به چهل سالگی نزدیک شده باشی و کامی نگرفته باشی و روزی که اندوهت به اوج خود می رسد به مادرت بگویی که چرا مرا به دنیا آوردی؟
مویت سپید می شود و همراه خواهرت روزگارتان را به پایان می رسانید و روزی نابهنگام رخت برمی بندید و می روید اما می دانم که اندوهتان می ماند در آن خانه ؛ در همان اتاق تاریک کنج خانه و دیوار سفید شده تان ؛ شما می روید اما به جا خواهد ماند دردتان که در جای جای این خانه به جا گذاشتید ...دم برنیاوردید اما نیازی هم نبود که تلخی تمامی فضا را گرفته بود و اینک من بودم که می نگریستم . سالهاست عبوری به آنجا نداشته ام اما می دانم ...
هست شب یک شب دمکرده و مشکاتیان در دشتی می نوازد و شجریان می خواند ...