.

.

هیچ. میان ملال و دلتنگی معلقم. چشمانم را میبیندم و غم میخورم. از مردمان ترسیده و فراری ام. چه عاقبتی شد.
امروز کسی گفت واقعا هنوز بیکاری؟ و حرف از عاقبتم انگار زد و انگار گفت عاقبتی ندارم. در میانه صحبتهایش، حرف خودش را به خودش پس دادم: گفتم عاقبتی که ندارم. و گفتم موفق باشد که یعنی برو. گاز موتور را گرفت و رفت.
چه لحظاتی است. پیمودن خیابانها در گرمای سوزناک و خشک ظهر، بسم نیست؛ شب هم بیرون میروم. یا فقط میرانم یا میروم جایی پیدا میکنم و مینشینم. یا اگر پولی در کارت مانده باشد میروم چیزی میخورم.
دیروز در آینه یکی از مغازه ها کله ام را دیدم، کاملا پوست سرم پیدا بود. هر روز چندین و چند تار مو از سرم میریزد. به درک.
یک اتاق تاریک میخواهم، همین. اتاق بالایی، قابل نشستن و دراز کشیدن نیست؛ حتی برای یک لحظه؛ گرم است. و همین جایی نداشتن، به من فشار آورده. بماند که اتاق تاریک فقط برای معلق بودن در تخیلات و غم‌ها نیست، برای چیزهای دیگری هم هست...

 الان فهمیده ام جوراب شیشه‌ای چیست. روی پای تپل آن زن خوب جلوه میکرد. حظ بردم. حالا کجاست؟نمیدانم. شاید در این همه گیری مرده باشد و شاید جایی دارد مصیبتش را به دوش میکشد. به هرحال کیفورم کرد. پای تپل و دیگر چیزهای مطبوعش.
بی عاقبتی همین است دیگر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد