم سوار ماشین شده و رفته بود با دو چشم احتمالا سبز ، با خودت فکر کردی اولین بار است که چنین شد بعد از خودت خجالت کشیدی به خصوص وقتی که خودت را در آینه دیدی ؛ دیدی که همچنان قدت کوتاه است همچنان چاقی ، همچنان صورتت پر از چالهایی است که قبلاً جوش بوده اند همچنان از بیمویی، فرق سرت پیداست و به این نتیجه رسیدی که مجبور است به تو دل ببندد چون بهتر از من کسی نمیخواهدش و شاید همچنین فکر کرده باشد که کسی هم مثل او مرا نمیخواهد و همدیگر را برای هم مناسب دیده ؛ بعدتر یعنی حالا میگویی شاید همانطور که تو در وهم او را شاید دوست می داری او هم ، چنین باشد ؛ و بعدتر را هنوز پی نگرفته ای . پایین آمد . به واژه های تأثیرگذار می اندیشی ، واژههایی که سنگین باشند ، اثر کنند ، دردش به جا بماند و بعدتر به یاد بیاورند . به آب فکر میکنی که چه برکتیست و هیچچیزی آب نمیشود . به اصفهانی که توکل مینوازد فکر میکنی و دلت میخواهد اینها که میآید مناسبش باشد : سرود پایان ، نه فتح ؛ سرود باختن ، نه پیروزی . البته بعدتر اصفهانی دیگر با یاحقی و شریف و توکل گوش میدهی و چندان جذب نمیشوی اما میگویی هرچه باشد همان یک دقیقه ای که توکل مینوازد دلگیر است ، سرود پایان است ، سرود باختن .
میخواهی به بیدخون فکر کنی ، به تبعیدگاهت ؛ به بیرنگی تمامی چیزهایش؛ و خل بودن همهچیزش بسان بستنیهایی که میبلعیدیم و یاوههای تو که همه را می خنداند که باعث شد معمولا جدیات نگیرند اما به خوبی توانستی خودت را افسرده نشان بدهی . همینجا بعدها ، زن همسایه را دیدهای با کرست سیاهی بر تنش یا تاپ سیاهی بر تنش ؛ نمی دانی کدام بود ؛ بعدتر صدای داد و بیداد شوهرش را شنیدی که در حمام بود یا نه ؛ به یاد آوردی که همسایه کناری بهشان گیر داده بود بابت صدای کامیونشان در صبحها ؛ و تو به شام زهرشان فکر میکردی ، به خانهای که ندارند . قبلتر از این کنار بوته جنب منزلشان ایستاده بوده با عینکی سیاه که او را خوشتیپتر از همه میکرد. ایستاده بودهاست و تو خواستهای به قلم بیاوریش و از عادیت و سادیت و مادیت برهانیاش ، به اوج ببریاش . اما هیچ نشد ، نتوانستی . نوشتی ، اما نشد . همانجا ماند و بعدتر یا ماشین آمد به دنبالش یا تو دیده از پنجره گرفتی ، شاید کسی آمده بوده و تو مجبور بودهای سرت به کار خودت گرم باشد .
بگذار زمان گذشته باشد و خودت را بیشتر ببازی و ببینی که چه کرده ای و چه بوده ای ؛ حال را بگذار برای گذشتههایی که بعداً به آن خواهی اندیشید . بگذار یک روز که هوا ، دم کرده بود ، ظهر بود ، خماری بود .
دلم میخواهد یک متن طولانی بنویسم و تو بگو بنویس . بنویسم . و پایین آمد .
صدای قوطی کنسرو است که به میله میخورد و ظهر را میشکند و صدایش از سینیها و چنگالهای ناهار ظهرشان هم بدتر است . و آب که تا انتهای کوچه سرازیرمان هم میرود ؛ حتی میتوانی صبحها ، ببینیاش .
خودمان بشویم . گفتی که همیشه قرار است یک جملهای بسازی و در آن از «رمبیدن پژمریدن میپژمرم » استفاده کنی و همه را به سوادت واقف کنی ؛ البته جملهات جوری بشود که همه آن را تحسین کنند نه اینکه یکی از بین فریادهای تحسین ، سر بلند کند و بگوید جز فخرفروشی و ادعا چیزی نیست و تو همه تحسینها را فراموش کنی ، و همین جمله برمباندت ، و از آنجا فراریات دهد . و در حال گریختن از آنجا بر پیشانیات عرق نشسته باشد و بلند بگویی توبه توبه . حالا دارم میپژمرم . مثل آن ..دهای که میگفت دارم میشم . از کوچه ای به خیابان گریز میزنی و میگویی تا بوشهر پنج تومان بیشتر نمیدهی و به یاد میآوری پدرت با پیراهنی که از فرط عرق به بدنش چسبیده بود ، با مینیبوس های قراضه به خانه می آمد . و بلیط هر اتوبوسی معمولا نصف کرایه ماشین سواری بود . سر کلاس میروی و یک ساعت و نیمِ اول را هرچه استاد گفت تأیید میکنی چشمانش را خیره میشوی تا بفهمد که می فهمی و همزمان تمام تنت گر گرفته است از اینکه خطابت کند و از تو چیزی بپرسد و تو چیزها را هیچ نمیدانی . در انتظار چند دقیقه استراحت میمانی تا بروی در حیاط و بچهها را بگویی که آیا دقت کردهاند کلاس داره زود میگذره و تو تشنه اینکه یکیشان حرفت را تایید کند . و حالا نیمه دوم کلاس میخندی و شوخیهای استاد با دانشآموزان را واکنش نشان میدهی و مجال پاسخ اشتباه دادن به خودت می دهی و استاد را وادار میکنی به پرسیدن سوالی بعد از اتمام کلاس ، در راه پله ها . استاد میگوید چرا اینطوری هستی اول ساکتی بعداً جنب و جوش داری و در کل چرا اینطوری هستی و اینکه اگر کلاستان مختلط بود میخواستی چه کنی . و تو خوش بودهای و به بقیه هم گفته ای و آنها هم خندیده اند و سرمست از اینکه تا هفته بعد با استاد کلاس نداری و امروز دوشنبه است ، دانشگاه را ترک میکنی و سر جاده میایستید همهتان برای تاکسی سه هزارتومان . اینجا میخواهی پدر را به یاد داشته باشی . خودت تنها می روی شاید یا با کسان دیگر و آهنگی میگذارند و ماشین را زنی سوار نشده است و به یاد میآوری در کلاس گر گرفته بوده ای ، و حالا داری میروی خانه . مادر خواهر موتور جاده برادر کتاب آهنگ فیلم ؛ زندگی . می رسی و میبینی انگار سالها نبودهای و این چند ساعتِ باقیمانده تا دوازده شب ، تو را به زندگی نمیبندد و تو نمیخواهی تنهایی و منفک شدنت از زندگی را ببینی . به آرزوهایت در دانشگاه جامه عمل میپوشانی و خیابان را با موتور میگردی . صبح که بشود تو رسیده ای و دیگر منفک نیستی تا دوشنبه بعد . شنبه و یکشنبه را میشود جوری تحمل کرد .
بعدتر: این چیست ؟ نمیدانم . بگذار دریا را تماشا کنم وقتی باران روی آبهایش مثل حباب می شود و می ترکد . بگذار موجهایش را نگاه کنم ؛موجها تا نوک کفشم که مال برادر است ، میرسند .
حالا دوباره ، مثل قبل شده است . به ده دقیقه هم نرسید . به جوک میخندد و مثل همیشه چت میکند . انگار نه انگار ، چند دقیقه پیش ، در حیاط ، از مرگ شوهر خواهر دوستش با من سخن گفته بود ، انگار نه انگار خود را متاثر نشان داده بوده ، انگار نه انگار تاسف می خورده . همهشان تصنعی بودند ، همانگونه که جدیشدن من و پرسیدن از چند و چون مرگش تصنعی بود .
هوایی که شهر ما ، این روزها دارد ، نامتعارف است . ابری ست و بارانی . سالهای قبل ، چنین روزهایی ، آفتابی میشد . نه ؛ به یاد میآورم دو سه سال پیش، هوا همینگونه بوده است. یا مگر آن چند روزی که هوا ابری بود و چندبار فریاد عاطفه عاطفه شنیدم و چند تصویر ناقص دیدم ، در بهار واقع نشده بود ؟ یا آن روزی که باران باریده بود و چراغشان آب گرفته بود و مدام چشمک می زد ، در بهار نبوده است ؟
کرونا ، موتور را از من گرفت ، زنان همسایه را از من گرفت . پاکتر شدم و بی رمقتر . هرروز خستهتر . چه کسی به یاد خواهد آورد که چه قدر خیابانها را با موتور طی کردم و چه قدر پشت پنجره ها در انتظار زنان همسایه بودم و چقدر شبها با موتور در پی یافتن جایی برای نشستن بودم و در آخر هم از هیچ نشستنگاهی! خوشم نمیآمد و مجبور می شدم پس از یکساعت چرخ زدن در خیابان سرافکنده برگردم به خانه و در انتظار اینکه شاید اثری از زنان همسایه ببینم به خصوص این یکی ؟ اما حالا چه ؟ حالا زیر باد پنکه نه روزها ، که هفته ها را به سرعت طی میکنم؛ گاهی شاد گاهی بی رمق گاهی سرافکنده . روزها میگذرند . دیگر چه بگویم؟و اصلا مگر حرفی هم جز این برای گفتن دارم؟ تنها ، این یکیست که شاید از ته دلم باشد .
قراری نبوده است که حالا بپنداریم شکسته است . همه ، قاعدهمند بوده اند اما پیمان نشده اند و خلافشان رفتار کردن موجب پشیمانی و آشفتگی خودت میشود ؛ دوباره میگویم که نه قراری بوده است و نه عهد و پیمانی . فقط میخواستیم احترامی باشد که خودت خوب میدانی چه قدر مسرور میشوی از این بابت ؛ اما حالا چه ؟ حالا فقط این مانده است که همین غده چرکین را دستمالی کنی و در انتظار فرصتی دوباره بنشینی تا نیازت به احترام و شرف فوران کند و وادار به انجام یک چرخش یا رجعت بشوی . رجعتی که در وضعیتی تکراری قرارت میدهد ؛ یک آغاز و انجام تکراری .
دستها به خنثیترین حالت خود تبدیل میشوند ، و هر بار بیشتر میفهمم که دارم دور می شوم حتی گذشته ای را که داشتم ، دارم پشت سر می گذارم و در جهت یک حالت خنثیگونه میروم ؛ چیزی که هیچوقت نمیدانستم مرا هم مبتلا خواهد کرد ! نه ، حرفم را پس میگیرم ؛ آخر نمی دانم چه کسانی جز من به این درجه رسیده اند .
باختن ، باختن ... همین است دیگر ... نیاز نیست کسی دست طرف مقابل را بالا ببرد تا بفهمی تو باخته ای ...نه اینگونه نیست ...اینجا تنها خودت هستی و حتی اگر دو دستت را به رساترین حالت ممکن به هوا ببری هرگز هرگز نمیتوانی باور کنی چیزی را برنده شده ای . همین فردیت است که بهترین خوبیش همین است که در کوتاهترین فرصت ممکن وضعیتت را پیش رویت می گذارد و می گوید در چه حدی هستی ... و دیگر نیازی نمیبینی سر در کتاب ها کنی تا بفهمی چند چندی .
اینها مال روزهای گذشتهاند :
کلمات ، نواها ، تصویرها وقتی از خودت نباشند ، رنجآورند .
حالا می بینم هرچه از دستم گذشته است ، دروغی بیش نبوده است . دروغی به درازای سالها .
این هم مال دیشب است :
حالا تکلیفم را نمی دانم . چاه ویل دوگانگی ؛ پهنتر شده است عمیقتر تاریک تر ؛ گفته بوده ام که همه چیز همگام با روحم جلو می رود . زمان گذشته است و وقتی نیست . این را می فهمم خیلی هم خوب میفهمم اما کی توانسته ام فرصت را خوب مصرف کنم . مگر جز چپاول فرصت به کثیفترین شکل ممکن کاری کرده ام؟ مگر نمی توانستم از این وضعیت استفاده بهتری کنم و با دستم آلودهاش نکنم؟ من همیشه همه چیز همه راه ها جلویم است پیش رویم است میبینمشان اما به راحتی چشمپوشی می کنم و باید بگویم من در اینچیزها آدم باگذشتی هستم! واضح نیستم و همیشه نکره و ناشناخته ام ! هر لقبی به من میچسبد هر انگی و اسمی ؛ مگر همین کافی نیست تا مطمئنتر بشوم به اینکه بی هویتم و مقلد ؟
این ادامه اول نوشته است : لحظه ها ، ساعتها ، روزها ، سالهای دیگری خواهم خندید و خواهم گفت همه اینها واکنشهای متغیر و بی ثبات من بوده اند ، واکنشهای متغیر جوانیِ من ، خامیِ من و هر چیز دیگر که من ناخواسته یا شاید خودخواسته _ مگر خامی خودخواسته نیست؟_ به آن مبتلا بوده ام . مگر از ذهنی که با هزار زن می خوابد و با هزار دست استمنا می کند و هزار قطره منی از دیوارهای جمجمه اش می چکد ، میشود انتظار چیزی بهتر از اینها را داشت؟ از ذهنی که از همان کودکی خواسته است زنی تصاحبش کند یا زن و دختری را تصاحب کند می شود انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ از ذهنی که از کودکی تقلید کرده است و همهچیز را بازیچه خودش گرفته بوده میتوان انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ از ذهنی که به تظاهر ، بزرگترین چیزها را برگزیده است و دهانها را از حیرت بازگذاشته است میتوان انتظار چیزی بهتر از این داشت؟ کجای زندگی ، شرف را جلوهگر شده ام ؟کجای زندگی ، محترم بوده ام ، کجای زندگی توانسته ام بدون دورویی زندگی کنم؟
حالا ، دیگر می بینم که بی رنگم ؛ خنثی شدهام و پست . شاید برای همین باشد که هنوز پس از مدتها ، دلبسته آدمهای خنثیگونه سینمای آنتونیونی هستم . آدمهای بی رنگ و بی خاصیت ؛ بی هویت ؛ اما وجه تمایزمان این است که در آنها تظاهر نیست و اگر هست به این اندازه ای که من دارم برجسته نیست .
من به اینها بعداً خواهم خندید ، لحظه ای دیگر ، روزی دیگر ، سالی دیگر ... آن لحظه دیگر برایم مثل همیشه اثبات میشود ، که یکپارچه نیستم و همیشه متضاد بوده ام [نه به معنای عرفانیِ آن] .
و اینکه : همه چیز می رود ، تمام می شود . مثل همین بارانی که صبح زد و مادر را مجبور کرد نانش را در پارکینگ بپزد . حالا ظهر است و هوا ، آفتابیست . انگار نه انگار چند ساعت قبل ، از همین آسمان ، بارانی ریخته است و کسانی را آسیمهسر کرده است .
...............................................................
سخن از سینه ام _ چون جان _
به لب می آید ، اما برنمیآید
...
سرم آویخته چون میوهای پوسیده، از گردن به روی صخرهٔ سینه
_ شگفتا! زان همه سنگی که دارد آسمان در آستین ، ما را
به دل میافتد و در چشم، اما... آه...
یکی بر سر نمیآید.
...
کسی میآید از جائی؟...
_دروغی پست!_
سیاووشان در آتش سوختند، امشاسپندان در بُن تاریخ پوسیدند
نیامد سوشیانسی، اسبِ عمری بسته بر دروازهٔ شهر اسیران را
_نمیآید!_
دروغی بود این هم چون دروغان دگر صحفِ بیآزرم انیران را .
...
(سخن از سینهها چون جان
به لب میآید اما بر نمیآید)
_چه افتاد این سرما را..._
....
چه افتادستمان در این زمان بر این زمین گیج
که ما را شوربختی ، کاری از اختر نمیآید .
«منوچهر آتشی»
خواب به سراغم آمده . شاید خواب هم نباشد فقط یک تداعی باشد که می گوید این ساعات میخوابیدم . به هرحال ، نمیتوانم بیشتر بخوانم ، چیزی نمیفهمم . مدتهاست که از خواب بیزار شده ام ، اما چارهای ندارم .
گفتم بیحاصل نباشد . امیدوارم فردا مثل امروز و روزهایی از این دست نباشد . مایه شرمساری است . ناچار این را هم اضافه کنم تا ابهام جملهام برطرف بشود : و روزهایی این چنین، کم نبوده اند . هر روزی که چنین نگذشته است ، نامتعارف بوده است و تازه .
دیروز به گناوه رفتم . عصر رسیدیم . هوا ابری و بارانی بود . کنار دریا رفتیم و عکسهایی گرفتیم . دو سه ساعتی گذشت ؛ کلافه شدم و دیدم دیگر بیشتر نمی توانم اینجا باشم . فلافل خوردیم که میم جیم پولش را حساب کرد . در واقع ما به خاطر کاری که او در گناوه داشت همراهش آمده بودیم . میم جیم از حساب پدرش «کسب درآمد» کرده بود و احتمالا همین مبالغی هم که خرج شد از همانجا آمده . الف صاد در راه کاپوچینو خرید . داغ بود ؛ دهانم سوخت . پر از حرف های مزخرف بودم و حرف طنز می زدم و بچه ها از ته دل خنده ها می کردند . به شهر خودمان بازگشتیم به همراه رعد و برقی که در طول راه می دیدیم و نورش ماشین را روشن می کرد .
صبح یکشنبه است و ظاهراً عباس امروز می آید . دوباره موتور راندن و مهستی و سعید شهروز و سفر حمیرا ٫ مسافر ستار / و... شروع میشود .
دیشب فراستی در خوابم آمد و درباره پیراهن هایش پرسیدم . گفت که چهارصد هزارتومان هستند و نام مارکش هم چیزی تو مایه های مالبرو ٫ مارکوپولو؟! بود .
خب .
خواب دیگر همه چیز را تمام کرد و روزهای گذشته برای من روزهایی بود که دلم میخواست پیراهنی مثل پیراهن فراستی بخرم و امروز روزی ست که گه بخورم پیراهن فراستی بخرم اگر چهارصد تومان باشد . به هرحال قیمت پیراهن اگر از هفتاد تومن بالا برود گه خوردن ضمیمه اش می شود و شدتش با بالارفتن قیمت پیراهن فراستی رابطه مستقیم دارد . یعنی گهی که مثلا در پیراهن فراستی صد تومنی نصیبم می شود به مراتب کمتر از گهی است که در پیراهن فراستی چهارصد تومنی هست (دقت شود) .
و در آخر به تکه ای از شعر آهنگ قبرستان با صدای استاد حسن شجاعی بسنده می کنیم :
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند برد جز یک کفن بیش
(انگار باباطاهر)
کسی با خود نبرد از مال دنیا
به جز یک پیرهن تنهای تنها
همان پیراهنی کز زیب عاریست
که آن پیراهن از نقدینه خالیست
دود سیگار و باد شکم و در آخر معذرت خواهی بابت کارهای پیش آمده و تعارف تو : که مشکلی نیست و عادیه !
معذرت خواهی می کنند که گناوه رفتن کنسل شده و من از ته دل خوشحال می شوم و در جوابشان می گویم مشکلی نیست خودم هم دلم نمیخواست بیام . رفتن به گناوه موکول شده است به روز دیگری .
کو حوصله و امیدی برای روزی دیگر؟
آیا بس نیست اینقدر از معشوق و اعضا و جوارحش خواندند و نوشتند و گفتند به هر طریقی ؟ها؟بس نیست یعنی؟نمی دانم .
به سکوت رو بیاورید . به سکوت رو بیاوریم . به سکوت رو بیاورم.درست می گویم؟و چند درصد احتمال می دهی همه این ناله ها بابت لحظه های گندی باشد که به منصه ظهور رسانده ای؟لحظه هایی که امروز خلق کردی و دیروز و دیروز تر و سالها سالها پیش ؛ کجایید لحظه های گند سرنوشت من که هنوز بوی لجن تان به مشام می رسد ؟
به چهل سالگی نزدیک شده باشی و کامی نگرفته باشی و روزی که اندوهت به اوج خود می رسد به مادرت بگویی که چرا مرا به دنیا آوردی؟
مویت سپید می شود و همراه خواهرت روزگارتان را به پایان می رسانید و روزی نابهنگام رخت برمی بندید و می روید اما می دانم که اندوهتان می ماند در آن خانه ؛ در همان اتاق تاریک کنج خانه و دیوار سفید شده تان ؛ شما می روید اما به جا خواهد ماند دردتان که در جای جای این خانه به جا گذاشتید ...دم برنیاوردید اما نیازی هم نبود که تلخی تمامی فضا را گرفته بود و اینک من بودم که می نگریستم . سالهاست عبوری به آنجا نداشته ام اما می دانم ...
هست شب یک شب دمکرده و مشکاتیان در دشتی می نوازد و شجریان می خواند ...
رفته بودم مغازه و داشتم گوجه برمیداشتم ؛ دختر کوچکی آمد . صدایش را شنیدم _آخر پشت من وایساده بود _ که به صاحب مغازه گفت سلام بابا ، پشت سرش گفت سلام عمو . به خیالم دوتایش را خطاب به فروشنده گفته و حرفهایش در حکم سلام عموی خودمان است که به غریبه ها میگیم برای همین من هم در جوابش چیزی نگفتم . اما به دختر که نگاه کردم فهمیدم سلام عمو را خطاب به من گفته بود . من ماندم و یک دنیا شرمندگی .
باران طوفانی شدیدی چند روز پیش زد و در خت لیمو تکان های شدید می خورد ، در اواسط صبح .
عباس دیروز رفت و مرخصی من هم چند روز دیگر تمام می شود .
لباس سیاه و ایستادن کنار درختچه ای و در حال انتظار بودن ؛
در ، رفتن ، یک سال .
نزدیکهای ظهر ، که از خواندن قهرمان دوران لرمونتوف فارغ شدم رفتم کتابخانه . با ولع خاصی مثل همیشه بخش ادبیات فرانسه را جستجو کردم اما دیدم هنوز مادام بواری نداره . به قطعه چهارم رقص مجارستانی برامس که اکنون داره پخش میشه قسم که حالم خرابه . قهرمان دوران را که می خواندم با خودم می گفتم از آن اثرهاست که وقتی میخوانی اش با خودت می گویی : خب که چه؟با هوش و حواسی که متمرکز نبود خواندمش و نفهمیدم چه شد فقط اواخر کتاب ، به گیسوان قهوه ای زن همسایه که دیروز دلم را تکان داد قسم که اخر کتاب ، چنان از صحنه دوئل ترسیدم و از روزگار تلخ ورا غمناک شدم ، که تف ها بر خود بی شرفم فرستادم که چرا درست کتاب را نخواندم و مثل همیشه فقط خواستم تمامش کنم و با خود بگویم این کتاب را هم خواندم . اما جهان وقتی غمناکتر شد که آبلوموف را برداشتم و با شعفی زیاد نگریستمش و حظ فراوانی از اندازه اش و نوع چاپش که ناشرش فرهنگ معاصر بود بردم و سپس در تسخیرشدگان داستایوسکی هم سرک کشیدم و برشان داشتم تا با خود بیاورم خانه اما تصمیم گرفتم اول بروم بخش فلسفه و بعد بیایم رمان انتخاب کنم . رفتم در فضای فلسفه ، در فضای فولادین منطق و برهرچه توهم است خط کشیدم و نتیجه اش این شد که برگردم و ان دو رمان را که از قفسه سوا کرده بودم سر جایشان بگذارم و با چهار کتاب فلسفی از کتابخانه خارج شوم و بیایم خانه .
عکس دانشجویان فارغ التحصیل را دیدم که کلاه فارغ التحصیلیشان را در هوا پرت کرده بودند و پریده بودند و مسرور از یک شادمانی که ظاهرا قرار است پابرجا بماند اما زود فراموش می شود بودند . عکسهایش را برای برادر فرستادم و گفتم عکس خیلی تلخیست . "حال خوش جوانی"و "بیکاری بعد از فارغ التحصیلی" را برایش گفتم که سبب شده _این عکس ها_ تلخ برایم جلوه کنند . دو مورد دیگر هم بود اما دیدم در چت نمی گنجد تا برای برادر بگویمش و مناسب اوقاتیست که در کنار هم هستیم و در آستانه ی ظهر هستیم . این لحظات معمولا همه چیز خمارگونه می شود و صحبت ها بیشتر به دل می نشیند و تلخی و جدیت ، بیشتر با ما سروکار دارد. آن دو مورد اینها بودند : یکی اینکه به یاد روزگاری افتادم که قرار است این عکسها برایمان و بیشتر از آن برای خود افراد در عکس، یادآور "سالها پیش" بشود یا به عبارتی قرار است مدتها بعد حس "در جستجوی زمان از دست رفته" و رنگ سیاه زمان گذشته را در شخص زنده کند . و برای سده های دیگر یادآور "گذشتگان" بشود . آن نکته دومی یادم رفته است .
*امروز آخرین روز از ماه دهم خدمت بود و فردا وارد یازده ماهگی خدمت می شوم .
"... من معتقدم هرچه دربارهی انسان گفتهاند فلسفه و شعر است و آنچه حقیقت دارد جز این نیست که انسان تنها آزادی است و شرافت و آگاهی. و اینها چیزهایی نیست که بتوان فدا کرد، حتی در راهِ خدا..."
مرحوم دکتر علی شریعتی
مجموعه آثار ۳۵ / آثار گونهگون / ص۵۴۹
و این ویژگی در عیان بودن است که باعث می شود دیده شوی . این ویژگی هیاهوست و حضور مکرر و سر و صدا و هرآنچه که رنگ حضور و شلوغی و کثرت و امثال آن دارد است که باعث می شود قابل توجه شوی و دیده بشوی .
از شدت حضور ، پیدا نیستی .
رضا رفت آن طرف جاده ایستاد تا سوار ماشین شود و برود مرخصی پایان دوره و سی ام برگردد و تسویه کند . من از این طرف نگاه می کردم و به فکر روزی بودم که قرار است احتمالا آن طرف جاده بایستم و منتظر ماشین بشوم و برای همیشه از خدمت خداحافظی کنم و بروم .
همه چیز تمام می شود کاری به فقط و باید و در کل جمله ای که در ادامه آن خواهند اورد ندارم اما همین جمله ، عصاره زندگی است ، عصاره حیات آدمی ست .
بوی آتش می دهم .
چند تا کاغذ باطله و پوشه را سوزاندم . در بیرون از کلانتری . در زمینی خاکی .
به یاد گذشته افتادم که با حمید میرفتیم کوه و چه لذتبخش بود . نمی دانم دیگر ح کمرش و کلا جسمش توان کوهنوردی دارد یا نه .
و فکر کردم این شب ساکت و این آتش که انگار حرفها می زند می تواند تو را به اعتراف ، به سیری در جهان ، به فکر کردن به کسی که بیشتر از همه دلتنگش هستی ، به غم خوردن و به هرچیز که رنگ تامل دارد وادارد .
اول صبح است .پست نگهبانی ام تازه تمام شده . حالم ناخوش است و سرم درد می کند .
می روم بخوابم . می خواستم چند جمله درونی تر هم بگم ، اما دیدم از آنجا که قدرت تحلیل و نوشتنم (گفتنم) ضعیف است اگر بنویسمش(بگویمش) تهوع آور می شود .
هشت ماه خدمتم پر شد . رفتم در نه ماه . نهمین ماه سربازی آغاز شد .
جهان جای عجیبی ست . می روی و برمی گردی ،می روی و برمی گردی . اصل ، رفتن است یا برگشتن؟اگر هی بروی و برگردی انگار هیچکدام نبوده اند که . حالا انگیزه ملاک است یا انگیخته؟
لعنت به "شعار" که ظاهرا پرمعناست اما حقیقتا توخالیست . آبکی ست .
در سربازی دیدم که چگونه "شرافت" پایمال می شود . وای به حال گروهی نهادی شخصی سازمانی هرچیزی که " شرافت"ش را از دست بدهد .
کلمه سنگینی ست شرافت .
احساس می کنم مرگ یکی از اعضای خانواده میتواند وسیله ای باشد تا بیشتر غمگین بشوم و بیشتر از مسائلی که پیش می آید نترسم .
میگویم اگر برادر بمیرد خیلی بهتر می شود برایش . راحت می شود از دست این همه رنج . این همه مشکل . چرا تا دلش خوش می شود دوباره مشکلات اوار می شوند روی سرش؟
حالا می ترسم خدمت تمام شود . می ترسم .
ترجیح بلا مرجح .
حالا گاهی که خود را می خواهم به دست حس سنگین بغض بسپارم به چه چیزها که فکر نمی کنم .
اضطراب دارم . برادر مثل همیشه در برزخ است . در بین دوراهی . در حالت تعلیق .
نمی دانم چه خواهد شد .
شب خسته کننده ایست .
دوازده شب، نگهبانی ام تمام می شود .
شاهد" پایان چیزهایی که می پنداشتیم "فعلا" تمام نمی شوند" بودن ، تکان دهنده است . تکان دهنده است و معمولا حسرت بار .
ساعت یک بامداد ، پست نگهبانی . نه تیر نود و هشت .
حوالی هفت عصر چهارشنبه دو تیر نود و هشت .
خستگی و انتظار در حیاط کلانتری .
روبرویم سازه های آهنی بزرگ است و پشت آن ، کوه .
امیدی رنگ باخته و دلی پوسیده .
نپرسی آب چیست و علف
چگونه می وزد از لای آجر و آهن ؟
پله ها را که می پیمودی
نفس زنان
پنجره ای بود میانه هردو اشکوب
و کرت سبزی
قاب خیال و خاطره
و تپه ای در مه
که شقایقی بر آن می سوخت
و پنجره بالاتر
به رنگ و عبور بازت می گرداند
در آسانسوری مانده ای امروز
بی پنجره و طرح گذرگاهی
که به تکمه ای
سال ها از خیابان دورت می کنند
بی آنکه به آستانه ای نزدیک شده باشی و به سلامی
و بازگشتت
صعودی دوباره است
به ژرفای ظلمت
نپرسی آب چگونه است و علف
چگونه می سراید از میان آجر و آهن؟
و ریشه ها
به سویکدام ژرفای سیراب همهمه می کنند ؟
دریاب
که آفتاب بعدی شصت سال
از کوچه های کودکی دورت خواهد کرد
و پنجره ای
نیست تا چراغ شقایقی بیاورد
بر تپه ای
درمه
"منوچهر آتشی"
فردا برمیگردم عسلویه . مرخصی ام تمام شد .
حالا دوباره اندوه ، به سراغم آمده است . به حیاط و پنجره ها که نگاه می کنم بغض می کنم . می دانی؟ این دفعه که بروم تا سه چهار ماه دیگر بر نمی گردم و احساس می کنم از دستش می دهم . علت این بغض چیزی جز از دست دادن و تنهایی نیست و همان خیالهای پرورش یافته ی همیشگی .
ح هم دیروز از من پرسید چند وقت دیگر دوباره می آیم مرخصی؟گفتم سه چهار ماه دیگر . و احساس می کنم کمی تکان خورد .
خوبی این نبودن ، این است که بودنم را ارزشمندتر می کند . یعنی وقتی پس از سه چهار ماه آمدم مرخصی ، ارزشمندتر شده ام . البته اگر معیاری که ارزشمندی با آن تطبیق داده می شود هنوز باشد .
خبر دادند خودش را حلق اویز کرده است و به زندگی اش خاتمه داده . در اواسط دهه پنجم از زندگی اش .
از طایفه مادری بود . نمی شناختمش . اما خبر مرگش بهت سنگینی به سراغم اورده .
معتاد بوده و سالها پیش همسرش را طلاق داده بوده است . و بچه ای نداشته است و پیش خواهرش زندگی می کرده است .
"قناری که روزگاری اینجا نشسته بود دیگر نمی خواند . آه و دریغا ."
آن قطعه ی تلخ راخمانیوف را که می شنیدم و همزمان به پنجره ها نگاه می کردم ، مرا برد به روزی که قرار است بمیرد و من یادی کنم از این عبور های مکررش از پشت پنجره ای که من هیچوقت نتوانستم سیمایش را کامل از پشت آن ببینم .
این ها می روند . کمتر از یکسال دیگر . شاید آن روز خودم رفتنشان را دیدم . و شاید دیدم چه ساده همه چیز تمام شده است و چه ساده در خانه نشسته ام .
اگر برود ، عشق نرفته است ؛ که مرگ آمده است . که مرگ هست و عشق نیست . و امروز که چنین می نگریستم بیش از آنکه رنگ سرخ عشق را ببینم سپیدی مرگ را می دیدم که از پس درخت لیمویشان تکان می خورد و چون غباری از روی چراغهای قندیل مانندشان حرکت می کرد و چون پرده ای از پشت پنجره شان ثابت ایستاده بود و خودش _جدای از تمام مسائل و رفتن ها و شدن ها و خواستنها _می نگریست فضای پر شده از غم را در هیئتی آرام به دور از هیاهو .
دیروز آمدم خانه . ظهر بود و آفتابی .
ساکت و مرده و سرد بود خانه کوچه خانه خودم خیابان. پرت شدم به تابستان های گذشته . همین هوای مرده و تلخی که اکنون هست همان است که پارسال و پیرار و ... بود . با آن زیسته ام . در این هوا یادم می آید که همیشه تنها بوده ام و احساس تنهایی کرده ام و حسرت خورده ام و انتظار کشیده ام و دلتنگ بوده ام و خیابان ها را به تنهایی با موتور طی کرده ام . خیابانهای تکراری پنجره های دروغین درخت لیمویی که بزرگ شده و مانع از آن شده که از این پنجره نگاهش کنم . باید بروم پنجره کناری که چند سانت فاصله دارد و از آنجا نگاه کنم .بعد تصور می کنم که همه چیز توهم است و امروز در دمی توجهم به این جلب شد که نکند همه چیز برعکس باشد . من خسته ام . زور میزنم عاشق بشوم تا شاید بتوانم از این ملال و دلمردگی رهایی پیدا کنم اما نمی شود . یا نمی توانم . روزهایم را نمی توانم تحمل کنم از بس هیچ چیزی شوق چندانی در من به وجود نمی اورد . از بس هیچ آرزویی و امیدی و عشقی ندارم .
دوباره شب شده و یک روز خالی از هر چیزی که ارزش داشته باشد گذشته است . گذشته است تا بپیوند به دیگر روزهایی که گذرانده ام در این دنیا . روزهایی که همیشه متعجبم می کردند که چطور تمام می شوند و چطور می گذرند . انگار در جاده ای بیرون شهر که خلوت است ایستاده ام و ماشین هایی را که رد می شوند با نگاهم دنبال می کنم . بی هیچ حرفی . نگاه می کنم با یک حالت گنگ مانندی . با یک بهت سنگین . بله ، کلمه ام را پیدا کردم . همیشه مبهوت بوده ام همیشه بهت زده بوده ام از گذران زندگی ام که چرا بدون هیچ چیزی که دلخوشم کند می گذرد . می گذرد سریع و عصیانگر و بدون توجهی به من خسته که کنار جاده نظاره گرش هستم . در یک ظهر آفتابی حوالی ساعت یازده ظهر .
شاید برای این خالی بودن و بی عشق بودن و خشک بودن است که از غزلیات حافظ و مولانا دوری می کنم . همه چیز آهنی ست . سنگی ست ، سرد است و مرده است . مثل فیلمهای آنتونیونی . مثل صحرای سرخ و مسافر و فریاد و کسوف و شب و ماجرا . همه شان ملال انگیزند و در کل همان ویژگیهایی را دارند که چندین خط است دارم می نویسم .همیشه یک لذت خیلی عمیق و روحی شدیدی برده ام از تماشای این فیلمها .
آن ظهری که جک نیکلسون زیر درخت لم داده بود و باد درختان را تکان می داد تو چه میدانی که برای من چه دل انگیز است این صحنه . نیکلسون شخصیتی بی رنگ داشت مثل همه کاراکترهای فیلمهای شاخص آنتونیونی . کوچه های خالی از آدم صحرای سرخ ، مردگی کسوف و تنهایی شب و طعم تلخ لذت شوم خیانت ماجرا . چه پریشان می نویسم و شلخته و خراب . پریشان شلخته و خراب .
لعنت بر خودم ؛ که پر از دردم و هنگام نوشتن که می رسد هیچ نمی توانم بنویسم .
خسته ایم .
برادر را منگنه روزگار از پا دراورده است . اصطلاحی بهتر پیدا نکردم . از هر طرف دارند بر او فشار وارد می کنند . تا کی ؟ تا کی ؟ تا کی؟ این چه زندگی پررنج و ناراحت کننده ایست؟ قرار است فردا بروم خانه . مرخصی دادند .
زندگی ام نکبت بار است . زندگی برادر محنت بار است اما پر از شرف و احترام . بر عکس من ، که فقط نکبتم .
همه چیز زهر شد در دهنم .
واقعا خودم را خارج از متن زندگی می دانم . چندان توجهم به حوادث و اشخاص جلب نمی شود . امروز رفته بودم خیاطی . اصلا نمی توانستم با آنهایی که آنجا بودند ترکیب بشوم . مجزا بودم . از بس که از انسانها دور بوده ام دیگر زندگی کسی حرف کسی کار کسی توجهم را جلب نمی کند . سربازی دوران عجیبی ست .
به برادر گفتم یاد آن روز بخیر که در آموزشی، پنجره آپارتمان مسکونی آن طرف دیوار باز شد ، و من غرق در چیزی شدم که مدتها احساس میکردم از ان دور شده ام: زندگی . برادر حیرت کرد . مردی یا زنی لباس روی بند پهن کرد . همین . (آن موقع_مثل خیلی از اوقات یا همه اوقات دیگر_دلم می خواست تصور کنم که آن شخص زن باشد)
سربازی چه تحولها که در من ایجاد نکرد . دوران عجیبی ست...
چرا؟
خوشم می آید از این کلمه . همه چیز را زیر سوال می برد . به انکار بر می خیزد و همه چیز را مورد نقد قرار می دهد . عصیانگر است و سهمگین .
این روزها به شغل فکر می کنم . می ترسم وضعیتم مثل برادر بشود . بیکاری و مصائب آن ...
به شغل نیرو انتظامی فکر میکنم . اما احساس می کنم دلم نمی خواهد آن را .
با بعضی هایشان که صحبت کردم اکثرا می گفتند بدترین کار است . آن جمله پسرعمو را هم گفتند که اگر به هیچ وجا کاری پیدا نکردی آنوقت وارد نظام شو!
نمی دانم حرفهایشان مثل بقیه مردمان اقشار مختلف جامعه است که معمولا کار خودشان را سخت تر و بدتر از همه کارهای دیگر می دانند یا نه .
هوا دلپذیر است . باد آرامی می وزد . کمی هوا روشن شده است . هوا آبی است . کوه را رنگ آبی صبح پوشانده است . کم کم صدای ماشین ها هم به گوش می رسد . صدای بیل زدن از بیرون می شنوم . احتمالا کارگران افغانی در حال بیل زدن باشند . ساعت شش پست نگهبانی ام تمام می شود . دلم نمی خواهد بخوابم و میخواهم از این حال آرام ، استفاده کنم و کتاب بخوانم اما فکر نکنم بتوانم دوام بیاورم ؛ چرا که خواب بر چشمانم نشسته است! سحر های ماه رمضان نگهبانی دادن خیلی گواراست به خصوص این ساعتی که من پست دادم . سه شب تا شش صبح . می بینی که همه چیز دلنواز است و آرام . چه لذتبخش است در این لحظات تنها بودن و موسیقی شنیدن و به فکر فرورفتن . از آنجا که چند ساعتی توانسته بودم بخوابم قبل از شروع نگهبانی ام ، از همین بابت چندان اذیت نشدم .
در این لحظات ، شاهد طلوع صبح هستی و شاهد تن هایی که زیر کولر به خواب رفته اند . می بینی زیبایی کوه را در پگاه ، رقص آرام درختان و بوته ها را . هرچقدر اکنون هوا معنوی ست ، چند ساعت دیگر برعکس است . چند ساعت دیگر هیاهو است و رفت و آمد و انسانها و ... اوج کار روزمره از یکی دو ساعت دیگر شروع می شود .
لحظاتی پیش متهمی را آوردند . سر و رویش خاکی ست . می گویند حین سرقت او را گرفته اند . سرش کاملا پایین است و مغموم است و به فکر فرو رفته است با دستبندی بر دست .
به بیرون پنجره کنار تختم که نگاه کنم ، یک دکل آتشی پیداست . روشن است .
حالم را دگرگون می کند توجه به اینکه امروز را هم به بیهودگی سپری کردم .
شاد نیستم . به هیچ وجه . فقط می دانم دلم گرفته است و غمی در دلم سنگینی می کند . اشعار منوچهر آتشی را که می خوانم می روم در فضایی که خیلی با آن آشنایم . فضایی پر از دلتنگی با حالتی خلسه مانند . نمی دانم عصرها را چگونه سر می کنم . عصرها که همه افکار ناراحت کننده به ذهنم هجوم می آورند ، حس گریه و بغض در دلم در سیلان است . حس ناکام بودن : حس اینکه نتوانسته ام دستاوردی داشته باشم حس اینکه چه فاصله زیادی با من دارند ، حس اینکه غریبانه تنها خودم مهمان و رفیق خودم هستم .
روزی که به میعاد نیامدی
به سایه تلخ این سدر کهنسال
نگران جهت ها نشدم
نه هیس هیس بیشه پریشانم کرد
نه مویه گزها
کله گرفته
از هجوم تشباد
رنگ برشته گندمزار
و بوی گرمسیری کنار رسیده
غریزه بی قرارم را برتاباند
و اشتیاق کشمکشی از جگر
به پنجهه ها شراره جهاند
چه کسی آمده است و کی به یاد می آورد ؟
وسوسه بیهوده ای
هر از چندمان به سایه می کشاند
تا یاوگی افقها را
آرایه ای از خیال برآویزیم
به سایه شیرین سدر
در بوی گرمسیری کنار رسیده می پیچم
همین کافی است
و افق ها را به نیشخند زخمه می زنم
پس به خنجر سوزانی
تصویری حک می کنم به درخت
و کرکسی بر آن می گمارم
به رسم یادگاری
"منوچهر آتشی"