.

.

احساس می کنم مرگ یکی از اعضای خانواده میتواند وسیله ای باشد تا بیشتر غمگین بشوم و بیشتر از مسائلی که پیش می آید  نترسم .  

میگویم اگر برادر بمیرد خیلی بهتر می شود برایش . راحت می شود از دست این همه رنج . این همه مشکل . چرا تا دلش خوش می شود دوباره مشکلات اوار می شوند روی سرش؟ 

حالا می ترسم خدمت تمام شود . می ترسم .

ترجیح بلا مرجح .

حالا گاهی که خود را می خواهم به دست حس سنگین بغض بسپارم به چه چیزها که فکر نمی کنم . 

اضطراب دارم . برادر مثل همیشه در برزخ است . در بین دوراهی . در حالت تعلیق . 

نمی دانم چه خواهد شد . 

شب خسته کننده ایست . 

دوازده شب، نگهبانی ام تمام می شود . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد