.

.

پیراهن فراستی

دیشب فراستی در خوابم آمد و درباره پیراهن هایش پرسیدم . گفت که چهارصد هزارتومان هستند و نام مارکش هم چیزی تو مایه های مالبرو ٫ مارکوپولو؟! بود . 

خب .

 خواب دیگر همه چیز را تمام کرد و روزهای گذشته برای من روزهایی بود که دلم میخواست پیراهنی مثل پیراهن فراستی بخرم و امروز روزی ست که گه بخورم پیراهن فراستی بخرم اگر چهارصد تومان باشد . به هرحال قیمت پیراهن اگر از هفتاد تومن  بالا برود گه خوردن  ضمیمه اش می شود و شدتش با بالارفتن قیمت پیراهن فراستی رابطه مستقیم دارد . یعنی گهی که مثلا در پیراهن فراستی صد تومنی نصیبم می شود به مراتب کمتر از گهی است که در پیراهن فراستی چهارصد تومنی هست (دقت شود) .

و در آخر به تکه ای از شعر آهنگ قبرستان با صدای استاد حسن شجاعی بسنده می کنیم : 


به قبرستان گذر کردم کم و بیش

بدیدم قبر دولتمند و درویش

نه درویش بی کفن در خاک خفته

نه دولتمند برد جز یک کفن بیش

(انگار باباطاهر)


کسی با خود نبرد از مال دنیا

به جز یک پیرهن تنهای تنها

همان پیراهنی کز زیب عاریست

که آن پیراهن از نقدینه خالیست


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد