.

.

آسانسور

نپرسی آب چیست و علف

چگونه می وزد از لای آجر و آهن ؟

پله ها را که می پیمودی

نفس زنان

پنجره ای بود میانه هردو اشکوب

و کرت سبزی

قاب خیال و خاطره

و تپه ای در مه

که شقایقی بر آن می سوخت

و پنجره بالاتر

به رنگ و عبور بازت می گرداند

در آسانسوری مانده ای امروز

بی پنجره و طرح گذرگاهی

که به تکمه ای

سال ها از خیابان دورت می کنند

 بی آنکه به آستانه ای نزدیک شده باشی و به سلامی

و بازگشتت

صعودی دوباره است

به ژرفای ظلمت

نپرسی آب چگونه است و علف

چگونه می سراید از میان آجر و آهن؟

و ریشه ها

به سویکدام ژرفای سیراب همهمه می کنند ؟

دریاب

که آفتاب بعدی شصت سال

از کوچه های کودکی دورت خواهد کرد

و پنجره ای

نیست تا چراغ شقایقی بیاورد

بر تپه ای

درمه


"منوچهر آتشی"

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد