.

.

تو ندانستی غربت چیست و حقارت را چگونه می‌توان چشید.

اگر این‌بار بمیرم، آخرین بار خواهد بود. و تمام شدن من، این بار به اتمام خواهد رسید؛ تمام خواهم شد. من اگر این بار بمیرم، خواهم مرد و رجعتی در کار نخواهد بود. صدای غژغژ موتور اذیتت نکند؛ از روی نکره من متنفر مباش، مرا فاسق خطاب مکن، نگو من کوتوله‌ام؛ می‌توانی بیچاره خطابم کنی و حقیر. اگر این دفعه بمیرم، این عفونت حجیم از کنار تو برداشته خواهد شد؛ تو پرواز کن. تو بلندبالا بمان و چشمان درشتت را گهگاهی سمت جسد من بچرخان. گاهی گذری کن و تیپایی به سنگ من بزن. به تف بشوی سنگ قبر سیاهم را. چکش بردار و بشکنش. تو پرواز کن و در آستانه در، در انتظار باش؛ به گشت و گذار بپرداز؛ به دیدن و رقصیدن. این دفعه اگر بمیرم، قبرم خواهد شکست. و تکه سنگهای قبر را سیل بزرگی که در پیش است خواهد برد. تو پرواز کن. آن‌ پرنده‌ای که روی در خانه‌ات می‌نشیند دیگر نخواهد توانست پرواز کند. می‌ماند، می‌ماند تا بمیرد. تو بلند بالا بمان و گهگاهی با دشنام و خشم از من یاد کن. 
تو ندانستی غربت چیست و حقارت را چگونه می‌توان چشید. تو در اتاقی نایستادی و گریه نکردی. تو با آهنگی بسیار ساده و مبتذل، اشک نریختی و هق‌هق گریه را سر ندادی. تو دیدی که کسی دنبالت می‌کند و نسبت به او متنفر شدی و به بقیه هم گفتی. تو دانستی که فاسق است. بلند بالا بمان و مثل همیشه زیبا. این دفعه اگر بمیرم، برنخواهم خاست، استمنا نخواهم کرد، نخواهم ترسید، دلتنگ نخواهم شد، گریه نخواهم کرد، موسیقی نخواهم شنید و به تو نگاه نخواهم کرد. 
نظرات 2 + ارسال نظر
طوبی دوشنبه 12 مهر 1400 ساعت 09:16

پس برو همین الان شعرهای لورکا یا فدریکو گارسیا لورکا رو با ترجمه و دکلمه شاملو بخون و گوش کن بعد بگو از کدوم بیشتر خوشت میاد.اسم این شعرش پنهان از نظر یا یک همچین چیزیه ولی وای از اول باید بخونی بعد بری تو ویکی پدیا داستان اینکه چی شد این شعرها رو نوشت رو پیدا کنی بعد با هم کلی در موردش حرف بزنیم

اگر حالش بود، حتما. حتما.

طوبی دوشنبه 12 مهر 1400 ساعت 00:53

پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها
با خوشه‌های ابر و قُله‌های درهمش
اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
چرا که تو دیگر مرده‌ای
همچون تمامی ِ مرده‌گان زمین.
همچون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌یی از آتشزنه‌های خاموش.

هیچ کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را و لطف تو را
کمال ِ پخته‌گی ِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعم ِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.

""منو یاد مرثیه های لورکا انداختی , و وقتی شاملو زنده بود و آدم دلش می رفت که دکلمه هاش رو گوش کنه , منو یاد این انداختی که پاییزه و چقدر همه چیز در پاییز زنونه تر و وحشی تر و ترسناکتر می شه - کلمه زن از فعل زایش میاد و خب اونور سکه زایش مرگه - پریدن در نوشته ات منو یاد ایکاروس انداخت."

چه شعری نوشتی؛ تا حالا نخوانده بودمش. معرکه بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد